به گزارش پایگاه 598، آدمهای اینجا دنیایشان قدری متفاوتتر از هم نوعان خود است؛ انگار پیشانی نوشت شان با فقر و نداری ترسیم شده و محرومیت با آنها زاده شده است! هر روز که چشمان خود را در به اصطلاح سرپناه آن هم با تنها ۱۸ متر مساحت باز میکنند، تصویر تکراری و منزجرکننده سختی و مرارتهای بی پایان آزارشان میدهد.
به گزارش فارس وارد ساختمانی گاراژ گونه و رنگ و رو رفته میشوم. نامش معروف به کلونی است؛ آن هم کلونی بی سامانها و بازماندهها از قطار زندگی! آنها که آرزوهایشان کوتاه و گویاست! نه خانه بزرگ، خودرو و لباس مارک در سر نمیپرورانند و نه تفریح و گشت و گذار در نقاط خوش آب و هوا! تنها سرپناهی امن با حداقل امکانات زندگی نیز سرخوششان میکند.
به هر طرف که نگاه میاندازی تو را به سختی و تنگناهای زندگی هدایت میکند. هر گوشهای از کلونی انواع ضایعات و لوازم دور ریختنی و زائد زندگی تا بوی فاضلاب و سرویس بهداشتی عمومی روح و روانت را میآزارد!
اولین هم صحبتم نامش «رقیه» است؛ ۶ سال است که در اینجا زندگی میکند. از وی میپرسم اوضاع چگونه است؟ سرش را پایین میاندازد و با دنیایی از غم و اندوه میگوید: همین طور که میبینید. زندگی ما همه مشکل است! همسرم کارگر ریخته گری است.
کلونی فقر در پایتخت
در علی آباد کتول بودیم که مریض شد. مشکل کبد و خون پیدا کرد؛ قبلاً برای درمان به بیمارستان امام خمینی میآمدیم و مجبور بودیم یک هفته در پارکها زندگی کنیم و پس از مدتی بالاخره مجبور شدیم برای پیگیری درمان به تهران مهاجرت کنیم. آنچنان دورم را میگیرند که انگار فکر میکنند قرار است ناجی زندگیشان بشوم.
اینجا خانه ما در مجموع ۱۸ متر است! ماهانه ۲۴۰ هزار تومان اجاره و دومیلیون تومان ودیعه دادهایم. سه فرزند دارم. پسرم ۱۰ روز است سرما خورده و گلویش عفونت کرده، اما من توانایی پرداخت هزینه درمان او را نداشتم و فقط توانستم دارویی از داروخانه تهیه کنم و به او بدهم.
امکانات زندگی ما خیلی کم است؛ ۵ نفر با دو پتو زندگی میکنیم. فرزندم وقتی به مدرسه میرود نمیتوانم همیشه برای او لقمه چاشت روزانه درست کنم و با گلایه میگوید که دوستانم پول تو جیبی دارند و من در مدرسه خجالت میکشم.
همسرم ماهانه ۹۰۰ هزار تومان درآمد دارد و با همین مقدار درآمد کم، ۲۴۰ هزار تومان اجاره خانه میدهیم و با هزینه آب و برق ما با برجی ۵۰۰ هزار تومان زندگی میکنیم. چند وقت یکبار میتوانیم گوشت بخوریم و به جای آن با مواد غذایی مثل نخود و لوبیا روز میگذرانیم.
حتی برای خرید نان و تهیه یک شوینده و شستن لباس دچار مشکل هستیم. اگر دو عدد نان بربری بخریم باید ۵ نفری مصرف کنیم و وقتی صبح میخوریم دیگر ظهر نان نداریم تا بخوریم.
عطیه یک دیگر از زنان ساکن در این گاراژ است. غم و اندوه نداری کاملاً وجودش را فرا گرفته و انگار با تمام تار و پودش عجین شده است، به درون خانه میروم؛ خانه تاریک و نمور است و بیشتر به یک زاغه میماند تا یک منزل مسکونی! به گوشهای خیره شده و میگوید: ما مجبور هستیم حقوق ماهانهمان را به صورت ۲۰ تا ۵۰ هزار تومان در هفته و زودتر از صاحب کار بگیریم تا بتوانیم روز را بگذرانیم و نمیتوانیم تا سر ماه صبر کنیم.
با عطیه به میان مجتمع میآیم و او با دستش به سرویس بهداشتی اشاره میکند و میگوید: اینجا یک حمام و دو سرویس بهداشتی داریم که هفتاد نفر از آن استفاده میکنند.
در این گیر و دار فاطمه یکی دیگر از ساکنان کلونی به میان حرفهایمان میآید و ادامه صحبت را دنبال میکند و میافزاید: اهل گرگان هستم و ۸ سال است اینجا زندگی میکنم. همسرم کارگر یک کارگاه تزریق پلاستیک است و ۴ بچه دارم. من نیز زندگی سختی را میگذرانم.
فاطمه در حالی که به یکی از همسایههای خود اشاره میکند، یادآور میشود: همسرم چند ماه است حقوق نگرفته و این خانم به من کمک کرده است. سه دختر ۱۵، ۱۶ ساله و ۷ ساله دارم.
من را به درون خانهاش راهنمایی میکند. دختر بزرگش ایستاده و نگاه سردی به ما میکند، وارد اتاق میشوم، اینجا نیز حال و هوای همان خانه قبلی را دارد، هوای دم کرده و غبار گرفته؛ بیشتر شبیه یک انباری است تا یک اتاق مسکونی!
