به گزارش پایگاه 598، فارس نوشت: وارد شهر نور كه ميشوي همان ابتداي وروديه شهر چشمت مي افتد به مغازه هاي بزرگ و چشمگير فروش محصولات برند هاي معروف و مارك هاي خارجي. اين تصوير نظرمان را به خود جلب مي كند و ميتواند براي جوانها به خصوص دهه هفتاديها سرگرمي خوبي براي گذراندن وقتشان در اين بلبشو عصر جديد باشد. خريد و سرگرداني در فضاهاي مجازي آنقدر سرگرم كننده هست كه وقت نكني به اين فكر كني كه اصلا براي چه آمده اي و براي چه خلق شده اي. اما رفته رفته تصوير ديگري مي تواند چشم هر تازه واردي را به خود خيره كند. تصويري كه اگر از قبل نداني ماجرا از چه قرار است برايت سوال ميشود كه چرا اين همه او را مي بيني؟
بنرهايي از يك جوان حدود بيست ساله به نام علي جمشيدي كه براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) خود را به سوريه رسانده بود و بعد از مدت كوتاهي در منطقه خانطومان شهيد شده بود. ما براي صحبت با خانواده او به اين شهر آمده بوديم و طبق آدرسي كه داشتيم وارد منزلي شديم كه مقابلش يك حجله چراغاني براي اين جوان مدافع حرم نصب شده بود. داخل خانه پر بود از همسايه ها و آشناياني كه براي سر سلامتي گفتن به مادر و پدر شهيد به آنجا آمده بودند.
حين گفتوگو متوجه شديم داماد اين خانواده كه جواني محجوب بود، پاسدار و خود از مدافعين حرم است. و همچنان ميخواهند كه راه علي ادامه پيدا كند. شهيد جمشيدي 21 فروردين امسال توانسته بود در اوج جواني به قول حضرت روح الله(ره) راه صد ساله را يك شبه طي كند و براي هميشه زنده شود.
*تنها بسيجي كه در خانطومان شهيد شد
خواهر شهيد جمشيدي اولين كسي بود كه شروع به صحبت كرد و گفت: علي فرزند دهم و آخر خانواده بود كه سال 69 با خواهر آخرمان كه دو قلو بودند متولد شد. در بين شهداي خانطومان علي تنها بسيجي آن جمع بود كه به شهادت رسيد.
برادرم بسيار بچه فعالي بود و از دوران ابتدايي در بسيج و ستاد امر به معروف رفت و آمد ميكرد. گاهي كه مناسبتي پيش ميآمد به ستاد ميرفت و شبها همانجا ميخوابيد و صبح به مدرسه ميرفت. درسش كه تمام شد كنكور داد و در رشته معماري ساختمان ادامه تحصيل داد و ليسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بين مقطع فوق ديپلم و كارشناسي دوران سربازياش را هم طي كرد.
*سختيهايي كه براي رفتن به سوريه تحمل كرد
علي يكسال و نيم پيگير بود كه برود سوريه، خيلي هم تلاش ميكرد كه هر زماني شد برود. تا اينكه برادر ديگرم كه پاسدار است به او گفت اول بايد در شهر خودمان آموزش ببيني، بعد بروي استان، از آنجا اعزامت كنند. يكسري آموزشهايي مثل دفاع شخصي ديد اما برادرم گفت اينها آموزش محسوب نميشوند بايد بروي در شرايط سخت و خودت را براي آن موقعيت آماده كني. علي با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در يك جنگل بدون آب و غذا و در شرايط سخت و باران خودشان را آماده كرده بودند.
برادرم گفت بايد تيراندازي هم ياد بگيري. علي به قدري مشتاق رفتن بود كه آموزش تيراندازي هم ديد آن هم در حدي كه وقتي مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جايي پيش رفت كه توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود.
او وقتي مي ديد هر چه مي گويد علي انجام مي دهد و بيشتر اصرار مي كند مي خواست او با آمادگي بيشتر با همه چيز آشنا شود. علي تمام آموزشها را ديده بود، حتي تلاش كرد با بچههاي تيپ فاطميون اعزام شود. بالاخره برادر بزرگترم گفت: كارهايت را براي رفتن درست ميكنم و اين شد كه عاقبت تير ماه رفت.
*چون بسيجي بود برش ميگرداندند
4، 5 ماه قبل از شهادتش برادر بزرگم در خانطومان از ناحيه كتف مجروح شده بود و علي در بيمارستان پيش او مي ماند و پرستارياش را ميكرد. فروردين يكي از بچهها به او زنگ زد و گفت فردا مازندران 105 نفر اعزام داريم اما علي گفت چون من بسيجي هستم اعزامم نمي كنند. قبل از آن سه بار برش گردانده بودند. زنگ زد تهران، مسئول تهران به او گفت: تو بيا اينجا من فردا صبح ميفرستمت.
