اينجا همان مسجدي است كه بهنام سال ها در آن قد كشيد و بزرگ شد. همان جايي كه ياد گرفت بايد كاري كند به درد مردم بخورد. دوستش ميگويد بهنام براي انتخاب شغل ميگفت جايي مي روم كه بتوانم كمك مردم باشم، براي رفتن به سپاه و نيروي انتظامي و آتش نشاني اقدام كرده بود كه قسمتش شد آتشنشان شود.
وسايل را آماده ميكنيم كه در همين حين يكي ديگر از دوستان صميمي او ميآيد جلوي در و ميان حرفهايش به حجله اشاره ميكند و ميگويد: با هم زياد به بهشت زهرا ميرفتيم و اصلا تفريح ما چرخيدن در گلزار شهدا بود. بارها از اينكه دوست دارد شهيد شود گفته بود و گاهي با خنده ميگفت جمع دوستانه ما يك شهيد كم دارد!
يكي ديگر از بچه محل ها ميگويد: شايد اگر از شخصيت او تعريف كنم اين گمان برود حالا كه شهيد شده و نيست ما اينطور ميگوييم. اما بهنام واقعا يكجور ديگري بود. اگر كمك ميخواستيم در هر زمينه اي اولين كسي كه به ذهنمان ميآمد بهنام بود. بعضي وقت ها مادرم ميگفت اسم بهنام را بگذاريد چك و پول. چون دائما داره به يكي از شما كمك ميكنه. آنقدر خوش اخلاق بود كه وقتي در بيمارستان بستري شده بود دعوا ميكرديم كي امشب پيش بهنام بماند؟
با خودش قرار گذاشته بود نمازش را اول وقت بخواند. بيرون كه بوديم تحت هر شرايطي اين كار را ميكرد. گاهي ما تنبلي ميكرديم و ميگفتيم بيا برويم مي رسيم خونه مي خونيم ديگه! دست ما را ميگرفت و به زور ميرفت نماز را اول وقت ميخواند.
پيش نماز مسجد كه گويي رفاقتي هم با شهيد ميرزاخاني دارد ميگويد: قرار شده بود شهيد ميرزاخاني كه جواني 25 ساله شده بود، برود خواستگاري دختر همسايه شان، آمد پيشم گفت: حاج آقا براي ازدواج بايد چه معياري داشته باشم و چه خواسته هايي را مطرح كنم كه درست باشد. نكاتي را برايش توضيح دادم و رفت. حالا دلم مي خواهد بگويم بهنام من هم مي خواهم مثل تو شهيد شوم. بيا بگو بايد چه معياري داشته باشم؟
در اين مراسم خودماني يكي ديگر از دوستان بهنام به خاطره چند وقت قبل اشاره ميكند. ميخندد و ميگويد بهنام بچه خوش صحبتي بود و زياد صحبت ميكرد. يكبار شب تا صبح برايم حرف زد و نزديك نماز صبح كه داشت خوابش ميرفت مرا صدا كرد و گفت: ممد فلاني چند در صد سوخته بود؟ گفتم: كي؟! گفت هيچي داشتم خواب سوختگيم را ميديدم. حالا با اين اتفاق دائما فكر ميكنم بهنام چه خوابي ميديده؟
دوستان بهنام همگي وقت صحبت ميخندند و ميگويند تا وقتي كه بهنام در جمع بود فقط ميخنديدم و دوست داشتيم هميشه حضور داشته باشد. اين اواخر خيلي دنبال اين بود كه مدافع حرم شود و بسيار هم پيگيري كرد اما اجازه نميدادند. گاهي از سر دلتنگي مداحي معروف رضا نريماني را زمزمه ميكرد: «منم بايد برم... آره برم سرم بره...» مي خنديدم كه داداش اگه ميشه نخون خيلي صدات بده! خبر نداشتيم او دارد از ته دل ميخواند.
مي پرسم در خبرها آمده اعضاي بدن بهنام را اهداء كردند، دوست ديگري با كمي تأمل مي گويد: او فرم اهداي عضو را پركرده بود اما وقتي به بيمارستان منتقلش كردند و به شهادت رسيد دكتر گفت: قلب و ريه بهنام هم حتي سوخته و امكان اهداء وجود ندارد.
به اينجاي گفتوگو كه ميرسيم همه انگار ناگهان دوباره يادشان ميآيد بهنام ديگر نيست و ميزنند زير گريه و سكوت ميكنند. ما هم وسايل را جمع ميكنيم و ميگذريم و از كوچه پس كوچه هاي باقر شهر و بر ميگرديم به قلب پايتخت فراموشي.