به گزارش پایگاه 598، استاد شهید مرتضی مطهری در کتاب «حماسه حسینی» خود درباره حماسه آفرینی امام زینالعادین (ع) مینویسند: در روز جمعهاى در شام نماز جمعه است. ناچار خود یزید باید شرکت کند. اول آن خطیبى که به اصطلاح دستورى بود، رفت و هرچه قبلا به او گفته بودند گفت.
تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد، هر صفت خوبى در
دنیا بود براى اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سبّ کردن و دشنام دادن
على(ع) و امام حسین(ع) به عنوان اینکه اینها -العیاذباللَّه- از دین خدا
خارج شدند، چنین کردند، چنان کردند.
امام زین العابدین(ع) از پاى منبر نهیب زد: «ایهَا الْخَطیبُ! اشْتَرَیتَ
مَرْضاةَ الَمخْلوقِ بِسَخَطِ الْخالِق» تو براى رضاى یک مخلوق، سخط
پروردگار را براى خودت خریدى.
بعد خطاب کرد به یزید که آیا اجازه مىدهى من بروم بالاى این چوبها دو کلمه حرف بزنم؟، یزید اجازه نداد.
آنهایى که اطراف بودند، از باب اینکه على بن حسین(ع)، حجازى است، اهل حجاز
است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است، براى اینکه به اصطلاح سخنرانىاش را
ببینند، گفتند: اجازه بدهید، مانعى ندارد.
ولى یزید امتناع کرد. پسرش آمد و به او گفت: پدرجان!
اجازه بدهید، ما مىخواهیم ببینیم این جوان حجازى چگونه سخنرانى مىکند.
گفت: من از اینها مىترسم. اینقدر فشار آوردند تا مجبور شد؛ یعنى دید دیگر
بیش از این، اظهار عجز و ترس است؛ اجازه داد.
امام زین العابدین(ع) در آن وقت از یک طرف بیمار بود (منتها بعدها دیگر
بیمارى نداشت، با ائمّه دیگر فرق نمىکرد) و از طرف دیگر اسیر، و به قول
معروفِ اهل منبر چهل منزل با آن غُل و زنجیر تا شام آمده بود، وقتى بالاى
منبر رفت چه کرد! چه ولولهاى ایجاد کرد! یزید دست و پایش را گم کرد. گفت
الآن مردم مىریزند و مرا مىکشند.
دست به حیلهاى زد. ظهر بود، یکدفعه به مؤذّن گفت: اذان! وقت نماز دیر
مىشود. صداى مؤذّن بلند شد. زین العابدین(ع) خاموش شد. مؤذّن گفت:
«اللَّهُ اکبَرُ، اللَّهُ اکبَرُ»، امام حکایت کرد: «اللَّهُ اکبَرُ،
اللَّهُ اکبَرُ».
مؤذّن گفت: «اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ، اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ»، باز امام حکایت کرد، تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم(ص). تا به اینجا رسید، زین العابدین(ع) فریاد زد: مؤذّن! سکوت کن.
رو کرد به یزید و فرمود: یزید! این که اینجا اسمش
برده مىشود و گواهى به رسالت او مىدهید کیست؟ ایهاالناس! ما را که به
اسارت آوردهاید کیستیم؟ پدر مرا که شهید کردید که بود؟ و این کیست که شما
به رسالت او شهادت مىدهید؟ تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند که چه
کردهاند.
آنوقت شما مىشنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر(ص) را از آن خرابه بیرون
آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند. نعمان بن بشیر را که
آدم نرمتر و ملایمترى بود، ملازم قرار داد و گفت: حداکثر مهربانى را با
اینها از شام تا مدینه بکن.
اینها براى چه بود؟ آیا یزید نجیب شده بود؟ روحیه یزید فرق کرد؟ ابداً.
دنیا و محیط یزید عوض شد. شما مىشنوید که یزید، بعد دیگر پسر زیاد را لعنت
مىکرد و مىگفت: تمام، گناه او بود. اصلا منکر شد و گفت من چنین دستورى
ندادم، ابن زیاد از پیش خود چنین کارى کرد. چرا؟ چون امام زین العابدین(ع) و
زینب(س) اوضاع و احوال را برگرداندند.
همچنین آن گریهها که امام سجاد (ع) میکرد و یادآوری مینمود، برای چه بود؟... میخواست این حادثه را زنده نگه دارد و مردم یادشان نرود که چرا امام حسین(ع) قیام کرد و چه کسانی او را کشتند. این بود که گاهی امام زیاد گریه میکرد.
روزی یکی از خدمتگزارانش عرض کرد: آقا! آیا وقت آن نرسیده است که شما از گریه باز ایستید؟ فرمود: چه میگویی؟! یعقوب یک یوسف بیشتر نداشت؛ قرآن عواطف او را این طور تشریح میکند: و ابیضت عیناء من الحزن من در جلوی چشم خود هیجده یوسف را دیدم که یکی یکی پس از دیگری بر زمین افتادند.
وجود مقدس امام زین العابدین(ع) قهرمان معنویت است، یعنی یکی از فلسفههای وجودی فردی مثل علی بن الحسین، این است که (مظهر معنویت اسلام باشد). انسان وقتی علی بن الحسین را میبیند، آن خوفی که از خدا دارد، آن نمازهایی که واقعاً نیایش بود و واقعاً پرواز روح به سوی خدا بود... با خود می گوید این اسلام چیست؟
زینالعابدین (ع) پیک محبت بود. این هم عجیب است: راه میرفت، هر جایی کسی را می دید، هرجا غریبی را میدید، فقیر و مستمندی را میدید... به او محبت میکرد و به خانه خودش میآورد... روزی یک عده جذامی را دید (همه از جذامیها فرار میکنند...) از اینها دعوت کرد، و به خانه خود آورد. خانه زین العابدین، خانه مسکینان و یتیمان و بیچارگان بود.