پایگاه 598: داستانی از امام زمان (عج) که مرحوم شیخ طوسی رحمۀ اللّه علیه در کتاب خود به طور مستند حکایت نموده است را در ادامه مطلب بخوانید.
شخصی به نام أزُدی - آودی - گفت:
سالی
از سالها، به مکّه معظّمه مشرّف شده بودم و مشغول طواف کعبه الهی در دور
ششم بودم، که ناگهان اجتماع عدّهای از حاجیان در سمت راست کعبه، توجّه مرا
جلب کرد، مخصوصا جوانی خوش سیما و خوشبو، با هیبت و وقار عجیبی که در میان
آن جمع حضور داشت، توجّه همگان جلب او گشته بود.
پس نزدیک رفتم و
آن جوان را در حال صحبت دیدم که چه زیبا و شیرین، سخن میگفت، خواستم جلوتر
بروم و چند جملهای با او سخن گویم، ولی افرادی مانع من شدند. پرسیدم: «او
کیست؟» گفتند: «او فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است که هر سال در
کنگره عظیم حجّ، در جمع حاجیان شرکت میفرماید و با آنها صحبت و مذاکره
مینماید». با صدای بلند گفتم: «من دنبال هادی میگردم،ای مولایم! مرا
نجات بده و هدایت و یاریم فرما».
پس با دست مبارک خود مُشتی از
ریگهای کنار کعبه الهی را برداشت و به من فرمود:: «اینها را تحویل بگیر».
یکی از افراد حاضر جلو آمد و گفت: «ببینم چه چیزی تقدیم نمود؟» گفتم: «چند
ریگی بیش نیست»، وقتی دست خود را باز کردم، در کمال حیرت چشمم به قطعهای
طلا افتاد. در همین لحظه آن جوان خوش سیما نزدیک من آمد و اظهار داشت:
«حجّت برایت ثابت گردید و حقّ روشن شد، از سرگردانی نجات یافتی، اکنون مرا
میشناسی؟» عرضه داشتم: «خیر، شما را نمیشناسم!» فرمود:: «من مهدی موعود
هستم، من صاحب الزّمان هستم، من تمام دنیا را عدالت میگسترانم، بدان که در
هیچ زمانی زمین از حجّت و خلیفه خدا خالی نخواهد بود»؛ و سپس در ادامه
فرمایش خود افزود: «توجّه کن که موضوع و جریان امروز امانتی است بر عهده
تو، که باید برای اشخاص مورد وثوق و اطمینان بازگو و تعریف نمائی».