به گزارش پایگاه 598، شهدا انسانهای زمینی بودند که توانستند بال و پر از منجلاب دنیایی بکشند و به سوی آسمان پرواز کنند. گاهی شهدا را برای خودمان انسانهایی فرا زمینی میسازیم. البته شکی در این نیست که آنها متمایز از افراد معمول جامعهاند چرا که عموم مردم نمیتوانند دست از پیروی از نفس خویش بکشند و حوائج دنیایی آنها را میبرد آنجا که خاطر خواه اوست اما شهدا خواصی هستند که بر نفس عماره خویش غلبه کردند و قطعا قدم گذاشتن در راه سخت بندگی عاقبتی نیست جز عند ربهم یرزقون شدن و تا ابد زنده ماندن.
پس از مصاحبه با «زهرا رحیمی» مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «علی رحیمی» بر آن شدم تا برای شناخت بیشتر این دلاور مرد فاطمیون پای ناگفتهها و ناشنیدههایی از زندگی مشترکاش، از زبان «لیلا علیجانی» همسر شهید بنشینم. .
*قریه اوستایان
پدرم محمدعلی علیجانی و مادرم مریم احمدی در اولین روزهای سال 1366 در افغانستان با هم ازدواج کردند. آنها هر دو از ولایت بامیان، ولسوالی پنجاب، قریه اوستایان ( استادان) هستند. پدرم شغلش را از پدربزرگم به ارث برده بود. برعکس اهالی منطقه که به شغل کشاورزی مشغول بودند او آهنگر بود و ابزار کشاورزی میساخت به طوریکه منطقهمان را به خاطر شغل او و اجدادش به منطقه اوستایان میشناختند و نام اوستایان از آنجا ریشه گرفته است.
*روزهای اول زندگی من در روزهای آخر سال
27 اسفند سال 1366 در قریه اوستایان متولد شدم. مادرم میگوید 2 روز به عید نوروز مانده بود و مردم آن شبها را در منبر (مسجد) بودند. قدیمیها خصوصا آنانی که در روستاها زندگی میکردند در دینداری و عقایدشان انسانهای بسیار محکمی بودند. شبهای آخر سال رسم بود که هر خانواده غذایی مانند پتیر (فتیر: نوعی نان)، چلپک (نوعی نان که در روغن سرخ میشود)، بولانی (چیزی شبیه پیراشکی اما در سایز بزرگتر) یا نان و از این قبیل خوراکیهای سبک را میپختند و یک ظرف از آن را به منبر میبردند و برای رفتگانشان خیرات میکردند. من نیز در خانه تنهایی منتظر آمدنت بودم که درد خبرم کرد.
*من آدم گنهکاری بودم
مادرم تعریف میکند وقتی به دنیا آمدی در میان یک قاب بودی و بند ناف به دور دست و گردنت پیچیده شده بود و مادرم که در هنگام تولدم 18 سال بیشتر نداشته و فرزند اولش بودهام خیلی میترسد و میگوید که من آدم گنهکاری بودم که چنین بلایی را به دنیا آوردهام اما وقتی قابله بند را باز و میبرد نقاب را کنار میزند و مرا میبیند خدا را شکر میکند که دختری سالم به او عطا کرده است.
*به نام لیلا
در قدیم میان مردم آن دیار پس از تولد فرزند، پدر و مادرش حق انتخاب اسم کودک را نداشتند بلکه طبق روال مرسوم و احترام به بزرگترها این حق را به پدر بزرگ و مادربزرگها و یا در نبود آنها به عمو و دایی بزرگتر و یا معمولا به سید و روحانی پیر منطقه میدادند. پس از تولدم اسم من را نیز دایی بزرگم انتخاب کرد. به دلیل احترام زیادی که برای بیبی لیلا همسر شهید دشت کربلا امام حسین(ع) و مادر حضرت علی اکبر(ع) قائل بودند و نقل همیشه خواندنهای (روضه) منبر بود، اسم مرا لیلا گذاشت.
5 ساله بودم که من و دو برادرم دچار بیماری سختی شدیم. مادرم میگوید خیلی هزیان میگفتم. من و یکی از برادرهایم زنده ماندیم اما یکیشان بر اثر تشنج فوت کرد.
*لازم نیست زن سواد داشته باشد
بزرگتر که شدیم مدرسه ای نبود تا درس بخوانیم برادرم پیش پدرم قرآن خواندن را یاد میگرفت. آن وقتها به دخترها چندان اهمیتی نمیدادند و میگفتند لازم نیست زن سواد داشته باشد ولی وقتهایی که پدرم به برادرم درس میداد و میپرسید من در حالیکه کارهای خانه را انجام میدادم جارو میزدم اما حواسم پیش پدرم و برادرم بود و با حسرت از گوشهای تماشایشان میکردم و برادرم علاقه چندانی نداشت و یاد نمیگرفت اما من همیشه توی دلم جواب سوالهای پدرم از برادرم را میدادم. یک روز هم که حسابی از بلد نبودن برادرم کفری شده بودم به پدرم گفتم: من بگم؟ پدرم با تعجب گفت بگو و من که تند تند برایش از همان فاصله دور گفتم و پدرم تعجب کرد گفت من به تو اصلا یاد ندادهام تو از کجا یاد گرفتهای؟
*افطارهای داغ در شبهای سرد
7 سالگی نمازم را به طور کامل از مادرم یاد گرفتم و ماه رمضان آن سال را هم یک روز در میان روزه بودم. در 8 سالگی بطور کامل روزهام را میگرفتم و نمازم را میخواندم. آن ماه رمضان در زمستان بود و به خاطر بارش برف هوا هم بشدت سرد بود. دم اذان چری (بخاری چوب سوز) را روشن میکردیم نان را روی بخاری میگذاشتم داغ شود و منتظر میماندم تا اذان را بگویند و روزهام را افطار کنم.
*روزهای سخت خانه داری
نه یا ده سال داشتم که مادرم بیمار شد و مسئولیت کارهای خانه به دوش من افتاد. او دچار بیماری سل شد که درمانی در افغانستان نداشت. گاو و گوسفندها را میدوشیدم. غذا میپختم. مراقبت از مادرم و خواهر برادر کوچکم از طرفی و پدرم نیز از طرفی. خمیر درست میکردم اما چون جثه ریزی داشتم و تنور بزرگ بود هم میترسیدم نان بپزم و هم پدرم اجازه نمیداد، زن عمویم را میآوردم و نانمان را او به تنور میزد. وقتی گوسفندها را میدوشیدم لگد میزدند و فرار میکردند. یک بار هم یکیشان یک لگد به صورتم زده بود که خیلی کبود شده بود.
*پدرم دو بار به سربازی رفت
پدرم دو سال در برف و زمستان و سرمای سخت آن سالها خدمت سربازی رفت. آن سالها جنگ در افغانستان شدت گرفته بود. پدرم تعریف میکرد زمستانها برف تا کمر بود و ما تا شب در سرما درگیر بودیم. شبها هم به منبر روستاها پناهنده میشدیم. لباسهای خیسمان را که آویزان میکردیم صبح یخ زده بر میداشتیم و میپوشیدیم. دو سال خدمتش که تمام شد دو سال دیگر هم بجای عمویش خدمت کرد. عموی پدرم به ایران آمده بود. کسی یا باید خودش خدمت سربازیاش را انجام میداد یا یک نفر را معرفی میکرد تا بجایش سربازی برود. پدرم پس از چهار سال جنگ و زمستانهای سخت پا درد شدیدی شد تا آنجا که برای راه رفتن محتاج عصا بود.
