برخی
معتقدند که اگر امکان تحقق علم دینی وجود داشت تاکنون باید لااقل
بارقههایی از آن ظهور پیدا میکرد و این مسئله سبب شده نسبت به امکان
آن مظنون یا ناامید شوند. آیا شما موافقید که این امکان وجود ندارد؟
موافق نیستم. به برخی منتقدان هم گفتم که خیلی زود انتظار دارید! مگر
وقتی که رنسانس شد و اولین انقلابهایی که اتفاق افتادند ظرف 30-40 سال
نظم ساختند؟! شما در اکثر تاریخنگاریها میبینید که غرب مدرن از قرن
14 و 15 شروع شده اما از قرن 17 به بعد به نظامسازی میرسند. یعنی
حداقل 200سال طی کردن دوره انتقالی طول کشیده است. در قرن 18 است که
چهره شهرها عوض میشود. بنیانهای علم تازه در قرن هفدهم است که پیریزی
میشود. اما در مورد عالم جدید نکته این است که اجمالا سرآغازها ظاهر
شده است. دقت کنید انقلابهای طلیعهدار به همین شکل هستند.
چه شاهدی برای وجود این مطالبه دارید؟
همین که طلب این مسئله ظاهر شده، همین نشانه آغاز است. من با غرب مدرن
مقایسه میکنم. در آنجا هم در ابتدای رنسانس یک طلبی برای نظم نوین
ایجاد شد و بعد به صورت اجمالی، رئوس اصلی این افق تازه هم کموبیش طرح
شد. به آراء متفکران هم که نگاه میکنید این طور نیست که به صورت فراگیر و
برنامهدار باشد؛ نه! هرکسی حرف خودش را میزند. یعنی از نیمه قرن
چهاردهم، آهستهآهسته شاهد چند چیزیم: اولا یک نوع طلب ثانیا ظهور صورت
جنینی اندیشه سیاسی غرب مدرن و ثالثا برخی وجوه اتفاقاتی که بعدا تبدیل
به علم مدرن میشود. بنابراین علم مدرن به لحاظ روششناسی در قرن
هفدهم ظهور کرد و اولین بروز آن در قالب فیزیک برای اواخر قرن شانزدهم
است. من معتقدم همینها الان اتفاق افتاده؛ بنابراین ببینید!
خود وجود این طلب نکته اول است. اما وقوع آن، نوعی فرایند آزمون و خطاست. باید بحث کنیم و حرف بزنیم و اشتباه کنیم و حالتهای التقاطی داشته باشیم تا به نقطه ثابت برسیم که ممکن است دو سه قرن طول بکشد. نکته بعدی حالت گذارگونه نظام سیاسی جمهوری اسلامیاست که اقتضاء آن، این است و یک حالت دوگانه به روشنی درآن دیده میشود. یک وجه کاملا مدرن دارد که در زمین شبهمدرنیته ایرانی درحال تحقق است و یک وجه کاملا متفاوت دیگر؛ این اقتضاء این دوره تاریخی است. یک دیالکتیکی بین انقلاب اسلامیو غربزدگی شبهمدرن در ایران در حال رخ دادن است. نمیگویم در این دیالکتیک لزوما انقلاب اسلامیپیروز است اما در رخ دادن آن شکی نیست.
کدام نهادها یا جریانها را نماینده این طلب میدانید؟
همین کنفرانسی که تشکیل میشود، معنیاش چیست؟ نشانه طلب است دیگر! چرا
اصلا زمزمه علم دینی در ما افتاده است؟ من قبول دارم از دل سمینار علم
در نمیآید و با روشهای بروکراتیک تولید نمیشود. اما بحث روی مطالبه
است. خود نفس احیای حضور دین در عرصه سیاسی-اجتماعی، یک طلیعه و یک
اتفاق است. از نگاه تاریخی نشانه پایان یک دوره و آغاز دوره دیگر است.
