کد خبر: ۴۰۱۸۲
زمان انتشار: ۰۱:۴۱     ۲۵ بهمن ۱۳۹۰
در رثای عروج غریبانه ی سردار سوداگر
ناگهان دستم لرزید، از بغضی که در لابه لای کلامت بود و راه گلو بسته بود و اشکی که در چشمت حلقه زد و اجازه ی جاری شدن ندادی. درد و دل کردی و گلایه داشتی از بی مهری روزگار!...اندکی بعد ماشینت جاده ای را در پیش گرفت که فقط تو از پایانش خبر داشتی و ما...

دانشکده ی تربیت معلم شهید رجایی ساری!

محل برگزاری همایش دو واحد درسی مبانی دفاع مقدس!

درست سالروز عملیات غرور آفرین والفجر8 بود و ما میزبان قدم های سبز شما.

هوا سرد و بارانی بود و فضای سالن همایش سرشار از گرمای حضور فرمانده ی هشت سال دفاع مقدس.

جمع اساتید دو واحد درسی دفاع مقدس بود و فضای صمیمی مردان جبهه و جنگ و یادگاران روزهای آتش و انفجار و انتظار.

و ما میهمان خاطراتت بودیم سردار! یادتان هست؟

 و تو قبل از اینکه لب به سخن بگشایی، اجازه دادی تا همرزمانت سخن بگویند، حرف بزنند، درد و دل کنند و ...

و تو سردار! چقدر آرام و با حوصله گوش می دادی و یادداشت می گرفتی برای خودت. گاهی هم به هوای بیرون سالن سرک می کشیدی. حتما تو از فردایت خبر داشتی و ما...!

وقتی نوبت به شما رسید،من خودم را آماده کردم تا حرف هایت را خبرکنم. نکته به نکته ثبت می کردم تا چیزی از قلم نیفتد! اما ناگهان دستم لرزید، از بغضی که در لابه لای کلامت بود و راه گلو بسته بود و اشکی که  در چشمت حلقه زد و اجازه ی جاری شدن ندادی. دلت برای منطقه تنگ شده بود و برای دوستان شهیدت. گاهی  هم ما را به فضای خاطره می بردی. یک لحظه صدایت لرزیدسردار! اما ادامه دادی، با اراده و مصمم. نگذاشتی احساس دلتنگی هایت را کسی بفهمد. اما تو نمی توانستی از بچه های جبهه و جنگ پنهان کنی. درد و دل کردی...و گلایه داشتی از بی مهری روزگار!

می خواستی بروی! عجله داشتی! باران بند آمده بود و تو همچنان نگاهت را به  آسمان دوخته بودی! و اندکی بعد ماشینت جاده ای را در پیش گرفت که فقط تو از پایانش خبر داشتی و ما...

تو به رفتن می اندیشیدی و ما...

در حسرت دیدار مجدد شما ماندیم.

حالا من مانده ام و یک خبر ناتمام

و سکوت...

این چند بیت را تقدیم میکنم به  دلتنگی های همرزمانت...

خبر کبوترانه رسید و نشست بر چشمم

چقدر ستاره چکید و نشست بر چشمم

دوباره سوره ی پرواز، دوباره حس سرودن

دوباره آیه وزید و نشست بر چشمم

تمام واژه ی دستم به رنگ باران شد

و التهاب دو چشمم ببین نمایان شد

و التهاب صدایی که در غزل پیچید

و طرح آینه هایی که در غزل پیچید

و طرح رفتن مردی که مثل طوفان بود

شکست قامت سروی که در بهاران بود

چه سوگ سرخ غریبی است رفتنت ، سردار!

چقدر آیه وزیده است برتنت ، سردار!

به حال زار عزایت،نشسته می گریند

و مردمان به دو بال شکسته می گریند

خیال رفتنت ای دوست در خیابان است

و شعر دفتر سرخی که رو به پایان است

کبوترانه به این آسمان سفر کردی

نمی شود که به سوی جهان تو برگردی؟!

نکا/22بهمن سال 1390/حدیثه صالحی

منبع: رزمندگان شمال

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها