به گزارش پایگاه 598 به نقل از فرهنگی جهان نيوز، عبدالمطهر محمدخانی:
یکم؛ لنز دوربین
نمیشناختمت؛ اما به خیالم تا آخر عمر، هر بار که این عبارت «سرت را بالا
بگیر» را بشنوم؛ یاد تو بیفتم. شاید هم حالا حالاها، هیچ جا و در هیچ جمعی،
روی آن را نداشته باشم که سرم را بالا بگیرم. اصلا آنطور که تو در لنز
دوربین نگاه میکردی، یعنی هنوز هم نگاه میکنی، دیگر نمیشود با هیچ
دوربینی مواجه شد. حتی دوربین سلفی موبایل. بعد از تو همه سلفیها سلفی
حقارت خواهند بود. وقتی دارم با رفقا و بستگان میخندم و به دوربین نگاه
میکنم یاد تو خواهم افتاد، یاد آن داعشی زشت منظر که پشتت ایستاده است.
یاد آن چهره زیبای تو که اصلا اثری از غم یا شکست در آن نیست. خندهام تلخ
خواهد شد...
دوم؛ شرمندگی ما
آهای! جناب آقای محسن حججی! صدای من را میشنوی؟ یعنی صدای ما به شما
میرسد؟ میشود کمی هم به این پایینترها توجه کنی؟ آخر تو با ما چه کردی؟!
از جان ما چه میخواهی؟ داشتیم زندگیمان را میکردیم. اصلا گفتیم، داستان
سوریه و مدافعان حرم دیگر تمام شد. خدا را شکر این هم به خیر گذشت و دیگر
نیازی به حضور و دفاع نیست؛ که از نبودن در آن معرکه شرمگین باشیم. شرمندگی
خیلی چیز بدی است...
سوم؛ غریبی
روضهخوانها چند سالی است در اوج روضه سیدالشهداء، یک عبارت را تکرار
میکنند، که بیشتر به تکه کلام لوطیها و مشتیهای تهران قدیم میماند.
همانها که جوانمردی و مردانگی برایشان حرف اول و آخر را میزد. شاید خودت
شنیده باشی. حتما شنیدهای. حتما شنیدهای و از خود ارباب همین را
خواستهای. روضهخوانهای سنگدل شهر ما، در اوج حرارت روضه قتلگاه، خطاب
به سیدالشهداء میگویند: غریب گیر آوردنت. از آن جملاتی که مردانگی را
شعلهور میکند. از آنها که غیرتسوز میکند مرد را. از آن دست حرفهایی که
جان آدم را در روضه به لب میرساند، اما صد افسوس که به در نمیبرد...
چهارم؛ فرمانده فاتح
غریبی خیلی چیز بدی است. داعش هم حسابی ترسناک است. یعنی برای ما ترسناک
است. چون تو که ظاهراً نترسیدی. چهرهات به هرچه و هرکه شبیه باشد به
ترسیدهها نمیماند. چنان مستحکم چشم دوختهای به دوربین که انگار تو آنها
را به اسارت گرفتهای. اگر دستانت بسته نبود، چهره پلشت آن داعشی بد سیرت،
بیشتر به یک اسیر ترسیده و مستأصل میمانست تا تو که انگار فرماندهی یک
سپاه فاتح در صبح نبرد را برعهده داری...
پنجم؛ یتیمی
میگویند فرزندت دو ساله است. گاهی به حس شما شهدای مدافع حرم که همسر جوان
و فرزندان خردسال در خانه دارید فکر کردهام. به اینکه چطور برای دفاع از
حرم به این سادگی ترک خانواده میکنید. اما داستان تو فرق میکند. فرزندت٬
حالا که دو سال بیشتر ندارد و درد یتیمی را چندان درک نمیکند. بعد از آن
هم، فکر میکنم تو پدری را در حق او با همین تصویر تمام کردهای. برای یتیم
یک شهید چه فخری از این بالاتر که قاب عکس پدر برای همیشه پر از صلابت و
مردانگی است. از آن قاب عکسها که با دیدنشان دل آدم گرم میشود...
ششم؛ چهره تو
نمیدانم در هنگام ثبت آن عکس، داعشیها به تو چه گفتهاند. شاید به تنهایی
و غربتت میخندیدند، شاید هم به سختترین شکنجهها و دردناکترین نوع
قتلها تهدیدت میکردند. از همان روشهای سبوعانه و وحشیانه که فقط از دست
آنها بر میآید. پس تو چرا خم به ابرو نیاوردی؟ چرا اینقدر به این وحوش از
خدا بیخبر که آماده ذبح تو میشوند بیاعتنایی؟ قبل از سفر به سوریه فیلم
جنایات آنها را ندیده بودی؟ یا داعشیها را نمیشناسی یا مرگ را و یا پاک
هوش و حواست را به کسی باختهای. که اگر جز این است چرا در چهرهات ترس
نیست؟ چرا؟ میبینی! چهره تو در آن تصویر مرا دیوانه کرده؟ مرا و بسیاری از
جوانان هموطنت را. دو سه شب است که دست از سر ما بر نمیدارد. بیچارهمان
کردهای آقا محسن...
هفتم؛ روضه
محسنجان! زیاد وقتت را نمیگیرم. حالا دیگر با شهدا و اولیا هم صحبتی و
کلام چون منی جز ملال برایت نیست. اما بگذار بگویم که چهرهات و آن چشمها،
مرا یاد روضه حضرت عباس انداخته است. روضه وفای برادر حسین. آنجا که
روضهخوانها میگویند، برایش اماننامه آوردند تا دست از برادر بردارد و
او با ناراحتی آن را پس زد. نمیدانم خودت در آن لحظات آخر یاد کدام روضه
افتادهای. حتما در آن لحظات غریبی، در حلقه پر سر و صدای وحوش داعشی،
وجودت آنقدر شبیه اربابت در لحظات واپسین قتلگاه شده است که روضه دیگری جز
آن، در یادت نقش نبسته باشد. روضه همان لحظاتی که اربابت زیر لب زمزمه
میکرد: الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک