سردار شعبان نصيري يكي از مستشاران زبده نظامي ايران در عراق بود. او كادرسازي در ميان رزمندگان عراقي، فرماندهي ستاد در سپاه بدر متشكل از مبارزان عراقي و حضور مستشاري در عملياتهاي حشد الشعبي در عراق را در كارنامه جهادگرانه خود دارد. شهيد نصيري در روز جمعه 5 خرداد ماه 96 مصادف با شب اول ماه مبارك رمضان در عمليات آزادسازي غرب موصل توسط تروريستهاي تكفيري به شهادت رسيد. شعبان نصيري از اهالي شهرستان كرج در استان البرز پس از نزديك به 38 سال مجاهدت و جهاد در ميادين جبهههاي جنگ تحميلي و عرصه دفاع از حريم اهل بيت عصمت و طهارت(ع) در عراق سرانجام به ياران شهيدش پيوست. او از جانبازان 8 سال دفاع مقدس هم بود و بهتازگي نيز در دفاع از حرم اهل بيت(ع) دچار مجروحيت شده بود كه پس از اندكي مداوا مجدداً وارد عراق شد و در دفاع از حريم امامان معصوم(ع) در عراق به شهادت رسيد. از وي دو فرزند پسر و يك دختر به يادگار مانده است.
ميگفت: نروم تا بيايند ايران را بگيرند؟ من پيش خدا مسئولم
مادر شهيد مدافع حرم، شعبان نصيري از ويژگيهاي اخلاقي پسرش چنين روايت ميكند: پسرم با ايمان بود و عاشق انقلاب و رهبر. هميشه به بزرگترها احترام ميگذاشت. عاشق نماز جماعت و نماز جمعه بود. با گذشت و فداكار بود و دوست داشت هميشه به ديگران به خصوص خانوادههاي شهدا و فرزندان شهدا كمك كند. تا وقتي فرزندان شهدا را راهي خانه بخت نميكرد خيالش از بابت آنها راحت نميشد. يكبار يادم هست خانواده شهدا را به كربلا ميبرد. همسرش گفت: «مرا هم با خودت ببر». گفت: «نه، تو كه از خانواده شهدا نيستي، نميتواني در اين سفر همراه باشي».
او ادامه ميدهد: 8 سال در جبهه خودمان جنگيد. وقتي تركش ميخورد، ميگفت: «به كسي نگوييد من تركش خوردم، اجر كارم كم ميشود». وقتي رفت و آمدش به عراق شروع شد، به او گفتم: «مادر تو در جبهههاي دفاع مقدس، 8 سال جنگيدي. ديگر نرو. تو سهم خودت را رفتي.» ميگفت: «نروم تا بيايند ايران را بگيرند؟ من پيش خدا مسئولم». ميگفت:«مادر! براي انقلاب و آقا دعا كنيد».
به او ميگفتم: انشاالله شهيد بشوي اما بعد از 120 سال
اين مادر شهيد از همراهي با عقايد پسرش در اين مسير جهاد چنين ميگويد: ماندن را نميپسنديد. هميشه دوست داشت برود و در مناطق جنگي حضور داشته باشد. روزهايي كه نبود دلتنگي ميكردم اما نه براي او بلكه براي امام حسين(ع) و حضرت زهرا(س) اشك ميريختم. ميگفتم: «مادر برو من از تو راضيم خدا هم از تو راضي باشد. انشاالله شهيد هم بشوي اما بعد از 120 سال. امام زمان(عج) را ببيني بعد شهيد بشوي». دلم نميآمد بگويم نرو. به خاطر اسيري حضرت زينب(س) دلم نميآمد بگويم نرو. ميگفتم: «خدا پشت و پناهتان. انشاالله با پيروزي و دست پُر برگرديد».
او آخرين جملاتي كه ميان او و پسرش رد و بدل شد را به خاطر دارد و از اين گفتوگوي آخر چنين ميگويد: خدا كند بتوانيم راهش را ادامه دهيم. هميشه ميگفت: «مادرجان! تو بيتابي نكن، من ميروم آنجا در كربلا فقط براي تو دعا ميكنم». بار آخر كه زنگ زد، گفت: «آمدهام روي پشت بام به تو زنگ ميزنم». گفتم: «ماه رمضان ميآيي تا روزههايت را اينجا بگيري؟» گفت: «نه مادر اينجا به من احتياج دارند».
اميرحسين نصيري، پدر شهيد شعبان نصيري نيز با اشك چشم از خوبيهاي فرزندش روايت كرده و ميگويد: تمام طايفه تعريف اخلاقش را ميكردند. افراد زيادي پيش من آمدند گفتند عجب پسري داشتي، ما بيراهه بوديم و او ما را به راه آورد. پسر بزرگم بود و هميشه وقتي نبود برايش دلتنگي ميكردم.
او از همراهي فرزندش با رزمندگان عراقي چنين
ميگويد: از اول جنگ هم مسئول همين مجاهدين عراقي بود. حالا هم چند سال
است كه مرتب به عراق رفت و آمد داشت. تا اينكه اين آخر مجروح شده بود و
مدتي بيمارستان بستري بود. سه هفته پيش با اينكه هنوز دستش خوب نشده بود و
درست بالا نميآمد اما باز هم راهي عراق شد.