کد خبر: ۴۵۳۸۳۰
زمان انتشار: ۰۹:۰۱     ۲۲ اسفند ۱۳۹۷
یادداشت؛
حسین قدیانی
مالدینی، باره‌سی، آلبرتینی، دونادونی و البته باجو و صدالبته مارادونا تصاویر دیوار اتاقم بودند در دوره تخس نوجوانی که به هیچ صراطی مستقیم نبودم! این مال ایامی است که همه عشقم فوتبال بود! کم هم شر نبودم! از پیچاندن مدرسه به نفع فوتبال ‌بگیر تا نق و نوق‌های فرزند شهیدانه در نخستین سال‌های عصر جوانی که تازه داشت پشت لبم سبز می‌‌شد! بعضا سر هیچ و پوچ به زمین و زمان گیر می‌دادم! کافی بود توپم عوض گل، بخورد تیر دروازه تا خون «بابااکبر» را بی‌ثمر بخوانم! روزهایی هم می‌آمد که از همه مقدسات می‌بریدم و بنا می‌کردم به کفریات! بیشترین جنگم با این جمله امام بود که «خرمشهر را خدا آزاد کرد»! واقعا معتقد بودم کار پدرم بود! پدرم و فرماندهانش! اینقدر احساساتی! اینقدر خل! سن و سال یورش همین افکار بود دیگر! تازه داشتم با زخم‌زبان سهمیه آشنا می‌شدم و خب! هر جا که کم می‌آوردم، حتی از پدر هم می‌بریدم! و اباطیلی مثل «اصلا جنگ به تو چه؟!» ورد زبانم می‌شد! باری پدربزرگم که هیچ با این احوالات من حال نمی‌کرد، عکس‌های جبهه‌اش را درآورد و نشانم داد! نگو چند ماه بعد از شهادت پدر، خودش هم چند ماهی عازم منطقه شده! ولو به سبب پیری، پشت خط! و حالا نشان آن یادها و یادگاری‌ها به پسر پسرش! و توضیح تصاویر؛ «این منم با عباس کریمی! عجیب محجوب و باحیا بود! همین که فهمید پدر شهیدم، دستم را بوسید و اجازه نداد از آشپزخانه، قدمی جلوتر بردارم! فوق فوقش تا ایستگاه صلواتی! از بس خاکی و سربه‌زیر و متواضع بود که هیچ نشانی از فرماندهی بروز نمی‌داد! جوری بود که انگار همه مافوقش هستند! این عکس اما مال چند ماه قبل است! اینجا همت فرمانده بود! همان دفعه اول که دیدمش عاشقش شدم! خیلی مرد بود! خیلی آقا بود! سر اسمش قسم می‌خوردند! از چشمانش نور می‌بارید! اصلا نمی‌شد او را دوست نداشت! همه دنبال همت بودند! همه با همت کار داشتند! هر که هر مشکلی داشت، راه‌حلش همت بود! عجیب هوای بچه‌هایش را داشت! تکیه‌گاه رزمنده‌ها بود! کافی بود بفهمد نیرویی به هر دلیل، مشکلی دارد! تا مشکل او را حل نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت! بی‌خود نبود آنقدر محبوب بود! یک بار در دوکوهه، به او گفتم: انگشتت را چرا بستی؟! خندید و گفت: این پدرصلواتی‌ها از بس محکم به من دست می‌دهند و از بس مرا سفت بغل می‌کنند و حالاحالا هم ول نمی‌کنند که همیشه باید از محبت‌شان یک جای بدنم مو برداشته باشد! نگاه کن! اینجا هم شستش باندپیچی دارد!» نگاه من اما نه به دست همت، که به چشمش بود! چشم‌هایش! دیوانه‌کننده بود چشم‌هایش! آنقدر دیوانه‌کننده که رفتم از «مهستان» که تازه داشت راه می‌افتاد و هنوز کلی مغازه خالی داشت، یک پوستر بزرگ همت خریدم و به تصاویر روی اتاق اضافه کردم! مالدینی و باره‌سی و آلبرتینی و دونادونی و باجو و حتی مارادونا جملگی دنبال توپ بودند اما همت با چشم‌هایش داشت مرا می‌پایید! از میان آن همه ستاره، فقط همت نور داشت! از میان آن همه ستاره، فقط چشم همت به من بود! مالدینی در حال تکل بود؛ باره‌‌سی داشت بازوبندش را درست می‌کرد؛ آلبرتینی در لباس آث میلان در حال شادی بعد از گل به یوونتوس بود؛ دونادونی در حال ور رفتن با موهای فرش بود؛ باجو چشم به زمین سبز دوخته بود و مارادونا هم همچنان داشت همه را دریبل می‌زد اما حواس همت دقیقا به خود من بود! و به هر آنکه او را می‌دید! رسما داشتم از دست می‌رفتم، اگر نور علی نور دیدگان همت، مرا دیده‌بانی نمی‌کرد! و آن مژه‌های باشکوه، تنها ریسمانی بود که دل مرا در خط نگه داشت! گاه روزها و شب‌هایی می‌آمد که از همه می‌بریدم ولی «سردار خیبر» باز مرا به خط می‌کرد! با چشم‌هایش! چشم‌هایی که کیلومتری بسته می‌شد! چرا که حاج‌همت، کیلومتری می‌خوابید!
در ماشین و از فاصله مبدا تا مقصد! داخل تویوتا و از اندیمشک تا کرخه مثلا! کجا همت وقت می‌کرد شب‌ها بخوابد با وجود آن همه کار؟! مدام سرش روی نقشه عملیات بود، بلکه یک زخم کمتر بردارند نیروهایش! حساسیتی داشت روی جان بچه‌ها که بی‌مانند بود! آری! خواب فقط داخل ماشین! و آن وقت تقدیر خدا را ببین که در طلائیه، لشکرش با آن عظمت تبدیل شد به فقط چند نفر! و شهادت خودش روی ترک موتور! و بدنی بدون سر! اگر خرازی شهره به خنده‌هایش بود؛ همه همت را به چشم‌هایش می‌شناختند! و محل استقرار چشم در صورت است! همان سر و صورتی که همت نداشت! و تا ساعت‌ها هیچ‌کس نفهمید این پیکر بی‌سر، متعلق به همان همت محبوب است! نباید هم می‌فهمیدند! کجا تاب داشتند بسیجی‌ها که همت را بدون چشم‌هایش ببینند؟! همان چشم‌هایی که خواب خوش شبانه را بر خود محروم می‌کرد تا دل به درددل خردترین رزمنده دوکوهه بسپارد! در جبهه، پیر و جوان و سردار و سرباز، همه و همه راز چشم‌های همت را فهمیدند؛ آن دم که عاقبت متوجه شدند آن پیکر بی‌سر، پیکر همت است! چشم‌هایش! چشم‌هایی که خریدارش خدا شد! در افق مجنون! و در غروب طلایی طلائیه! خدا این‌جور سرمه شهادت می‌کشد بر چشم بندگان عاشقش! و از من اگر از دستاورد انقلاب اسلامی بپرسی، قبل از راه و برق و موشک و نانو، اشاره می‌کنم به همین همت! و چشم‌هایش! چشم‌هایی که متصل به چشمه روح‌الله بود! و سرچشمه اخلاص! به‌به از کلام همت، آنجا که می‌گوید؛ «اگر قلم برمی‌داری، اگر قدم برمی‌داری، همه و همه برای رضای خدا باشد»! بله که چشم‌های همت به من فهماند که «خرمشهر را خدا آزاد کرد»! و ما همه به همت بدهکاریم! اگر چشم همت نبود، نگاه محسن حججی