به گزارش پایگاه 598 به نقل از ایران، آن روز سرمزار بودند که از بی سیم خبر رسید ساختمان پلاسکو
آتش گرفته است. علی امینی با شنیدن این خبر نمیتوانست بیتفاوت از کنار
حادثه بگذرد. اصرارهای همسر و دختر کوچولویش برای نرفتن بیفایده بود. اما
او قول داد برود و خیلی زود برگردد. اما افسوس که این مأموریت بیبازگشت
بود...
دخترک گریه میکرد و بهانه پدرش
را میگرفت. زن جوان هم طاقت این همه بیخبری را نداشت و بی قراری میکرد.
لحظات به کندی میگذشت. منتظر خبری از علی بودند تا اینکه با گذشت سه روز
از حادثه «پلاسکو» سرانجام انتظار به پایان رسید و نیمه شب، پیکرنخستین
آتشنشان فداکار از زیر آوار بیرون کشیده شد و او کسی نبود جز فرمانده «علی
امینی»...
مهرداد قلندری خواهرزاده شهید
جانفشان «علی امینی»، درحالی که قهرمان زندگیاش را «دایی علی» معرفی کرد،
گفت: «باورکنید من هم قهرمان زندگیام را از دست دادم. ازبچگی همیشه با او
و کنارش بزرگ شدم. از آنجا که در یک ساختمان با هم زندگی میکردیم همیشه و
همه جا با هم بودیم. به قدری او و مهربانیهایش را دوست داشتم که قدم در
راه او گذاشتم و از سال 83 به استخدام آتشنشانی در آمدم. دایی علی 28 سال
در آتشنشانی فعالیت میکرد و عاشق کار و خدمت به مردم و همنوعانش بود.
همیشه به همه توصیه میکرد «به یکدیگر کمک کنید.»
این
آتشنشان 31 ساله در حالی که هنوز در غم از دست دادن داییاش سوگوار است
ادامه داد: «قرار بود 10 بهمن همراه خانواده به ایستگاه آتشنشانی دایی علی
برویم و به مناسبت تولدش او را غافلگیر کنیم اما افسوس که او رفت و همه ما
را غافلگیر کرد. دایی، متولد 1344 در هشترود – مراغه بود. در تمام مدت
خدمتش به همه نیکی کرد و بیش از وظیفهاش کار و خدمت میکرد. ضمن اینکه
همیشه هوای نیروهایش را داشت. عاشق آتشنشانی بود و همیشه در کلاسهای درسش
میگفت: «مدیون من هستید اگر کسی کمک خواست و کمکش نکنید.» تمام اطلاعات
جامع و جدید را در اختیار نیروهایش قرار میداد. او حتی در عملیاتهای
اطفای حریق همیشه خودش دل به آتش میزد و با اینکه فرمانده بود و دلیلی به
حضورش نبود ولی میگفت من باید بروم تا بچهها انگیزه بگیرند و کارشان را
بخوبی انجام دهند. با اینکه بارها در عملیاتهای حریق صدمات جدی دیده بود
ولی هرگز دست از تلاش و ایثار بر نداشت. دو خاطره مشترک از عملیات با
داییام دارم که او تا پای مرگ پیش رفت.درعملیاتی دایی علی میخواست برق را
قطع کند که دچار برق گرفتگی شدیدی شد و دستش به فیوز برق چسبید که به کمک
نیروهای امدادی نجات یافت. عملیات دیگرمربوط به آتشسوزی در یک تعمیرگاه در
نظام آباد بود که تعمیرکار در حال سرویس گرفتار شده بود. با اینکه همه جا
را آتش و دود گرفته بود دایی گفت: «بچهها روی لباسم آب بریزید تا
برگردم.بعد هم راهی آنجا شد. با اینکه پایش لیز خورد و خودش در چال افتاد
ولی مرد گرفتار را نجات داد و خودش در این حادثه آسیب دید. ولی همیشه از
این خوشحال بود که میتواند به دیگران کمک کند. با اینکه دایی بزرگم هم 30
سال آتشنشان بود و حالا بازنشسته شده و حدود 70 سال سن دارد همیشه ازما
میخواست مراقب باشیم. ولی افسوس که او درآخرین مأموریت قربانی شد. با این
حال میخواهم دایی علی الگویم باشد و به همه خدمت کنم. دایی علی دو لیسانس
در رشته اطفای حریق و کشاورزی داشت. او جزو 8 آتشنشانی بود که برای آموزش
به انگلیس اعزام شده و دورههای آموزشی را گذرانده و به نیروهایش نیز آموزش
داده بود.او دائم درحال یادگیری وآموزش دادن بود. به همین خاطرمیان
همکاران ازجایگاه ویژهای برخوردار بود.»
در
حادثه پلاسکو همه آتشنشانها انگارگلچین شدند و پر کشیدند. وقتی خبر
آتشسوزی ساختمان پلاسکو اعلام شد من با همسرم بیرون بودیم. به محض شنیدن
این خبر لباسم را برداشتم و راهی محل شدم، فکر هم نمیکردم دایی علی آنجا
باشد چون میدانستم شیفت کاریاش نبود و در محدوده او هم این اتفاق رخ
نداده بود. ولی برای کمک به همکارانم ونجات مردم به آنجا رفتم. ولی افسوس
که خیلی دیر رسیدم و کار از کار گذشته بود و ساختمان با خاک یکسان شده بود.
هرکی مرا میدید گریه میکرد. آن روز همه وجودم لرزید. چرا که فهمیدم او
پس از بیرون کردن همکاران و مردم عادی داخل شده بود تا آخرین بررسیها را
انجام دهد ومطمئن شود کسی داخل نمانده باشد که متأسفانه خودش در آخرین
لحظات پشت پنجره ماند و پس از بیرون فرستادن دو نفر از همکارانش گرفتارشد.
سه
شبانه روز چشم روی هم نگذاشتیم و دل توی دلمان نبود. زهرا کوچولوهم برای
بابایش گریه میکرد و سراغ پدرش را از من میگرفت. در میانه گدازههای آتش
به دنبال رد و نشانی از همکاران بودیم تا اینکه ساعت 2 نیمه شب 3 بهمن،
وقتی دستگاه زنده یاب را میان خرابهها بردیم فهمیدیم پیکری آنجاست.البته
بچهها نمیگذاشتند من بروم جلو چرا که حدس میزدند دایی علی باشد. برایم
عجیب بود با اینکه پشت آوارها همان جایی که دایی علی پیدا شد آتش فوران
میکرد و آهنها را آب میکرد ولی هیچ آسیبی به پیکر دایی نرسیده بود غیر
از کمی زخم روی صورتش. شاید به این خاطر بود که او همیشه قبل از بیرون رفتن
از خانه غسل شهادت میکرد و همیشه وضو داشت. آرزویش شهادت بود.
نمی
دانید چقدر سخت بود وقتی میخواستم خبر پیدا شدن پیکر دایی را به خانواده
بدهم. چه حالی داشتم. زن داییام آرام و قرار نداشت ولی خیلی عجیب بود زهرا
وقتی فهمید پدرش پیدا شده و به شهادت رسیده به طرز معجزهآسایی آرام شده
بود و دیگر بیقراری نمیکرد. او حتی به من و مادرش آرامش میداد و از ما
میخواست گریه نکنیم چون پدرش به آرزویش رسیده. این دختر همیشه شاهد تلاش و
فداکاری پدرش بود او در یکی از خاطرههایش به ما گفت: «یکی از شبها وقتی
خواب بودیم بی سیم بابا صدا کرد وقتی بابا بیدار شد گفتم چطور شنیدی او هم
مرا بوسید و گفت شهر دسته منه باید برم کمک کنم تا بقیه باباها هم پیش
بچههاشون باشن بعدش من و مامان، با ماشین بابا رو تا ایستگاه آتشنشانی
بردیم و برگشتیم.»
همین خاطرات و صحبتها
باعث شده بود زهرا با این غم بزرگ کنار بیاید و کمی آرام بگیرد. زن
داییام هم با اینکه قبلاً رئیس فدراسیون کنفوتوا بود بهدلیل علاقه به
همسرش و شغل او خودش هم بهعنوان آتشنشان داوطلب آموزش دید و همراه و کنار
همسرش بود و همیشه حمایتش میکرد تنها موردی که کمی آراممان میکند تا
این غم بزرگ را تحمل کنیم این است که دایی همیشه آرزوی شهادت داشت.
با
اینکه کار آتشنشانی خیلی سخت است و طاقت فرسا ولی همیشه دایی وقتی به
خانه میرسید شاد و سرحال بود و در هر شرایطی خانوادهاش را بیرون میبرد و
تفریح میکردند. نمیخواست هیچکس از او ناراضی باشد و همیشه هوای همه را
داشت. در حادثه پلاسکو هم حدود 60 نفر از آتشنشانها که با کمک دایی نجات
پیدا کرده بودند با دست و پای شکسته برای همدردی کنارمان آمدند و گفتند
جانشان را مدیونش هستند.
یونس امینی -برادر
آتشنشان فداکار-نیز به خبرنگار ما گفت: تنها خواسته ما این است که یاد
وخاطره این آتشنشانهای جانفشان زنده نگهداشته شود. چرا که آنها از
جانشان گذشتند تا مردم زنده بمانند. خودشان را به آتش زدند تا دیگران آتش
نگیرند همینکه گاهی هم یادی از آنها و خانوادههایشان شود دل ما آرام
میگیرد و مرهمی بر زخمهای دلمان میشود.