مادر، همسر و فرزند شهید رحیمی
*هجرت
11 ساله بودم که جنگ در افغانستان شدت گرفت. بیماری مادرم هم سخت تر شد. پدرم نیز با عصا خودش را به این طرف و آن طرف میکشید. با دو بچه کوچک سختی و مشقت راه را دو چندان میکرد که راهی ایران شدیم. از راه قندهار وارد زاهدان شدیم.
*دردسرهای خاموش کردن فانوسی به نام لامپ
در زاهدان خانه دو طبقهای بود که طبقه بالا ما خانمها و طبقه پایین مردها بودند. لامپ بزرگی هم در وسط سقف بود که اتاق را روشن میکرد. ما تا آن زمان برق و لامپ ندیده بودیم و در منطقه مان برای روشنایی چراغ فانوس روشن میکردیم. شب وقت خوابیدن یادم میآید زنهای داخل اتاق که همراه ما از افغانستان آمده بودند هر چه میخواستند لامپ را خاموش کنند نمیتوانستند. یکی رو به لامپ فوت میکرد یکی با چادر میزد هر کسی کاری میکرد دست آخر هم مرد صاحبخانه را صدا زدیم. آن بنده خدا رفت روی چهارپایه و با دستمالی پیچ لامپ را باز کرد و خاموش شد.
*در گلشهر ساکن شدیم
از زاهدان رفتیم تهران و یک ماه خانه عمه پدرم ماندیم. پس از یک ماه آمدیم مشهد و در همین گلشهر خانهای اجاره کردیم و اولین کاری که انجام دادیم مادرم را به بیمارستان هاشمی نژاد بردیم و بستری شد و پس از یک ماه بهتر و از بیمارستان مرخص شد و تا یک سال دارو مصرف میکرد و الحمدلله خوب شد.
*روزگارمان با پینه دوزی میگذشت
پدرم در افغانستان در کنار شغل اصلیاش که آهنگری بود پینه دوزی (کفش دوزی) هم انجام میداد. در گلشهر هم با مشکل پا و کمر دردش که بیشتر شد و زمینگیرش کرد، کنار خیابان مینشست و با وصله زدن کفشهای مردم روزگارمان را به هم وصله میزد. روزها را سپری میکردیم و خوشحال بودیم که مشقتها را پشت سر گذاشتیم.
*ساعت هایی که از حسرت در خانه میماندم
سر ظهرها که میرفتم بیرون برای خرید نان یا خرید بازار میدیدم که بچهها از مدرسه تعطیل شدهاند و با ذوق و شوق فراوان به سمت خانه یا مدرسه میروند. دوباره آن لحظات قرآن درس دادن پدرم به برادرم و حسرت گوش دادن از راه دور برایم تازه شد. خیلی دلم میخواست به مدرسه بروم و درس بخوانم اما نمیشد تا جایی که دیگر ساعت 7 صبحها، ساعت 12سر ظهر و 5 عصرها از خانه بیرون نمیرفتم تا بچهها را نبینم.
*با هویت دخترخالهام درس خواندم
کمی بزرگتر که شدم نتوانستم بیسوادی را تاب بیاورم. کارت شناسایی دختر خالهام را گرفتم. عکس بچگیهایمان خیلی فرق نمیکرد و همسن بودیم. با همان رفتم نهضت سوادآموزی ثبت نام کردم و پنج کلاس ابتدایی را خواندم. با تمام مخالفتهای پدرم که میگفت زن نباید درس بخواند. سواد مال مردهاست که دنبال و کار زندگی میرود. زن خانهداری و کارهای زنانه بلد باشد. مادرم پشتم را داشت و به پشتوانهاش روزها در خانه تولیدی پوشاک میآوردم میدوختم و به نهضت میرفتم درسم را هم میخواندم. اما در شروع طرح جدید تعویض کارتهای مهاجرین عکس کارتها نیز جدید شد و دیگر عکس کارت دخترخالهام با من شباهتی نداشت و باز از مدرسه جاماندم. دو سه سال بعد در طرح آمایش شرکت کردیم و به ما هم کارت شناسایی دادند اما باز هم نتوانستم به مدرسه بروم. چون کارنامهام به اسم و عکس دخترخالهام بود نه خودم.