از که می‌خواست الگو بگیرد؟! و اگر پیکر بی‌سر همت نبود، کجا می‌خواست در راه معشوق سر ببازد شهید سرجدای مدافع حرم؟! حق آن است که بگوییم احمد کاظمی‌ها، محسن حججی‌ها را ساختند و این، اذعان خود شهیدان نسل معاصر نیز هست! ملتی که دیروزش ابراهیم هادی داشته باشد، باید هم امروز به هادی ذوالفقاری بنازد! ما با وجود چشم همت و لبخند خرازی و این نشان ذوالفقار حاج‌قاسم، هیهات! برای یک لحظه هم از «مقاومت» خسته و پشیمان نمی‌شویم! احسنت به مکتب جبهه و فرهنگ جنگ که حقیقتا انسان‌ساز است و مروج اخلاق! آنجا که آقاعزیز در لباس فرمانده ارشد سپاه به حاج‌قاسم، تبریک می‌گوید! این خود «نشان تواضع» است! و نشانه آدمیت! چشم همت، روشن! همرزمانش از کربلای ۴ و ۵ گذشتند و به خود کربلا رسیدند! و تا قدس شریف نیز راهی نیست ان‌شاءالله! ما با «خمینی» لرزیدن کسرای شرق را دیدیم و با «خامنه‌ای» در حال تماشای لرزش کسرای غربیم! سالیانی است که در منطقه، نه خبری از پترائوس هست و نه خبری از عمرسلیمان! سلیمانی اما با اسد می‌آید! و رئیس‌جمهور ما برخلاف همتای یانکی گاوچرانش در روز روشن و در نهایت عزت و احترام به عراق می‌رود! این هم کمک مقاومت به اقتصاد! و مدد سلیمانی به دیپلماسی! کاش دولت قدر چشم همت را بداند! اگر جایی سرافرازیم، مال آن نگاه و آن نور است و اگر جایی مغلوب، مال جدایی از راه همت است! حاج‌قاسم با همت است که این همه می‌درخشد! دولت هم کاش همت را پیدا کند! اساسا هر دولتی که چشمش به صدقه اجنبی باشد، یعنی همت را گم کرده! من نیز در اوج جهالت، توهم ‌زده بودم مالدینی حتی قادر است روی شبهات من نیز تکل ببندد! نه! آنکه مرا نگه داشت، همت بود! سلام و صلوات خدا بر شهید حاج‌محمد ابراهیم همت! آخرین بار که متنی اختصاصی برای همت نوشتم، برمی‌گشت به سال ۸۸ با این عنوان: «سردار! حریف ما فتوشاپ نیست!» هنوز هم طولانی‌ترین یادداشتم برای همت است که آن را سال‌ها پیش از ۸۸ نوشتم و در قسمت ضمائم کتاب «نه ده» قابل مطالعه است؛ «حاج‌همت بزرگ‌تر بود یا بزرگراه همت؟!» آن ایام هنوز بزرگراه همت، از غرب بدل به خرازی و از شرق تبدیل به زین‌الدین نشده بود لیکن بزرگراهی با نام ۳ شهید، استعاره از آن است که نه برای همت، اسمش مهم بود، نه برای شهیدان خرازی و زین‌الدین! توی مخاطب، همه همت‌های این متن را تعویض کن با نام باکری و باقری! هیچ خللی در متن وارد نمی‌شود! برای امثال آقاعزیز و حاج‌قاسم، اول جنگ و جهاد با نفس مطرح است، بعد مصاف با دشمن! همان که شهید چیت‌سازیان گفت؛ «اگر می‌خواهی از سیم‌خاردار دشمن بگذری، ابتدا باید از سیم‌خاردار نفس خودت عبور کنی!» از ابراهیم هادی می‌خوانی؛ درود می‌فرستی به خمینی بابت پرورش همچین عارفی! و از هادی ذوالفقاری می‌خوانی؛ درود