باید تاریخی نگاه کنیم. در رنسانس، زندگیها کاملا قرون وسطایی است حتی
زبان فیلسوفان قرون وسطایی است. بسیاری معتقدند زبان نیکلای کوزایی،
ادبیات اسکولاستیک است ولی کاسیگر میگوید همین آدم، هسته اولیه
سوبژکتیویته را طرح کرده است. غرب مدرن تا قرن 19 حتی طب هم ندارد و
طبشان سنتی است! تا قرن 17 و 18 دانشگاههایشان مذهبی است و تعلیم و
تربیت دست کشیشان است. ابدا نباید فکر کنیم که ظهور غرب مدرن دفعی
بوده بلکه فرایندی اتفاق افتاده که خیلی هم پرکشاکش است و عالمیکه وقت
آن گذشته به این راحتی ماجرا را واگذار نمیکند.
برخی
این مطالبه را یک مطالبه عمومییا حتی نخبگانی نمیدانند بلکه آن را یک
جور ابلاغ حکومتی میبینند. مثلا رئیس جمهور در همین سخنرانی اخیر مشابه
همین نظر را داشتند و با قیاس تلویحی ایران و شوروی این حرکت را محکوم به
شکست دانستند و گفتند: «کسانی میخواستند علم بورژوایی و سوسیالیستی
ایجاد کنند اما موفق نبودند. حرفهایی که استالین بر آنها تاکید
داشت.» شما چه شاهدی دال بر واقعی بودن این مطالبهها دارید؟
اگر از منظر تاریخ و حکمت تاریخی نگاه کنیم خود این که حاکمیتی ظهور
کرده که چنین تقاضا و مطالبه و اصلا چنین ابلاغی دارد، معنای آن چیست؟
اصلا بگویید ابلاغ بروکراتیک! از رنسانس به بعد سکولاریسم اومانیستی
کاملا حاکم شده و شما هیچ مطالبهای خارج از این سپهر نمیبینید آن وقت
درست در زمانی که اندیشه پست مدرن دارد همه مسلمات و یقینیات و
مشهورات مدرن را به چالش میکشد، انقلاب اسلامیرخ داده و نظامیدرست
کرده که حتی اگر مطالباتش را ابلاغی هم بدانیم از منظر تاریخی، معنی آن
این است که یک نظام سیاسی مطالبهای غیر از مطالبات متعلق به عالم جاری
مدرن دارد. بنابراین حاکمیتی بودن این مسئله اصلا ضعف نیست بلکه خودش
نشانه ظهور عالم جدید است.
اما این نوع نگاه با مثال زدن استالین، قصد دارد بگوید که این حاکمیتی شدن، محکوم به شکست است...
چه کسی گفته که آن جریان شکست خورد؟! این ادعای غلطی است. اولا که
مارکسیسم یک ایدئولوژی مدرن است و اساسا داعیهای ورای علوم انسانی
مدرن نداشت. این یک مغالطه است. بولشویسم، صورت روسی مارکسیسم بود و
مارکس تا بن دندان مدرن بود. مارکسیسم اصلا داعیه ضدیت با مدرنیته
نداشت. مارکس فرزند اندیشه عصر روشنگری بود؛ فقط بحثش این بود که
بورژوازی و لیبرالیسم نمیتواند آرمانهای مدرنیته را محقق کند و
پرولتاریاست که باید آنها را در قالب سوسیالیسم محقق کند. مارکس با
مدرنیته دعوایی نداشت! با علوم انسانی مدرن چالاشی نداشت! مارکس اصلا
در تدوین علم تاریخ و اقتصاد مدرن نقش موثر داشت. مارکس حتی به
اندازه نیچه، ناقد مدرنیته نیست. این مثال اساسا غلط است. بحث ما،
مسئلهای ورای علوم انسانی مدرن است. شوروی هم قصد خروج از مدرنیته و
مسیر تازه تاریخی نداشت و دعوای شوروی با کشورهای سرمایهداری هم،
دعوای دو ایدئولوژی ذیل مدرنیته بود نه دعوای یک موجودی بیرون از
مدرنیته با آن. اگر هم آمدند که در علوم انسانی به شیوه خودشان تغییری
دهند نه این که بخواهند علوم انسانی غیر مدرنی بسازند بلکه میگفتند
مثلا این علم اقتصاد که در دانشگاه تدریس میشود، سرمایهدارانه است
و ما باید علم اقتصاد سوسیالیستی بیاوریم ولی شاکله علوم انسانی را
نمیخواهند به هم بزنند و اتفاقا به آن کاملا وفادارند.