*اگر به باغ میرفتیم همه آرزوهایم نابود میشد
17 ساله بودم که یک شب خانم حاجآقای توسلی که از بستگانمان بودند با پسر جوانی که شلوار لی آبی، کلاه پیکدار و پیراهن لی به تن داشت به خانه مان آمدند و داخل حیاط نشستند. ظاهر شیکی داشت. از پنجره داخل حیاط را میپاییدم. سینی چایی را برداشتم به داخل حیاط رفتم و پذیرایی کردم. روی تختی روبرویشان نشستم. به پدرم میگفتند که در نزدیکی آنها باغی هست که میتوانیم به آنجا برویم و هم در باغ کار میکنیم هم نگهبان و زندگی میکنیم. از حرفهای آن جوان که بدجور زیر پای پدرم نشسته بودم حرصم گرفته بود. پدرم دیگر نمیتوانست راه برود و کار درستی انجام دهد. روی ویلچرش مینشست و کفش وصله میزد و داشت نرم میشد. اما من سختی زندگی در روستا و دور از رفاه شهر را دوست نداشتم. هر چند شهر، محله حاشیه و فقیر نشینی چون گلشهر باشد. گفتم خیلی ممنونم اما من و خواهر و برادر کوچکم مدرسه میروییم و نمیتوانیم به باغ برویم. اگر به باغ میرفتیم همه آرزوهایی که برای خودم که بماند برای خواهر و برادرم داشتم به باد میرفت. خلاصه آن جوان برای آخرین بار هم به پدرم پیشنهاد داد و با خانم توسلی رفتند. پس از رفتنشان پدرم دو دل شده بود اما تمام عزمم را جزم کردم و جواب رد را فرستادیم.
*گفتم ای وای این که همان پسر دو سال پیش است
دو سالی گذشت. حاج آقای توسلی به منزل ما آمد و گفت در میان فامیلشان پسر خوبی هست و برایش دنبال دختر خوبی میگردند. آن زمان من هم خواستگار زیاد داشتم و طبیعی بود که حداقل بیایند و بروند. پدرم قبول کرد که بیایند. خلاصه حاج آقای توسلی و خانمش به اتفاق خانواده خواستگار به خانه ما آمدند همین که وارد پذیرایی شدم و چشمم افتاد گفتم ای وای من این که همان پسر دو سال پیش است که داشت مخ پدرم را میزد ما را ببرد باغ. خلاصه پس از اندکی خوش و بش های مرسوم گفتند برویم داخل اتاق با هم صحبت کنیم.
*گفتم درست است خاکی اما نه تا این حد
داخل اتاق خوابمان موکت قهوهای رنگی بود که خب سفت بود. معمولا وقتی خواستگار میآمد که برویم داخل اتاق صحبت کنیم، من از قبل تشکی را کناره دیوار پهن میکردم و پشتی میگذاشتم. وقتی آقا پسر داخل میآمد روی تشک تعارف میکردم بنشیند. آخرین بار خواستگاری که روی تشک نشست خیلی لم داده بود و با غرور تمام حرف میزد. اصلا به دلم ننشست. آن روز هم وقتی قرار شد با علی آقا صحبت کنیم سریع به داخل اتاق رفتم و تشک را پهن کردم و پشتی را گذاشتم و منتظر شدم به داخل بیاید. وقتی علی آقا داخل آمد و تعارف کردم آنجا بنشیند سریع خم شد و تشک را جمع کرد و روی رختخوابها گذاشت وقتی علتش را پرسیدم گفت نه ما آدمهای خاکی روی همین زمین راحت تر هستیم. از همین حرکت اولش خیلی خوشم آمد که مثل خودمان خاکی است. اما وقتی دو سال پیش یادم آمد خیلی حرصم گرفت. آخر آن روز که اصلا مهم نبود با سر و وضع شیک جوانان آن زمان آمده بود. اما امروز که روز خواستگاری و مهم است با همان لباس های معمولی و کاپشن خلبانی و شلوار 6 جیب که آن وقتها مد بود آمده بود. واقعا بهم برخورد و گفتم درست است خاکی اما نه تا این حد.