می‌فرستی بر خامنه‌ای برای تربیت همچین زاهدی! بگذار فاش بگویم؛ برای من، ولایت فقیه با چشمان همت و نگاه حججی ثابت می‌شود! و الا من محروم از درس و مدرسه و سواد را چه به کتاب «ولایت فقیه» امام؟! من، خمینی را بر حق می‌دانم؛ به شهادت همت! و خامنه‌ای را بر حق می‌دانم؛ به شهادت همدانی! آری! حقانیت ولی‌فقیه برای حقیری چون من آنجا ثابت می‌شود که آقاعزیز، حاج‌قاسم را «برادر» می‌نامد! و حاج‌قاسم هم آقاعزیز را «برادر» می‌خواند! من که جای خود دارم؛ این فرهنگ اخلاق‌مدار و این مکتب انسان‌محور، حتی دل «ادواردو آنیلی» را هم می‌تواند ببرد! قطعا مالدینی و کی و کی - که بعضا نمودک‌هایی هم از اخلاق داشتند!- ستاره‌های ملموس‌تری برای فرزند صاحب متمول یوونتوس بودند ولی آنچه پای ادواردو را به نمازجمعه تهران باز کرد و آنچه باعث شد جوانان بحرینی به نام محسن حججی روضه بخوانند، متاثر از همین فرهنگ بود که همت در جبهه، حکومت بر قلب‌ها می‌کرد! این را دقیقا برای همین متن، تلفنی از پدربزرگم پرسیدم؛ «کلا چند بار حاج‌همت را در منطقه دیدی؟!» درآمد؛ «با احتساب همه دفعات، بیشتر از نیم‌ساعت با همت حرف نزدم!» یعنی مانده‌ام چگونه آدمی بود همت که آن روز که شرحش رفت، پدربزرگم همین که چشمش به عکس همت افتاد، بنا کرد گریه! بله! همه آن حرف‌ها را با اشک چشم داشت به من می‌گفت! می‌گفت: «بالاخره یک طوری فهمید من پدر شهیدم! مدام بنا کرد بوسیدن پیشانی‌ام که حاج‌آقا! شما باید برگردی عقب! ما را بیش از این شرمنده نکن!» به او گفتم: «من که شرمنده‌ترم! شنیدم تو برداشتی زن و بچه‌هایت را هم آوردی اندیمشک!» خیلی بااخلاص بود همت! در آشپزخانه مسؤول بودم و ناگهان آمد داخل! یک مقدار برنج گذاشتم کف ملاقه که مزه‌اش را بچشد! گفت: «بچه‌ها آن جلو گرسنه‌اند! من در حد همین چند دانه برنج هم عذاب وجدان می‌گیرم خدایی!» و بعد هم بنا کرد گریه! نگو در راه برگشت به مقر فرماندهی، خبر شهادت چند تایی از بچه‌ها را می‌شنود که یکی‌شان یک دختر هم داشت ظاهرا! حالا خودش هم زن داشت و هم ۲ تا بچه که تا پشت جبهه آورده بودشان!» عجبا! پشت تلفن هم داشت از این خاطره‌ها می‌گفت و گریه می‌کرد همین‌طور! کلا هم نیم‌ساعت با همت خاطره دارد! چشم‌هایش! چه رازی بود در چشم‌های همت که خداوند، خود خریدارش شد؟! هان ای ابراهیم همت! روزی منظور ما از «منطقه» فکه و مجنون و طلائیه بود و اینک اما به یمن جوشش خون تو و همرزمانت، خود کربلا هم منطقه ما شده است! ما را تا منطقه مقدسه ظهور، با نور چشم‌های هنوز هم روشنت یاوری کن! عاقبت، تو همت مایی! همت جاویدان ما! همت تمام‌نشدنی ما! همان همت عصر بچگی که همچنان معجزه می‌کند برق چشم‌هایش! چشم‌هایش...
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها