دست باید که بیفشانم و پا کوبم
که رسید از سفر خاطره ها خوبم
مهربانی که غزلواره ی باورهاست
سینه اش لانۀ احساس کبوترهاست
خنده آموز دهان همه ی گلها
عطر صد باغچه در همهمه ی گلها
نازنینی که نوازشگر شب بوهاست
سخت دلواپس پرواز پرستوهاست
آمد از راه یکی هور اهورایی
صبح را زمزمه ای در شب یلدایی
آمد از راه و گوارا خبری دارد
خبر دوست به دلها اثری دارد
مژده از رویش گلهای یقین با اوست
غزل عاطفه را نابترین با اوست
دست باید که بیفشانم و پا کوبم
شب اگر معرکه آراست بیاشوبم
که یکی نور فراگیر ز راه آمد
سحر عشق درخشید و پگاه آمد
دیگر از یورش بیداد نمی ترسم
دیگر از غائله ی باد نمی ترسم
آمدآن پشت و پناهی که خدا بااوست
شرح منظومه ی بیداری ما با اوست
هدیه آورد برای دل ما شادی
نقش بر رایت او آیت آزادی
هله شو خانه ی دل آینه بندان کن
طلب از میکده می با لب خندان کن
مهدی فاطمه خورشید جلی آمد
آخرین پرتو انوار علی آمد.