«در یکی از تابستان ها که مدرسه ها تعطیل بود به پدرم اصرار کردم
که می خواهم شاگرد یکی از لباس فروشی ها باشم، خیلی اصرار کردم. انگیزه من
داستانی داشت چون کسانی که برای خرید می آمدند بعد از خرید به شاگردها
«انعام» می دادند.
آنقدر اصرار کردم تا پدر پذیرفت و
من هم در یک مغازه لباس فروشی مشغول کار شدم. از همان ابتدا کار من در
مغازه لباس فروشی گرفتن همین انعام بود! بعد از مدتی صاحب مغازه فهمیده بود
که «من جز گرفتن انعام کار دیگری انجام نمی دهم»، به همین دلیل عذرم را
خواست!»
منبع: کتاب گذری در تاریخ (خاطرات دکتر علی اکبر صالحی)، ص 24/ انتشارات وزارت خارجه