*ببخشید شما دست بزن ندارید؟
علی آقا خیلی راحت و صمیمی شروع کرد به صحبت و خودش را معرفی کرد. از وضع خانواده و خودش گفت. کف دستهایش را نشانم داد که پینه بسته بود و گفت ببینید من کارگرم و زحمتکشم و کاری. به حجاب همسرم خیلی حساسم که با حجاب باشد. روی خواهرهایم حساسم. همسرم نمازش اول وقت باشد. اینها مسائلی بود که مطرح کردنش برایم مهم است.
خیلی خوشم آمد که آدم خاکی است و سطح خانوادهاش مثل خانواده من بود و غیرتی بودنش جذبم کرد. فقط و فقط در آخر یک سوال پرسیدم. گفتم: «ببخشید شما دست بزن ندارید؟» علی آقا هم با تعجب و هم با شوخی گفت: «دست بزن!؟ این دوره خانمها آقایان را نزنند آقایان نمیتوانند خانمها را بزنند». خیلی خجالت میکشیدم و حرف دیگری نزدم و فقط گوش دادم. اما ته دلم خیلی مشتاق نبودم.
*آرزویی که به دلم ماند
وقتی رفتیم بیرون از اتاق و در جمع بزرگترها نشستیم، حاج آقای توسلی بلند به نمایندگی از جمع پرسید: صحبت کردید؟ نتیجه چه شد؟ علی آقا گفت من که قبول دارم دیگر هر چه لیلا خانم بگوید. بعد هم زنهای جمع آمدند و دورم را گرفتند و گفتند دیگر چه میخواهی؟ پسر خوب که هست. مومن که هست. زحمتکش که هست و دیگر جواب بله را گرفتند. صلوات فرستادند و شیرینی را آوردند دور دادند و گفتند کاغذتان را بنویسید بدهید. گفتم چه عجلهای هست و شما بروید ما کمی فکر کنیم چند روز بعد مینویسیم و خبر میدهیم که گفتند ما راهمان دور است و همین حالا بگویید. بازهم تسلیم شدم. رفتم داخل اتاق و برگه ای از دفترم جدا کردم و شرایط مهریهام 20 سکه و یک سفر کربلا ، یک میلیون و پانصد تومان شیربها و یک میلیون و ششصد تومان طلا و ده چادر رنگی و دویست هزار تومان هم بخش( پولی را که به برادر و خواهر و یا پدربزرگ مادربزرگ و اقوام درجه یک فامیل عروس میدهند) به برادرم دادند که با آن برای خودش یک گوشی خریده بود و خیلی خوشحال بود. جهیزیه هم بر عهده داماد. که فردای آن روز آمدند و گفتند که برویم خرید. رفتیم همین گلشهر و طلا و آینه شمعدان و قرآن اینجور چیزها خریدیم. فردا شب هم مراسم عقدمان برگزار شد. خیلی دوست داشتم عقدمان حرم باشد اما آقای توسلی گفت نه خانه بهتر است و خلوت است و آرزویش به دلم ماند. 20 آبان سال 1387 مصادف با ولادت امام رضا(ع) تاریخ عقدمان بود که پشت قرآنمان نوشتم.
