به گزارش گروه «حماسه و مقاومت خبرگزاری» فارس، مدتها قبل انتظار این روزها را میکشیدم. تمرینهای رزمی مختلفی را گذرانده بودیم. از نظر جسمی و روحی وضعیت خوبی داشتیم. تمام سختیهایی که این چند هفته دیده بودیم با شیرینی عملیات فراموش میشد. دل توی دلم نبود. از ته دل از خدا خواستم تا عملیات با موفقیت انجام شود. من از نزدیک تلاش بیوقفه رزمندهها را دیده بودم. برای همین دوست داشتم که زحمات بچهها هدر نرود.
شب سردی بود. بدجوری لرزم گرفته بود. ساعتم را نگاه کردم. چند دقیقهای به شروع عملیات مانده بود. فرمانده گردان آمد، حواس همه متوجه او شد. دیگر وقت حرکت بود. سریع به خط شدیم و به یک ستون حرکت کردیم. بچهها را ورانداز کردم. در آن تاریکی چه صفایی میکردند. چه سوزدلی! خوش به حالشان. من تیربارچی بودم و باید جلوتر از همه حرکت میکردم. کمکهایم در پشت سرم بودند.
چند دقیقه که پیادهروی کردیم از لا به لای نخلهای اروندکنار، به نهر کوچکی رسیدیم که به اروندرود منتهی میشد. نماز خواندیم و آخرین وداع را هم انجام دادیم. شور و حال بچهها مرا هم به وجد آورد. ناصر را بغل گرفتم، دستهایم را محکم چسبید و رها نکرد. صورتم از اشکهای او تر شد. گفت: بیا مرد و مردونه یه قولی به هم بدیم. گفتم: چه قولی ناصرجون؟ گفت اول قول بده تا بهت بگم. گفتم: چشم قول میدم.
بغضش ترکید و گفت: ببین! باید به هم قول بدیم هر کدوم که شهید شدیم شفاعت اون یکی رو هم بکنیم. باشه؟ گفتم: باشه حالا کی قراره شهید بشه؟! ما کجا و شهادت کجا؟! اعتنایی نکرد. گونههایم را بوسید و رفت ته صف.
قاسم آهنگریان هم به سراغم آمد و بعد از روبوسی، طلب حلالیت کرد. قاسم را که دیدم، دلم هری ریخت. یاد حرفهای روز قبلش افتادم، آمده بود و اصرار میکرد تا برایش وصیتنامه بنویسم. به او گفتم انشاءالله صحیح و سالم برمیگردی. طوری نگاهم کرد که جا خوردم. گفت من تا به حال چند تا عملیات شرکت کردم. چند بار هم تیر خوردم و مجروح شدم، هیچ وقت هم به فکر نوشتن وصیت نبودم. اما حالا فرق میکنه. این بار دیگه رفتنیام. خیلی جدی حرف میزد. میگفت چند شبه که خواب میبینم تو آسمونها پرواز میکنم.
قایقها آرام، سینه آب را میشکافتند. شاید یک ساعت پارو زدیم، تا به نقطه شروع رسیدیم و توقف کردیم. بقیه گردانها هم باید به محلهای تعیین شده میرسیدند. بچهها هرچه قدر هم که مواظب بودند، ولی باز صدای ترق و تروق پاروها و اسلحهها آرامش اروند را بر هم میزد. با این حال آیه و جعلنا... کار خودش را کرده بود. باورم نمیشد. یعنی واقعا دشمن کر و کور شده بود؟! عراقیها هرچند لحظه یک بار منور میانداختند و همه جا را به رگبار میبستند. ولی به خواست خدا مشکلی پیش نیامد. دو ساعتی گذشت تا این که ناگهان بیسیمها به صدا درآمدند. دستور عملیات صادر شد. هم زمان صدای رعدآسای شلیک توپخانه خودی به گوش رسید. موتور قایقها را روشن کردیم و با فریاد اللهاکبر به شهر بندری فاو حملهور شدیم.
عملیات والفجر هشت با شکوهی خاص آغاز شده بود. خروش اروند در مقابل عزم طوفانی سربازان اسلام، دیگر به چشم نمیآمد. موجهای وحشی اروند که در اثر سرعت زیاد قایقها دو چندان میشد، سرتاپای ما را خیس کرده بود. من هم به همراه چند تن از فرماندهان در قایق جلویی بودم. دشمن ما را نشانه گرفته بود. سر را خم کردیم و الحمدلله به خیر گذشت. به ساحل که رسیدیم بیدرنگ با کمک دوستان، تیربار را زیر یکی از ساختمانها مستقر کردم. دشمن ما را ندید. با اولین رگبار، کالیبر دشمن خاموش شد. نفس راحتی کشیدم. این کالیبر بسیاری از بچهها را در داخل قایقها به شهادت رسانده بود.
ده متر جلوتر، متوجه کالیبر دیگری شدم که بچهها را درو میکرد. فرصت انتخاب نبود. نارنجکی را از فانسقه در آوردم و به سرعت روی کالیبر انداختم. از آن جا نیز دیگر صدایی برنخاست. تبادل آتش زیاد باعث شده بود که منطقه مثل روز روشن شود. به سمت معبرهایی که بچههای تخریب باز کرده بودند، حرکت کردیم. سیمهای خاردار و چنگکهای صلیبی، حرکت ما را کند کرده بود. من با یک اشتباه به آب افتادم و لباسهایم کاملا خیس شد. چکمههایم پر از آب و گل شده بود. بادگیرم نیر پاره شد. هر کس مرا در آن حال میدید خندهاش میگرفت. به هر زحمتی بود، خودم را به بالای ساحل رساندم. کمک تیربارچی را گم کرده بودم. در آن شلوغی یکی از آرپیجیزنهای خودی، کمی جلوتر از من موضعی را هدف قرار داد و شلیک کرد. من که اصلا متوجه او نبودم، یک لحظه احساس کردم صورتم گُر گرفته است. شعلهای که از عقب آرپیجی بیرون زده بود به صورتم خورده، فکر کردم که دیگر بیناییام را از دست دادهام. خیلی ترسیدم. خوشبختانه پس از چند بار باز و بسته کردن چشمهایم خیالم راحت شد که همه چیز را به راحتی میبینم. تیربار را برداشتم و به جلو رفتم. از ظاهر اوضاع مشخص بود که مرحله اول عملیات به خوبی پیش رفته است. بچهها مشغول پاکسازی سنگرها بودند. سربازی عراقی در حال فرار بود. فریاد زدم: قف... قف... توجهی نکرد. چارهای نبود. چند گلوله نثارش کردم. کمی جلوتر لابه لای شیاری بتونی، دو عراقی مخفی شده بودند. اسیر گرفتن در شب، دردسرهای خاص خودش را داشت. چراغ قوه یکی از بسیجیهای نوجوان را قرض گرفتم. آن دو عراقی متوجه حضور من شده بودند. هیکل درشت و وحشتناکی داشتند. هرچه کردم، از جا تکان نخوردند. به عربی چیزهایی میگفتند و بعدش هم الدخیل الخمینی را تکرار میکردند. نور چراغ قوه را در اطرافشان گرداندم. در نزدیکیشان یک آرپیجی آماده شلیک روی زمین افتاده بود. گویا نقشهای در سر داشتند. اولین حرکتی که کردند با رگبار معاون گردان که پشت سرم قرار گرفته بود به درک واصل شدند. در دلم به مسببین این جنگ خانمان سوز نفرین فرستادم.
تا مرحله دوم عملیات، زمان باقی بود. درگیری به شکل پراکنده ادامه داشت. نزدیکیهای صبح بود. سرمای بیسابقه هوا بدن خیس و خستهام را به لرزه انداخته بود. چند تکه چوب از سنگر عراقیها جمع کردم و به کمک چند تن از دوستان در گوشهای آتش روشن کردیم. نماز صبح را با تیمم خواندیم. از آب خبری نبود. ترسیدم که سرما مرا از پای در آورد. هوا که روشن شد در یکی از سنگرها یک دست لباس نو، البته از نوع جنگی آن پیدا کردم و پوشیدم. کمی گرم شدم. خدا را شکر که قیافهام شبیه عراقیها نبود و الان این لباس، کار دستم میداد. غروب همان روز، فرمانده، بچهها را جمع کرد و برای مرحله دوم عملیات، سازماندهی کرد. باید پنج کیلومتر پیادهروی میکردم. شام را آوردند. در نایلون بود. بین بچهها تقسیم کردند تا در حال رفتن میل کنند. کسی دل و دماغ شام خوردن نداشت. سر بچهها که جمع شد، تازه متوجه غیبت دوستان نزدیکمان شدیم. ماهها و سالها با بچهها انس گرفته بودیم. حالا خبر شهادت آنها یکی یکی به گوش میرسید. جای قاسم آهنگریان هم خالی بود. گویا در شب قبل، داخل قایق بود که بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن، پیشانیاش شکافت و او هم آسمانی شد. یاد حرفهای چند روز پیش قاسم افتادم. بغضم گرفت. خوشا به حال قاسم که به آرزویش رسید. خوشا به حال همه کسانی که مرگ آگاهانه نصیبشان شد.
بقیه بچهها هم حال و روزی بهتر از من نداشتند. کسی حوصله صحبت کردن نداشت. هر کس در حال خودش بود و زمزمه میکرد.
هرچه بیشتر جلو میرفتیم عمق حماسه رزمندگان اسلام بیشتر نمایان میشد. معلوم بود که بچهها شب قبل، کولاک کردهاند! آنقدر رفتیم تا به مقر فرماندهی نیروهای بعثی در فاو رسیدیم. آنجا هم به تصرف نیروهای ما درآمده بود. تجهیزات عراقیها را گرفتیم و آرایش دفاعی برای مقابله با پاتک احتمالی دشمن صورت گرفت. تا صبح روی خاکریز منتظر ماندیم، اما جز چند درگیری پراکنده، اتفاق دیگری رخ نداد. معلوم بود دشمن به شدت ضربه خورده است. که هنوز نتوانسته خودش را جمعوجور کند. عصر روز بعد برای مرحله سوم عملیات آمده شدیم.
حاج حسین بصیر، بچهها را توجیه کرد و تذکرات لازم را برای شناخت بیشتر منطقه و سهولت در تصرف کارخانه نمک بیان کرد. ساعت ۹ شب بود که ناصر خودش را به من رساند. این بار هم محکم مرا در آغوش کشید و وداع کرد. قولش را هم یادآوری کرد. چند کیلومتر پیادهروی کردیم. به خط مقدم رسیدیم. تبادل آتش خیلی شدید بود. خستگی چند روزه، توان ما را گرفته بود. با شلیک منورها سریع خیز برمیداشتیم تا دشمن مسیر حرکت نیرو را تشخیص ندهد. خیزهای پیاپی، امان ما را برید. وقتی که به بچههای خط ملحق شدیم، خستگی بچهها فراموش شد و به صف دشمن حملهور شدند. یکی از بسیجیهای گرگان را دیدم که آرپیجی را به دوش گرفت و از ما جدا شد. کمی آن طرفتر دو سه تانک عراقی را شکار کرد و خودش هم به زمین افتاد. دشمن هار شده بود. هرچه میتوانست شلیک میکرد. چند نفر دیگر از بچهها نیز مقابل چشمان ما پرپر شدند.
مهدیزاده از بچههای باصفای فریدون کنار با دیدن این صحنهها خونش به جوش آمد. فریاد اللهاکبر سر داد. آرپیجیاش را برداشت و خودش را به وسط جاده رساند. پشت یکی از خودروهای نیمسوخته سنگر گرفت. با اولین شلیک او، تانکی که بیشترین شهید و مجروح را از ما گرفته بود، با صدای مهیبی آتش گرفت. صدای تکبیر بچهها به هوا برخاست. همه روحیه گرفتند. گلولههای بیامان دشمن، نقطهای را که مهدیزاده در آن قرار داشت به شدت کوبید. دیگر کارش تمام بود. برایش فاتحهای خواندم. چند لحظه بعد با تعجب، او را دیدم که میخندید و به طرف ما میآمد. این هم از آن شگفتیها بود. مهدیزاده چند دقیقهای مهمان ما بود و بعد پر گشود و رفت.
تیربار را کاشتم و تا توانستم مواضع دشمن را گلولهباران کردم. داغی اسلحه و گل و لای چسبیده به آن باعث شد که تیربار از کار بیفتد. دور و برم را نگاه کردم از کمکهایم خبری نبود. هرچه کردم حریف تیربار نشدم. کلاش را برداشتم و به طرف سنگرهای دشمن حرکت کردم. کمی جلوتر ناصر را دیدم که روی زمین دراز کشیده بود و تیراندازی میکرد. خیلی خوشحال شدم. گفتم ناصر چیزیت که نشده، هان؟! خندید و گفت: نه. اتفاقا از همیشه سرحالترم. از او خداحافظی کردم جلوتر رفتم. درگیری چهار ساعت ادامه داشت. کار گره خورده بود. باز هم ناصر را دیدم که میان سیمهای خاردار دراز کشیده بود. آن قدر سرم به کار مشغول بود که متوجه جراحت او نشدم. اصلا از خودش نپرسیدم که چرا آنجا دراز کشیده است.
وقتی به خود آمدم که مهمات تمام شده است. بچهها از هر سو زیر آتش دشمن بودند. فرمانده گفت: بچهها برید عقب. نیروهای تازهنفس دارن میان. وقتی به عقب میرفتم، متوجه شدم که دیگر کسی دور و برم نیست. یکی از مجروحان را برداشتم و چند متری به عقب بردم. در این حین متوجه دو عراقی شدم که به دنبالم میدویدند. آن برادر مجروح را زمین گذاشتم و ضامن نارنجک را کشیدم و با یک چرخش سریع، نارنجک را به طرفشان پرتاب کردم. خیالم که از بابت آن دو راحت شد به راهم ادامه دادم. حدود ۲۰۰ متر رفته بودم که نیروهای تازهنفس را دیدم. با هیجان گفتم تو رو خدا زودتر، کلی از بچهها مجروح شدن. اونا منتظر شمان... اینها را که گفتم از حال رفتم.
وقتی به هوش آمدم، داخل سنگر بودم. با شنیدن صدای مناجات بچهها آرامش عجیبی به من دست داد. حال غریبی داشتم. بچههای گردان یا رسول (ص) یک یک آمدند. همه خسته و بیرمق بودند. هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردم خبری از ناصر نبود. نگران شدم. از هر که پرسیدم، اطلاعی نداشت. تا این که یکی از مجروحان گفت او شهید شد. سرم گیج رفت. یعنی واقعا ناصر هم رفته بود؟! پس من چی؟ آن چه بیشتر دلم را آتش میزد این بود که ناصر در نزدیکی من مجروح شده بود و من خبر نداشتم. شاید اگر میدانستم، میتوانستم نجاتش بدهم. او در چند قدمی من جان داد و من هیچکاری برایش نکردم. آن چه که مرا تسکین میدهد فقط این است که شاید آن عراقی که با تیر خلاص، ناصر را به شهادت رساند یکی از همان دو نفری بود که من در آخرین لحظات با نارنجک آنها را هلاک کردم.
راستی آیا ناصر به قولی که داده بود، عمل خواهد کرد؟
ابیات زیر را راوی درباره شهید قاسم آهنگریان سرود که نشاندهنده گرمای عملیات والفجر ۸ است. شهید آهنگریان متولد ۱۳۳۶، فریدونکنار، در آغاز عملیات والفجر ۸ در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۶۴ به شهادت رسید.
یاد داری در دل قاسم چه گشت
آن شب رویایی والفجر هشت
شیر ما آن شب به دریا چنگ زد
بر بت خودبینی خود سنگ زد
قاسم آن شب خویش را در یار دید
قلب خود را سخت تنگ و زار دید
در خروش آورد و حیرانش نمود
میزبان شیر مردانش نمود
آری او میرفت بر سکوی دار
یک قدم ازدار تا آغوش یار
تا اسیر بند این آب و گلیم
وای بر ما کز شهیدان غافلیم
راوی: عبدالله فدایی