به گزارش پایگاه 598 به نقل از روزنامه جوان، افزايش کودکان 5 تا 12 ساله که روي سنگهاي يخزده
پيادهروهاي پايتخت با لباس و کيف و کفش مدرسه نشستهاند و فال و دستمال و
آدامس و گل ميفروشند، با اين تفاوت وهمانگيز که سر و وضع تقريباً مرتبي
دارند و تا ساعات آخر شب در خيابانهاي مرکزي تهران و در اين شبهاي سرد
زمستان با همان کيف مدرسه، نشسته روي زمين مشغول به اصطلاح کارند!
معمولاً
کودکان کار نشانههاي سوءتغذيه در چهره دارند، چهره و بدن لاغر و پوست
صورت آسيبديده و گاهي زرد، گاهي تيره و حال غمناک و احساسي فسرده که هيچ
نوع شادابي در آن نيست و گويي به نقطهاي دور متمرکزند و انتظار چيزي را
ميکشند، بيشتر غذايشان شکلات و آبنبات و آبميوههاي صنعتي است که رهگذران
به آنها ميدهند، يعني شکر خالي و ديگر هيچ! و اما در اين پديده جديد
کودکاني که نشانههاي سوءتغذيه در چهره ندارند و لباس، کيف و کفش مرتبي هم
دارند با مدلهاي مويي که معلوم است نتيجه سليقه خاص مادر و يک آرايشگر خوش
دستمزد است، فالفروشي ميکنند.
از تقاطع ميرزاي شيرازي و مطهري که
محل روزنامه «جوان» است تا چندده متر آن طرفتر از ميدان جهاد در خيابان
فاطمي – مسيري 700 يا 800 متري که هر شب بعد از پايان کار روزنامه پياده طي
ميکنم - بين 15 تا 20 کودک کار مشغولند که نيمي از آنان از همين نمونه
جديد هستند. باقي نيز برخيشان شبيه پاکستانيها و برخي ديگر که
ايرانياند، کاملاً نشانههاي فقر و سوءتغذيه را در چهره و لباس و
دندانهاي کاملاً خراب شده دارند.
اين چند شب که هوا سردتر
شده، تعداد آنان هم بيشتر شده است. ظاهراً متوليان امر رابطهاي مستقيم بين
احساس مردم براي کمک به فقير و سوزناکي هوا کشف کردهاند! البته اين
حرفها مقصود ما نيست و نگارنده بيشتر در خيال خروج از اين وهم کشنده است
که چگونه کودکي که به نظر نميرسد شاخصهاي يک کودک کار- فقر و فلاکت - را
داشته باشد، ساعتها روي سنگهاي يخزده، دم به دم به رهگذران التماس
ميکند که فال يا آدامس بخريد؟! سرنوشت اين کودکان در ساعتهاي پاياني شب
چه ميشود؟ چه ساعتي ميخوابند و چه ساعتي بيدار ميشوند؟ آيا به مدرسه
ميروند؟ آيا پدر يا مادر دارند يا اين جبر ناپدري و نامادري است بر سر
آنان؟! اين کيف و کفش مدرسه آيا واقعي است يا يک ابزار تحريک احساسات؟ چه
کسي بايد به اين آسيب خوفناک در کشور رسيدگي کند؟ اگر در يک مسير 700 متري
20 کودک کار ديديم، بايد چه کنيم؟ برخي نمايندگان مجلس که هزار جور مشغله
دارند، دقيقاً در کدام روز و کدام ساعت در چنين مسيرهايي قدم زدهاند و
براي چنين آسيبهايي به دنبال ايجاد يک قانون کارساز بودهاند؟! چرا نبايد
سازماني در کشور باشد که با اين پديده توان و عرضه مقابله داشته باشد؟
سازمانهاي مدني در اين مواقع کدام گوري هستند؟! شهرداري چه ميکند و
بهزيستي چه کاره است؟ اگر کسي کودکي پنج، شش ساله را ديد که در ساعت 10 شب
در مسيري تاريک نشسته است و سر در بغل دارد و ديگر براي التماس فروش فال و
آدامس، حتي توان خروج صدا از حنجرهاش را هم ندارد بايد چه کند؟ به کدام
سازمان اطلاع بدهد و چه خاکي بر سرش کند به عنوان يک مسلماني که ميخواهد
پيش خودش احساس بيهويتي نکند؟!
ميبينيد که
کار خيلي سخت شده است و آسيبهاي اجتماعي حلقوم جامعه را فشار ميدهد و
شهروند اين جامعه هر روز و هر شب در حال مرگ تدريجي از اين احساس بيهويتي
به عنوان يک «مسئول در برابر همنوع» است.
البته کار همينجا تمام
نميشود. در کنار اين کودکان کار ديگراني هم هستند که شايد با آنان ارتباطي
داشته باشند. در اين مسير همين تعداد هم بزرگسالاني هستند که معمولاً يک
بچه نوزاد «هميشه خواب» در آغوش دارند و چنين پيامهايي صادر ميکنند: «از
شهرستان آمدهايم، پول بازگشت نداريم»، «بيمار خاص داريم»، «گرسنهايم» و
گاهي حتي دختر و پسر جواني را ميبيني که با لباس مهماني ميگويند: «داشتيم
ميرفتيم عروسي، کيف پولمان را گم کرديم!» معلوم است که همه اين ادعاها هم
دروغ است. مثلاً اگر به آن دختر و پسر شيکپوش بگويي يک تاکسي دربست
بگيريد و به عروسي برويد و آنجا پول تاکسي را از قوم و خويش خود بگيريد، با
ناراحتي از مقابل شما رد ميشوند و اگر بخواهي براي آن فرد مدعي گرسنه
بودن، ساندويچ بخري، نميپذيرد! اينها همه پول ميخواهند و متأسفانه مردم
هم پول ميدهند.
اما مخاطب اين نوشته ميداند که اگرچه همه اين
آسيبها از نامديريتي در کشور است، اما غيرقابل تحملترينشان همين است که
خانوادهاي حتي در وضع نداري و فقر، کودک چند سالهاش را با آن وضع در معبر
عمومي روي سنگ يخزده با يک بسته فال تا ديروقت شب بنشاند. جامعهاي که
دولتش و مجلساش حرفهاي بزرگ ميزنند و اميدهاي بزرگ در سر ميپرورانند،
اگر عاقل باشد خواهد فهميد که آسيبهاي اجتماعي دارد همه اميدهاي ما را
براي آينده نابود ميکند.