نهایتا موفق به ایجاد یک علم جدید ذیل همان گفتمان شد؟
بله موفق شد. تجربه شکست شوروی سوسیالیستی به عنوان نظام سیاسی به معنای
این نیست که علومیهم که آورد دیگر کارکرد ندارند و شکست خوردهاند.
برخی یک استفاده تبلیغاتی میکنند تا میخواهید تکان بخورید شوروی را
علم میکنند که آن خواست و نتوانست! اولا که شوروی ساخت و نوعی علم تاریخی
در دانشگاههایش درس داد که با علم تاریخ لیبرالی فرق داشت. البته
بازهم تاکید میکنم که مدرن بود اما مدرن لیبرالی نبود، مدرن
سوسیالیستی بود. بحث علوم انسانی اسلامیما هم هیچ ربطی به شوروی ندارد
چون ما میخواهیم علوم انسانی طراحی کنیم که اصولا ورای مدرنیته است.
بنابراین دستهبندی مدرن علوم انسانی و ریاضی و طبیعی هم شاید برای آن
معنا نداشته باشد. این تقسیمبندی هم مدرن است و ما وقتی داریم به علم
دینی فکر میکنیم لزومیهم ندارد که این تقسیم را بپذیریم. اما
فیالحال نکته این است که شوروی توانست علوم انسانی سوسیالیستیاش را
بسازد و اگر شوروی به لحاظ سیاسی فروپاشید دلیل نمیشود که هرکاری که
آنها در ادبیات و اقتصاد و علوم اجتماعی کردند غلط بود و شکست
خورد. این استفادهها تبلیغاتی است. مگر در تاریخ کم، رژیمهای
سرمایهداری فروپاشیدند؟! چرا از فروپاشی آنها نتیجه نمیگیریم که
فاتحه سرمایهداری خوانده است؟! ولی تا بدیلهای سرمایهداری
فرومیپاشد تازه ذیل همان گفتمان مدرن، سریع رسانههای امپریالیستی نتیجه
میگیرند که سرمایهداری برحق است! اینها دروغ است. من از شوروی دفاع
نمیکنم اما این بازیها را هم نباید باور کرد. اینها شکست شوروی
سوسیالیستی را اول به معنای پایان همه سوسیالیسمها گرفتند، بعد به معنای
شکست کامل مارکسیسم گرفتند و بعد فراتر از آن به معنای هر نوع بدیل
برای سرمایهداری گرفتند!
و به معنای شکست هر نوع نظام ایدئولوژیکی...
آخر مسئله این است که چه کسی میگوید نظامهای سرمایهداری ایدئولوژیک
نیستند. نئولیبرالها تعریف خاصی از ایدئولوژی ارائه میدهند که
اتفاقا با آن تعریف خودشان هم برخی از وجوه ایدئولوژیک بودن را دارند.
اولین واضع عبارت «ایدئولوژی» دوستوت دوتراسی بود که در قرن هجدهم
برای اولین بار به عنوان یک علم وضع کرد چون در قرن 18، قرن سیطره
ساینتیسم است و متفکرانش معتقد بودند که همه پدیدهها را میشود از
طریق روشهای آزمایشگاهی و به شیوه علمیبررسی کرد؛ برای همین هم مثلا
بحثهای جامعهشناختی را «فیریک اجتماعی» میگفتند یا حتی روانشناسی را
گاهی «سایکوفیزیک» میگفتند؛ یعنی فیزیک برای آنان آن قدر صورت اعلای علم
بود که همه چیز را با آن میسنجیدند. بنابراین آن واژه اصلا معنای
امروزی را نداشت و معنی آن «علم شناخت ایدهها» بود. بعد معتقدین به
این نگاه که اتفاقا نمایندگان لیبرالیسم هم بودند، ناپلئون به منظور
تمسخر آنها، آنها را «ایدئولوگ» خطاب میکند. یعنی ناپلئون اولین کسی
است که ایدئولوژی را در معنای تمسخرآمیز و تحقیرآمیز استفاده میکند.
از این جا این عبارت آرامآرام، یک بار سیاسی-اجتماعی هم پیدا میکند.
بنابراین معنای اولیه آن نوعی علم است که بعد از ناپلئون و بعد از کتاب
مارکس تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی» یک معنای کاملا سیاسی-اجتماعی پیدا
میکند ولی آنجا، مارکس، ایدئولوژی را نوعی آگاهی کاذب میداند که
بورژوازی میخواهد آن را بر دیگران حاکم کند. بعد از برنشتاین و لنین،
دیگر این عبارت معنایی شبیه آن چه که ما امروز به کار میبریم پیدا
میکند. یعنی مجموعهای از عقاید و آراء به هم پیوسته در حوزههای سیاسی
و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و غیره که منظومهای را تشکیل میدهند و
مرتبط با منافع گروه یا طبقه خاصی هستند. دقیقا به همین دلیل رژیمهای
سرمایهداری هم ایدئولوژیک هستند چون آن تئوری که آنها هم مبنای عمل
خود در حکومتشان قرار میدهند هم، ایدئولوژی «لیبرالیسم کلاسیک» به
عنوان اولین ایدئولوژی غرب مدرن یا «لیبرالیسم سوسیال-دموکرات» یا
«نئولیبرالیسم» است. خود نمایندگان سیاسی و فکری سرمایهداری هم تا دهه
شصت میلادی منکر این نبودند که نظم فکریشان ایدئولوژیک است و این
مسائل از آن دهه آغاز میشود؛ اردوگاه سوسیالیسم روی تلقی خاص خودشان
از مارکسیسم تکیه میکنند و نوعی مطالبه آرمانگرایی عدالتطلبانه در
غرب شکل میگیرد. بعد کشورهای سرمایهداری کنترل این آرمانگرایی، موج
جدیدی را آغاز میکنند که با کتاب دانیل بل درباره ایدئولوژیها شروع
میشود و با امثالهانا آرنت ادامه پیدا میکند. در این تلقی، هر نوع
آرمانگرایی معادل ایدئولوژی و ایدئولوژی هم معادل بیخردی و حاکمیت
عواطف بر عقل قرار میدهند و آن را مجموعهای متصلب میگیرند بعد به
گونهای حرف میزنند که گویی نئولیبرالیسم، ماهیت ایدئولوژیک ندارد.
درحالی که همان زمان هم این مسئله انتقاداتی را برانگیخت.
بنابراین
آیا از عدم شکست تجربه شوروی در ساحت علمیبرخلاف ساختار سیاسی، میتوان
نتیجه گرفت که رسیدن به علوم انسانی اسلامیقابل مدیریت است؟ چه اندازه
نهادهایی که جمهوری اسلامیساخته در این راستا موثر هستند؟
تاکید میکنم این که چون مارکسیسم، غیرواقعی و ناسازگار با حقیقت عالم
بود و حرفهای آنها هم در علم اقتصاد و غیره، بیاساس است، ارتباطی با
این ندارد که نمیشود علوم دیگری جایگزین علوم انسانی مدرن در ظهور
لیبرالی آن ساخت. مگر حرفهای لیبرالها با حقیقت تماما سازگار است؟ آن هم
سازگار نیست. اما در شوروی تولید علم سوسیالیستی مدیریت شد. البته
باید اقتضائات انقلاب سوسیالیستی شوروی را در نظر گرفت. بولشویکها در
کشوری که یکششم مساحت خشکیهای زمین را دارد، باجمعیتی که زیر 10درصد
آن کارگر است، میخواستند انقلاب سوسیالیستی ایجاد کنند که با این مسئله
اساسا با اصول مارکسیسم مبنی بر لزوم وجود جامعه صنعتی مستعد برای
انقلاب کارگری، ناسازگار است. بنابراین لنین درحالی که خود میداند
انقلاب را به جامعه دهقانی تحمیل میکند و بنابراین شوروی از همان اول
هسته مرگش را با خودش داشت. بنابراین اولین وظیفه نظام جدید، صنعتی
کردن کشور شد که در جریان آن بروکراسی ظهور کرد و مجموعه شرایط و نبود
زمینههای لازم منجر به شکست شد.
به موضوع بازگردیم
حرفی که آقای رئیس جمهور میزنند با تئوریهای خود فیلسوفان علم معاصر
غربی ناسازگار است. یعنی کسانی مثل فایرابند، توماس کوهن و لاکاتوش اتفاقا
معتقدند که علم امری تاریخی است. از زمانی که علم مدرن پیدا شده و
فلسفه علم در قرن 19 و 20 شکل گرفته، چند تلقی درباره علم وجود داشته؛
یکی تلقی پوزیتیویستی که تا 40سال پیش تلقی رایج هم بود که همانی است که
در بیان آقای روحانی است. فکر میکرد که علم، یک جریان خطی انباشتی است
که ربطی به این عالم و آن تمدن ندارد و از نخستین بیان بشر در هزاران
سال پیش شروع شده و به مرور بر ادراکات علمیبشر افزوده شده و نتیجهاش
این چیزی است که امروز با نام علم مدرن میشناسیم. این تلقی است که پیر
روسو یا حلقهوینیها یا پوزیتویستهای قرن 19 داشتند. اما این تلقی در
دهه شصت به چالش کشیده شد؛ یعنی زمانی که کوهن، کتاب «ساختار انقلابهای
علمی» یا کمیبعد فایرابند کتاب «ضدروش» را نوشت. کوهن معتقد است هر
علمی، یک پارادایم و یک حوزه تمدنی دارد. بنابراین هر پارادایمیکه
ظهور میکند در همه شئون زندگی اثر میگذارد از جمله در علم. قابل
مقایسه هم نیست. هر علمیپارادایم خودش را دارد و خطکشی برای
مقایسهشان هم نیست. پس سخن رئیس جمهور منطبق بر حرف فیلسوفان قرن
نوزدهمیاست ولی فیلسوفان متاخر آن را قبول ندارند.
جدا از نظر فیلسوفان علم، آیا تاریخ پیدایش علم مدرن موید حرف آقای روحانی است؟ آیا آن چیزی که به نام علم مدرن و ساینس میشناسیم، سه شاخه اصلی پیدا میکند: علوم انسانی، علوم فنی-مهندسی و علوم طبیعی؛ همین ساینس، یک پدیده کاملا جدید است که دارای زیربنای روششناختی و مولفههای ساختاری است. این ساینس به شکل سیستماتیک در قرن هفدهم پیدا شد. بنابراین علم مدرن صورتی از صور علم بشری است نه این که مترادف با کل علم بشری باشد. علم در معنای دانایی، ظهورات متکثر و متعدد دارد که بسیاری از آنها بسته به عوالم تاریخی هم هستند. علم مدرن یکی از این ظهورات است. این علم مدرن سه شاخه اصلی دارد که اتفاقا در شاخه علوم انسانیاش، بیش از دو شاخه دیگر ارزشها اخلاقیات و ایدئولوژیهای مدرن در آن ظاهر شدهاند. یعنی علوم انسانی ظرفیت ایدئولوژیک شدنش بیش از دو شاخه دیگر البته نه این که آن دو اصلا ظرفیت نداشته باشند بلکه کمتر است. پس در شاخه علوم انسانی، ظهور و بروز هویتها و نرمهای ایدئولوژیک را پررنگ میبینیم. من پیشنهاد میکنم مشاوران رئیس جمهور بروند با تئوریهای مکتب انتقادی و فرانکفورتیها آشنا شوند و نوشتههای کالینیکوس درباره ظرفیتهای نئولیبرال علم مدرن بخوانند، ببینند که آیا علوم انسانی میتواند لیبرال و نئولیبرال داشته باشد یا نه. آیا علوم انسانی خصیصه ایدئولوژیک دارد یا ندارد!
در مورد دو شاخه دیگر چطور؟
برای این که بفهمیم آیا ریاضیات در آن چیزی که در دوره مدن آمده است
خلاصه دمیشود یا نه، کافی است به تاریخ نگاه کنیم. وقتی در یونان، از
ریاضیات یا «mathematica» صحبت میشد و مثلا افلاطون بر سر در آکادمیاش
میزد «کسی که هندسه نمیداند وارد نشود»، آیا به همین معنای مدرن
از ریاضیات نظر داشت؟ کسی که تاریخ علم خوانده، میداند که ریاضیات
دوره مدرن ماهیتی پیدا میکند که با همان یونان هم متفاوت است. این
ریاضیات کمیشده و خاصیت پراگماتیک و معطوف به عمل پیدا میکند که
دقیقا با روح کمیانگار علم مدرن مطابقت پیدا کند. بنابراین ما یک نوع
ریاضیات و یک نوع علم نداریم. حتی اگر نظرات امثال کوهن و فایرابند را هم
کنار بگذاریم با رجوع به تاریخ علم متوجه میشویم که دورههایی بوده که
بشر، علم د اشته و ابزارهای تکنیکی خود را هم ساخته ولی علم مدرن
نداشته و این نشان میدهد که علم خلاصه و منحصر و محصور در علم مدرن
نیست. پس اقسام علم داریم و به همان نسبت هم اقسام تکنیک داریم. در
مورد طبیعیات هم همین است. فیزیک جدید و طبیعیات قدیم هر کدام
پارادایم خودشان را دارند. آن طبیعیات قدیم هم چیز پرتی نبود؛ خسوف و
کسوف و تغییرات جوی را پیشبینی میکرد و کاملا کارایی داشت. اصلا کاری
با فیزیک اسلامیهم ندارم. میخواهم بدانم که یعنی جز این فیزیک مدرن،
طبیعیات دیگری نداریم؟ چرا داریم. قبل از گالیله و نیوتون، طبیعیات قبلی
هم کارکرد داشت و این طور نیست که بشر جهان طبیعت را از قرن هفدهم
شناخته است. بنابراین این یک مغالطه بیاساس است که علم، علم است و آن هم
جز علم مدرن نیست!
اما فعلا دعوا در کشور ما چندان هم بر سر این بخش از علم مدرن نیست و بیشتر مسئله ناظر به علوم انسانی است...
درست است اما این مقدمه نشان میدهد که به طریق اولی، علوم انسانی هم
مدرن و غیرمدرن دارد. وقتی کل ساینس، در دوره خاصی پدیدار شده و
به قوام یک عالم خاص کمک میکند، طبیعی است که جهتگیریهای فرهنگی و
ارزشی آن عالم را دارد. اتفاقا علوم انسانی پررنگتر از بقیه ماهیت
ایدئولوژیک دارد. برای مثال در همین علوم اجتماعی موجود ما حداقل
میتوانیم از سه ایدئولوژی موجود حرف بزنیم که با آن درآمیخته است.
ببینید پدران جامعهشناسی چه کسانی هستند؟ آگوست کنت، امیل دورکیم،
کمیقبلتر مونتسکیو، کموبیش ولتر و روسو را میتوان به عنوان موسسان این
علم نام برد. اندیشههای مارکس و وبر هم به شدت در جامعهشناسی مدرن
تاثیر گذاشته است. خب همه اینآدمها، اندیشههایشان ماهیت ایدئولوژیک
دارد؛ همهشان اومانیست هستند و ذیل آن رویکردهای ایدئولوژیک خاص
خودشان را هم دارند. میتوانید به مفهوم طبقه یا معیارهای کجروی و
تشخیص جامعه سالم و غیرسالم نگاه کنید. گاهی شاهدیم که مرزبندی
ایدئولوژیک آن قدر پررنگ میشود که از رویکرد دو دانشمند علوم
اجتماعی که مقدمات و سپهر هر دو هم مدرن است، دو نتیجه کاملا متفاوت
در میآید. آگوسن کنت و مارکس هر دو در پیریزی جاتمعهشناسی مدرن
نقش دارد اما اولی لیبرال پوزیتیویست است درحالی که مارکس تمایلات
پوزیتیوسیتی از نوع سوسیالیستی دارد. وجود رویکردهای و هویت
ایدئولوژیک در دورکیم و وبر چطور قابل انکار است؟! در روانشناسی و
اقتصاد هم، همین هویت ایدئولوژیک را میتوان مثال زد.