کودکش روی زمین آرام گرفته و نگاه معصومانهای به من دارد. میتوان حال نزار و درمانده او را به خوبی احساس کرد. مادر در حالی که توجهام را به اسباب و اثاثیهاش جلب میکند، ادامه میدهد: این همه زندگی من است. دخترم ناراحتی اعصاب دارد و نمیتوانم آن را درمان کنم.
پرده دوم فقر؛
اینجا جایی است که در یک طرف خیابان ساختمانهای بلند مرتبه و در طرف دیگر خانههای سست و دلگیر کوره پزخانههای آجرپزی خودنمایی میکنند! حالا نم نم تگرگ و سرما بیشتر احساس میشود. خانهها در کنار یک گودال بزرگ آن هم در مجاورت کورههای خاموش آجرپزی به صف شده و سکوت سنگینی بر آنها حاکم است! خانم نسبتاً مُسنی مقابل درِ خانهاش ایستاده است.
خودم را معرفی میکنم و از او که نامش «فردوس» است، میخواهم از حال و روز زندگیش برایم بگوید که لبانش را به هم میفشارد و با ناراحتی میگوید: خودت اوضاع را میبینی! همسرم قبلا در این کورهها کار میکرد، اما چند سالی است که کورهها تعطیل شده و ما هم مدت ۳۰ سال است اینجا زندگی میکنیم.
۶ فرزند دارم که همگی ازدواج کردهاند. همسرم لباس دست دوم را از محله «باغچه» در خیابان مولوی میخرد و در خلازیر میفروشد. در ماه ۶۰۰ تا ۷۰۰ هزار تومان درآمد داریم. اینجا ۱۳ خانواده زندگی میکنند.
نفر دیگر که آن هم همسر یکی دیگر از کارگران کوره آجر پزی است، میگوید: ۲۰ سال اینجا زندگی میکنیم. الان دو هفته است همسرم مریض است و کار نمیکند. حال و روز خوبی نداریم و چشم به راه کمکهای مردم خیّر در روزهای تولد و شهادت ائمه هستیم که بین ما پخش میکنند.
*خرید یک بشکه نفت و تانکر آب به قیمت ۷۰ هزار تومان!
من دو تا بچه مدرسهای دارم. شوهر من نیز در خلازیر لباس دست دوم میفروشد. مشکلات زیاد است؛ وقتی مریض میشویم هزینه درمان نداریم. در این روزهای سرد مجبوریم برای تهیه نفت، یک بشکه ۲۲۰ لیتری را ۷۰ هزار تومان بخریم! البته برای تهیه آب هم مشکل داریم؛ چراکه دو هفته یکبار ۷۰ هزار تومان پول میدهیم تا یک تانکر آب بخریم. ما هرکدام دو اتاق ۱۲ متری داریم.
به سمت یکی دیگر از همسایهها در حالی که کمی دورتر به گپ و گفت: ما توجه کرده میروم. خانمی ساکت و کم رو به نظر میآید و او را به سختی به حرف میآورم. از او نیز همین سؤال را میکنم که جواب میدهد: همسرم چند وقتی است در خانه بیمار است.
با اجازه او به درون خانهاش میروم؛ خانهای تو در تو و دلگیر! با همسرش محمد ۶۷ ساله، در حالی که روی تخت خوابیده است، هم صحبت میشوم و میگوید: ۲۳ ساله است اینجا زندگی میکنم. کهنه فروش (لباس دست دوم) هستم. درآمدم متفاوت است؛ اگر کار کنم پول دارم، اما ۴۵ روز است بیمار هستم و در خانه افتادهام. من قبلاً در کورههای آجر پزی کار میکردم. وضع خوبی نداریم و اوضاع سخت است و بعضی اوقات مردم خیّر برای ما مواد غذایی میآورند.
*خرید تانکر آب به قیمت ۷۰ هزار تومان!
به سختی بلند میشود و من را به سمت ورودی خانهاش میبرد. تانکر آب را نشان داده و ادامه میدهد: نفت، آب و گاز نداریم و حمام ما هم با برق کار میکند. ۶ هزار لیتر آب را ۷۰ هزار تومان میخریم.
۶ هزار لیتر آب و ۲۲۰ لیتر نفت را به قیمت ۷۰ هزار تومان میخریم و چشمان به کمکهای مردمی دوخته شده است.
همسرش من را به انتهای راهروی خانهاش هدایت میکند و آشپزخانه را به من نشان میدهد. در این جا هیچ خبری از ابزار مدرن آشپزخانه نیست! همه اسباب روی زمین پهن است. تعدادی تخم مرغ و مواد غذایی بسته بندی شده که توسط یکی از اقوام برای آنها آورده شده در گوشهای خودنمایی میکند.
یکی دیگر از خانمهای ساکن در اینجا که در ورودی خانه ایستاده جلو میآید و اضافه میکند: اگر همسرم سرکار برود چیزی برای خوردن داریم و اگر نرود، نه! الان هم که هوا سرد است و کار نیست.
حالا دیگر به پایان گزارشم میرسم و در حالی که آنها را به آینده و روزهای بهتر امیدوار میکنم ترک میکنم و در این اندیشه هستم که براستی چرا این همه اختلاف طبقاتی در جامعه وجود دارد! یکی در حسرت یک لقمه نان و دیگری سردرگم برای تعیین تکلیف ثروت و دارایی بی اندازه!