*از خجالت خشکم زد
مردها طبقه بالا بودند و ما خانمها طبقه پایین. به این شکل هم نبود که کنار هم سر سفره عقد بنشینیم و روحانی عقد را بخواند. وقتی هم که عقد را خواندند و علی آقا آمد طبقه پایین کنار من ایستاد خشکم زده بود. فکم قفل شده بود و جواب تبریک مهمانها را هم نمیتوانستم بدهم و مدام مراقب بودم تا دست یا بازویم به علی آقا نخورد. خدا خدا میکردم این شخصی را که همینطور الکی الکی و یکهو آوردند و شد شوهرم، هر چه زودتر برود. خیلی خجالت میکشیدم. وقتی هم آمدند دستمان را توی دست هم گذاشتند دیگر گفتم یاخدا همین کم بود. قلبم با ضربان زیادی میزد صورتم قرمز شده بود و نفسم بالا نمیآمد. وقتی مهمانها رفتند او هم نشسته بود که مادرش آمد صدا زد علی بیا برویم. علی گفت: چی؟ مادرش گفت: برویم. علی پرسید: منم بیام؟ مادرش گفت: بله صبح باید بروی سرکار و بلند شد رفت.
*اولین هدیه ای که برایم خرید
روز جمعه که از کار تعطیل شد آمد و با هم رفتیم حرم. از حرم هم رفتیم جمعه بازار. در تمام مسیر مدام میپرسید برایت چه بخرم؟ من هم خجالت میکشیدم و چیزی نمیگفتم اما میان بساط جمعه بازاریها کاپشن صورتی کوتاهی بود که خیلی خوشم آمده بود. علی آقا همان را برایم خرید و شد اولین هدیهای که داد. نزدیک خانه که رسیدیم گفت لیلا اینطوری که نمیشود میخواستم برایت طلا بخرم. شما چیزی نگفتی و فرصت هم نشد و پولش را نقدا داد و گفت خودت هر چه دوست داشتی برای خودت بخر. 10 اردیبهشت سال 1388 از راه رسید. پنجشنبه ولادت حضرت زینب(س) بود که مراسم عروسیمان را برگزار کردیم و رفتیم سر خانه زندگی خودمان.
*وقتی فهمید پدر شده خیلی خوشحال شد
خانواده علیآقا خیلی دوست داشتند هر چه زودتر صاحب نوه شوند. چند وقت بعد از ازدواج به او گفتم دکتر رفتم آزمایش داده بیا برویم جوابش را با هم بگیریم. با هم رفتیم جواب آزمایش را گرفتیم و بردیم برای دکتر که گفت خانمت باردار است و علی خیلی خوشحال بود و خدا را شکر میکرد.
*شبی که خیال صبح شدن نداشت
زمانی که احسان را باردار بودم جایی مستاجر بودیم که 6 خانواده در یک حیاط زندگی میکردیم. یک سرویس و حمام و آشپزخانه داشت. خیلی اذیت بودم. وقتی حالم بد میشد میرفتم داخل آشپزخانه میدیدم کسی هست. میرفتم داخل حمام کسی بود. توی حیاط کسی بود. همیشه چادر به سر و آماده باش بودم که رفتم به پدرشوهرم گفتم او هم مستاجرشان را بلند کرد و گفت ما برویم آنجا که بچه هم به دنیا میآید راحت باشیم. اسبابکشی کردیم خانه پدرشوهرم.
*از درد نمازم را شکسته خواندم
مادر شوهرم گفته بود وقتی دردت گرفت کسی را خبردار نکن من هم فکر میکردم شبها بیمارستان تعطیل است و هیچ چیز نگفتم و علی را بیدار نکردم. تا صبح توی خانه راه رفتم زیارت عاشورا خواندم و درد کشیدم. وقت نماز صبح شد نمازم را نشسته خواندم و بعد هم به خواهرشوهرم و مادرم زنگ زدم و گفتم. خیلی زود هر دویشان آمدند که علی خواب بود و بیدار شد. حول کرد که چه شده؟
سریعا مرا به بیمارستان امام سجاد(ع) بردند. گفتند هزینهاش 300 هزار تومان است و از وقتش گذشته بچه دارد خفه میشود. درگیر بنایی بودیم پولی هم نداشتیم از بیمارستان آمدیم بیرون. علیآقا تاکسی دربست گرفت رفتیم بیمارستان امام هادی(ع). ساعت 2 بعدازظهر 18 اسفند 1388 خداوند پسری به ما عطا کرد.
