به گزارش پایگاه 598، «سرباز کوچک امام(ره)» ماحصل پاسخگویی مهدی طحانیان به 38 هزار سؤال فاطمه
دوستکامی، نویسنده، است که در طول 350 ساعت مصاحبه در فاصله سالهای 1388
تا اردیبهشتماه 1391 جمعآوری شده است. کتاب از دوران کودکی طحانیان و
فضایی که او در آن بزرگ شده بود، آغاز میشود. خاطرات مربوط به پیروزی
انقلاب اسلامی و تلاش طحانیان با دوستانش برای همراه شدن با مردم از دیگر
بخشهای خواندنی کتاب است؛ خاطراتی که یادآور خاطرات بسیاری از ایرانیها
از آن زمان است: شکستن تمام قاب عکسهای شاه که بالای تخته سیاهها بود
خیلی طول نکشید. حجت قلاب گرفت و من قاب عکسها را از دیوار درآوردم و پرت
کردم وسط کلاس. هر تکه از قاب عکس اعلی حضرت همایونی! با کلی عزت و احترام
ملوکانه یک طرف افتاد! اگر قاب عکسی هم سالم مانده بود با پا لهاش کردیم.
یک تکه لاستیک از داخل نایلونی که همراهم بود درآوردم و کبریت کشیدم بهش.
بعد وقتی شعله گرفت آن را گذاشتم زیر تخته سیاه. ...
اما عمده تمرکز «سرباز کوچک امام(ره)»، چنان که از نامش پیداست، بر خاطرات
کوچکترین آزاده ایرانی در اردوگاههای عراق است. طحانیان همانند بسیاری
دیگر از نوجوانانی که جنگ آنها را به یکباره بزرگ کرد، راهی جبههها شد.
بعد از شرکت در چند عملیات، در نهایت در 19 اردیبهشت 61 به اسارت نیروهای
عراقی درآمد. او سه هزار و هفتصد و نودمین اسیر ایرانی در اردوگاههای عراق
بود. نوجوانی طحانیان همانند تعدادی دیگر از نوجوانان ایرانی، پشت
دیوارهای بلند اردوگاههای عراق گذشت. او با وجود سن کم، خاطراتی را رقم
زده که به تعبیر رهبر معظم انقلاب، از شگفتیهای دفاع مقدس است.
مجمع ناشران انقلاب اسلامی با همکاری انتشارات پیام آزادگان مسابقه «کتاب
قهرمان» را براساس این کتاب برگزار میکند. به همین منظور، «سرباز کوچک
امام(ره)» با تلخیص در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است. علاقهمندان تا
پایان اسفندماه فرصت دارند تا در این مسابقه شرکت و برای کسب اطلاعات بیشتر
میتوانند به سایت مسابقه به نشانی ketabghahraman.com مراجعه کنند.
بخشهایی از «سرباز کوچک امام(ره)» را میتوانید در ادامه بخوانید:
مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد، در منطقه میدویدم. گاهی سینهخیز،
گاهی گربهگربه و گاهی هم دولا دولا. حرفهای شهیدی که نمیدانستم که بود و
مرا از کجا میشناخت، در گوشم زنگ میزد. دلم نمیخواست ابزار تبلیغاتی
عراقیها علیه کشورم باشم. با سرعت میدویدم و از لابهلای شهدا رد میشدم.
پیکر بعضیهایشان سالم و پیکر خیلیها به شدت از هم متلاشی شده بود. از
دیشب تا آن موقع یک چکه آب هم نخورده بودم. تشنگی امانم را بریده بود.
زبانم به کام چسبیده بود. هرجا میایستادم که نفسی تازه کنم، بین شهدا
دنبال آب میگشتم. به هر قمقمهای که دست میزدم خالی بود.
اگر میشد تا شب جایی خودمان را پنهان کنیم، امکان زنده ماندنمان زیاد
بود. میدانستم که با تاریک شدن هوا، بچههایمان عملیات میکنند و من
میتوانم خودم را به آنها برسانم. سینهخیز از میان شهدا و زخمیها رد شدم.
بعضی از مجروحهادر لحظههای آخر عمر، عکس بچههایشان را دستشان گرفته
بودند و نگاه میکردند و زیر لب چیزهایی زمزمه میکردند. بعضیها هم عکس
حضرت امام(ره) را گرفته بودند و با ایشان وداع میکردند. صدای مناجات و دعا
از لبهای بعضیها در آن لحظات واقعاً شنیدنی بود. از اکثرشان خون زیادی
رفته بود و لبهایشان از بیآبی چاک خورده بود.
...
***
کنار خبرنگارها، یک خبرنگار زن بیحجاب هم بود که کت و دامن پوشیده بود و
به عربی با بقیه حرف میزد تا چشمش بهم افتاد دهانش از تعجب بازماند و
بیهیچ حرفی به سمتم آمد. گفتم حتماً میخواهد سر صحبت بازماند و بیهیچ
حرفی به سمتم آمد. گفتم حتماً میخواهد سر صحبت را با من باز کند. نزدیکم
که شد دیدم دستش را باز کرد و به حالتی که بخواهد سرم را در آغوش بگیرد، به
طرفم خم شد! هم خندهام گرفته بود هم عصبانی شده بودم. یعنی چه فکری پیش
خودش کرده بود که میخواست اینطور به من ابراز محبت کند؟ دستش را پس زدم و
خودم را کنار کشیدم.
ماتش برده بود. انتظار نداشت چنین واکنشی را از من آن هم جلوی خبرنگارها و
فرمانده اردوگاه ببیند. سرم را پایین انداختم. دلم نمیخواست چشم در چشمش
شوم.
به روی خودش نیاورد که چطور ضایع شده. به عربی پرسید: «اسمت چیست؟»
گفتم: «مهدی»
گفت:«چند سالته؟»
گفتم: «سیزده سال».
این سؤال را که پرسید، نگاهی به همراهانش کرد و بعد بدون اینکه سراغ بقیه
بچهها برود، از آسایشگاه بیرون زد. بقیه هم پشت سرش بیرون رفتند. محمودی
با حرص نگاه معنیداری بهم کرد و دنبال آنها بیرون رفت. معلوم بود که برای
این مصاحبه خیلی برنامهریزی کرده بود!...
منبع:تسنیم