شما
ریشه اظهارات رئیسجمهور را چه میدانید؟ سیاسیکاری است یا نگاهشان
این است و گفتن این حرفها چه عوایدی میتواند داشته باشد؟
البته نباید انتظار تفلسف از رئیسجمهور داشته باشیم اما من عمده علت
آن را سیاسیکاری میدانم. ظاهرا حلقه مشاوران دولت، تمایل دارند که
پروژه طرح تحول علوم انسانی را از اساس زیر سوال ببرند و ایشان نیز با
ادبیاتی عامهفهم که اتفاقا حافظ گفتمان فعلی حاکم بر دانشگاههاست به
تایید وضع موجود در علم مدرن میپردازد. متاسفانه گفتمان حاکم بر
دانشگاههای ما، البته به استثنای رشته فلسفه علم، هنوز هم رویکرد
پوزیتیویستی و پیر روسویی است که علم را یک جریان خطی انباشتی میبیند که
علم مدرن آخرین مرحله آن است چون در کتابهای مدرسه و دانشگاه هنوز علم
را با این نگاه آموزش میدهند! حتی رویکردهای منتقدانه امثال
پستمدرنها هم وارد کتابهای درسی ما نشده است. بنابراین بخشی هم روی
همین موج سوار میشوند تا با شکلگیری جریان، مانع جاافتادن و پذیرش
عمومیطرح تحول شوند. یک راه این ممانعت آن است که مدیران مخالف تحول را
در رئوس کار و مثلا آموزش عالی قرار دهید و راه دیگر آن است که از
جریان تبلیغی علیه آن استفاده کنید.
یعنی مراکز مدیریتی هم با این نگاه همراه نیستند...
ببینید در غرب مدرن، فرایند شکلگیری علم مدرن را هم کسی مدیریت
نکرد. عالم مدرن ظهور کرد، طلب علم جدید آهسته پدیدار شد، این طلب
تدریجا از دل آدمهایی که با زبان اسکولاستیک حرف میزدند و حتی در
آن عالم فکر میکردند، بنابر نیازی که پدید آمده بود راهی را باز
کردند بیآنکه حتی خیلی به آن اتفاق خودآگاه باشند، و نهایتا در قرن
هفدهم است که عدهای حس میکنند عالم جدیدی ظهور کرده و شروع به
تدوین علوم و مسائل آن میکنند. بنابراین ظهور علم مدرن، دستوری و
بخشنامهای نبود.
اما در مورد ما، باور من هم این است که این طور نیست که با طلب بخشنامهای، علم دینی ساخته شود. علم دینی هم یک فرایند است که گام اول آن طلب است. به نظرمن این طلب در برخی از نخبگان ما رخ داده و حاکمیت یا مشخصا رهبر انقلاب آن را تشخیص داده و آن را اعلام کرده است. امام خامنهای واقعا یک نخبه است و فرقش این است که ایشان میتوانست رهبر نباشد و به عنوان یک نخبه این حرف را بزند اما الان رهبر انقلاب هم هست و این مطلب را میگوید.
نکته دیگر این است که این طلب محدود به ایران آن هم ایران پس از انقلاب نیست. طلب علم دینی، 7-8دهه است که پدیدار شده که مثلا میتوانید در برخی نوشتههای رنهگنون ببینید. نصر، کتاب «نیاز به علم مقدس» را مینویسد. این یک طلبی است که همزمان با انحطاط غرب مدرن ظاهر شده است.
در مورد وضعیت فعلی ما، من قائل نیستم که این یک روند بخشنامهای و دستوری است اما قائلم الان که این اندیشه در قالب اندیشه نظام سامان پیدا کرده، ما میتوانیم در کنار آن فرایندی که شکل گرفته و به هرحال پیش خواهد رفت، حضور داشته باشیم و به آن جهت و سرعت بدهیم. وظیفه ماست که حرکتهای خودآگاهانه را این جریان اضافه کنیم.
آیا نهادسازیهای ما کمکی به این جریان و مدیریتش کرده است؟
بنابراین در کنار حرکتهای فردی و جمعی که شکل گرفته، برخی نهادسازیها
میتواند کمک کند. در علم مدرن هم در قرن هفدهم، مجموعهای از
نهادهایی در انگلستان، فرانسه و جاهای دیگر تحت عنوان «آکادمیعلوم»
ساخته میشود که کارشان تئوریزه و فرموله و قاعدهمند کردن این روند
است. اینها تمام نخبگان این روند را در این فضا جمع میکنند و تولید
محتوا میکنند که خودش، در این روند تاثیرگذار است. مثلا نیوتون
وهاروی و بسیاری از چهرههای برجسته، عضو آکادمیانگلستاناند. بنابراین
این نهادسازیها خیلی هم موثر واقع شدند. بنابراین این که میگوییم
ظهور یک صورت علمی، یک فرایند است به این معنی نیست که نهاد و رویه
خودآگاه نمیخواهیم. اما به محض این که نهادسازی میکنیم آقایان
میگویند که بخشنامهای و بروکراتیک شد! درحالی که سازماندهی بخشی از
این ذات این جریان است و خود فرایند به طور طبیعی، تولید نهاد میکند.
کلیت این روند و برآیند کار نهادها و مدیریت و حرکتهای فردی به نظر شما چطور باید شکل بگیرد؟
قبل از این که بحث اسلامیسازی علوم انسانی شکل بگیرد باید درگام اول
به سراغ تحول برویم. همین علوم دانسانی موجود با توجه به اقتضائات جامعه
امروز ایران و آرمانگرایی اسلامی، باید دست خوش تحول شود. شاید همین
تحول پیشزمینه علوم انسانی اسلامیرا پدید آورد. اتفاقا زمینههای آن
هم آماده است. همین الان ما میتوانیم کتب درسی علوم اجتماعی و روانشناسی
و خصوصا اقتصاد را به نحوی تغییر دهیم که رویکرد حاکم برآن، «رویکرد
تحولخواه» باشد نه «رویکرد تداومبخش». رویکرد فعلی ما در نظام
آکادمیک، رویکرد قوامبخش به وضعیت موجود است؛ ما میتوانیم همین را عوض
کنیم. عدهای اشکال میکنند تئوری شما برای علوم انسانی اسلامیچیست؟
خیلی خب؛ الان این را نداریم ولی این کار را که میتوانیم انجام دهیم.
کاری که کشورهای موفق در این تدوین علوم کردند هم همین بود که رویکرد
را فقط نقادانه کردند و نوعی تحول انتقادی ایجاد کردند. بنابراین
در گام اول باید مواجههمان را با علم غربی، نقادانه، خلاقانه و
تصرفگرایانه کنیم و از این مواجهه انفعالی و تسلیمیو باور به این که هرچه
علوم انسانی میگوید درست است، عوض کنیم و من به شما قول میدهم که طی 6
ماه میتوانیم همین کتاب را بر اساس این رویکرد تغییر دهیم. تئوریهای
علوم انسانی موجود اتفاقا ظرفیت نقد خودشان را در خودشان دارند و به
سادگی میتوان کتب را بر این اساس تدوین کرد. این اتفاق میتواند سموم
این علوم انسانی را کمتر کند، سازگاریاش را با اندیشه اسلامیبیشتر
کند و آن را به مسائل روز جامعه ما معطوف کند.
اما
برخی نهادهایی که در جمهوری اسلامیساخته شده همگی ذیل گفتمان علم
مدرن هستند و بنابراین ارادهای برای انجام این کار ندارند. درست
است؟
این مسئله نیاز به مدیریت دارد، سه آیتم
سرفصلها، کتب و اساتید (یا دستکم نوع نگاه آنها) باید عوض شود اما
مشکل آن است که دقیقا همان نهادهایی که باید این کار را انجام دهند
اعتقادی به آن ندارند و خودشان سد راه هستند. یعنی با این که اقلیت
تحولخواهی وجود دارد اما قالب اساتید و نظام دانشگاهی و مدیریت
آموزش عالی اعتقادی ندارند. اما گام اول همین است که کتابها به جای
رویکرد مقوم با رویکرد منتقد نوشته شوند.