*میخواستیم از هم جدا شویم!
فردا صبحش علیآقا و مادرم آمدند دیدنم که علی برایم یک سبد گل قرمز خیلی قشنگی آورد. هنوز هم گلها را نگه داشتهام. آن روز خیلی خوشحال شدم. چون ایام ولادت حضرت محمد(ص) و روز احسان و نیکوکاری هم بود علیآقا اسمش را گذاشت «محمداحسان». احسان خیلی زیاد مریض میشد من هم بیتجربه و بچه اولم بود.
یک سال گذشت. و زندگی من و عالی دچار مشکلی شد که به خاطر فشارش تصمیم گرفتم از او جدا شوم اما چند وقت بعد به خانه پدرم آمد و خیلی گریه کرد که بیا برویم خانه و برگرد سر زندگیمان. گفتم نه دیگر برنمیگردم و از دستت خسته شدم. تا نتوانی مشکل را حل کنیبرنمی گردم. علی پرسید: « واقعا اگر حل شود بر میگردی؟» گفتم بله و قول دادم و علی رفت. یک ماه ازش هیچ خبری نداشتم. گوشیام شکسته بود و برادرم برایم یک گوشی خرید. بعد از یک ماه دیدم گوشیام زنگ میخورد وقتی جواب دادم علی بود که میخواست من و احسان را ببیند. پدر و مادرم اصلا اجازه نمیدادند علی را ببینم و تصمیمشان برای جدایی قطعی بود.
بهانه جور کردم و به خانواده گفتم میروم خانه فلان دوستم و علی هم با موتور میآمد دنبالمان و سه نفری میرفتیم پارک خوش میگذراندیم. دفعه بعد میگفتم میروم شلوغبازار خرید ولی با احسان میرفتیم دیدن علی و خلاصه با بهانههای مختلف میدیدیم همدیگر را. مشکل را حل کرده بود. خیلی من و احسان را دوست داشت و بینهایت هوایمان را داشت. هر دویمان میخواستیم هر چه زودتر برگردیم خانه خودمان اما خانوادههایمان اجازه نمیدادند. علی میگفت مادرش میخواهد دوباره دامادش کند و خانواده من نیز دیگر علی را قبول نداشتند. با هم نقشه کشیدیم که چه کار کنیم؟ فکری به سرم زد. به علی گفتم من میروم دادگاه و از تو شکایت میکنم طلاقم را میگیرم. قاضی در طی پرونده با گرفتن تعهدی از تو ما را آشتی میدهد و حریف پدر و مادرهایمان میشود و نقشه دوم هم برای تضمین عدم صدور رای دادگاه به طلاق ادعای بارداریام بود. خلاصه رفتیم دادگاه و من از علی شکایتم را تحویل دادگاه دادم. نقشهمان گرفت و ما برگشتیم دوباره خانه خودمان.
*قرعه ای که به نام عرفان خورد
چند ماه بعد روز عید قربان خدا دومین پسرمان را هم به ما هدیه کرد هم شادیمان دو چندان شد هم علی بینهایت خوب شد. پدرشوهرم میخواست اسمش را قربان بگذارد اما علی قبول نکرد و گفت من پدرم و اولین حق پسرم این است برایش اسم خوبی انتخاب کنم تا فردا روزی کسی صدایش کرد شرمنده نشود.حیف است پسرم به این نازی اسمش قربان باشد. علی از سه اسم حسام و عرفان و ایمان خوشش میآمد. قرعه کشی کردیم عرفان شد نام دومین پسرمان.
ادامه دارد...