*سفر براي اردوهاي جهادي
او بسيجي بود و با دوستانش يك موسسه شهداي گمنام هم تشكيل داده بودند كه سه سال و نيم آنجا كار كرد. اردوهاي جهادي را حتما ميرفت. هر سال تابستان با گروهي به سيستان و بلوچستان ميرفتند. ميگفت چفيه را با يخ خيس ميكرديم تا بتوانيم چند دقيقه برويم بيرون اما بلافاصله خشك ميشد.
وقتي تعريف ميكرد ميگفت برخي از مردم آنجا خيلي محروم هستند. آنقدر محروم بودند كه ظرف يكبار مصرف تا به حال نديده بودند.
*آخرين تماس مادرم سر زمين بود
عبدالرضا جمشيدي برادر شهيد: علي نيم ساعت قبل از عمليات، يعني روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقيقه با من تماس گرفت. گفت به مامان زنگ زدم جواب نداده، كجاست؟ گفتم: سر زمين است. گوشي را ميبرم، چند دقيقه ديگر تماس بگير بتواني با او حرف بزني. اما گفت: نه ديگر نميتوانم زنگ بزنم، سلامم را برسان.
*دشمن به آتش بس عمل نكرد و ما شكست خورديم/ما تا آخرين تير ايستاديم
صالحي (داماد خانواده): بنده خودم مدتي را در خانطومان كنار ديگر برادران ميجنگيدم. در واقع 26 آذر بود كه وارد شهر خانطومان شديم. آن روز بعد از نماز صبح با چند گروه از بچههاي فاطميون و رزمندگان پاكستاني و نيروهاي حزبالله به خط زديم و از چند نقطه حمله را آغاز كرديم كه شك عجيبي به دشمن وارد شد. سپس توانستيم شهر را تا شب آزاد كنيم. خانطومان شهر مهمي بود و مقر فرماندهي جبههالنصره هم همانجا مستقر شده بود زيرا به لحاظ موقعيت سياسي و استراتژيك برايشان اهميت فراواني داشت.
اين منطقه 5 ماه دست ما بود و بچههاي لشكر 25 كربلا خط پدافندي آنجا را تشكيل داده بودند كه در اين مدت حدود 5 بار دشمن به ما حمله كرد و آخرين دفعه توانست تعدادي از بچهها را به شهادت برساند و بقيه هم عقب نشيني كردند. تروريستها تصميم داشتند به هر ترتيبي شده خانطومان را بگيرند كه طبق گفتهها و شنيدهها بالغ بر 1700 نفر نيرو به اين منطقه اعزام كرده بودند. در حالي كه رزمندگان ما كمتر از 500 نفر بودند اما با اين حال تا آخرين لحظه و تيري كه داشتند ايستادند و جنگيدند.
انصافا اگر ايستادگي همين تعداد اندك از بچهها نبود يقيناً هم اسير ميداديم و هم تعداد جانبازان و شهدا بيشتر ميشد. دليل عقب نشيني باقي بچهها هم تمام شدن مهمات بود.
درست زماني كه رزمندگان توانستند محاصره خانطومان را بشكنند اعلام آتش بس شد و ما آموخته ايم كه در زمان آتش بس از پشت به كسي خنجر نزنيم و حمله نكنيم اما دشمن به آتش بس عمل نكرد و ما شكست خورديم.
*ميخواست با فاطميون اعزام شود
صالحي: علي تمام كارهايش خالصانه بود و با تمام توان و قدرتش بدون هيچ ادعايي كار ميكرد. شهداي غواص كه آمدند او خيلي تلاش كرد تا دو شهيد در شهرمان دفن شوند. سال گذشته، سال ديگري براي او بود. علي اجرش را از شهداي غواص و طلائيه گرفت. 5، 6 روز آخر قبل از اعزامش به سوريه از طلائيه آمده بود. به او گفته بودم طلائيه رفتي سر مزار شهدا از طرف من زيارت عاشورا بخوان. گفت: 4 روزي كه آنجا بودم به نيابت از تو هر روز زيارت عاشورا ميخواندم. واقعاً علي آقا خيلي مخلص، شجاع و فداكار بود.
وقتي ديد اعزامش نميكنند تصميم گرفت با تيپ فاطميون اعزام شود اما آنها متوجه شده بودند و برگشت.
*خودم رضايت دادم برود سوريه
مادر شهيد: محترم كاويانپور هستم مادر شهيد علي جمشيدي. علي فرزند نهم ما بود كه به دليل علاقهمان به اهل بيت اين نام را برايش انتخاب كرديم. او پسر درس خواني بود و به قدري به فعاليت در بسيج علاقه داشت كه گاهي كتابش را در كلاس ميگذاشت و ميرفت در ستاد امر به معروف برايشان چاي درست ميكرد، استكانها را ميشست. مسئولان ستاد هم به من اطمينان ميدادند كه بگذاريد علي بيايد اينجا و مشغول باشد، درست تربيت شود. البته خودم هم دوست داشتم او در اين مسير برود، الان هم كه رفت سوريه اصلا ناراضي نيستم. خودم رضايت دادم و خدا هم كمك كرد كه اين راه را برود.
*وقتي خبر شهادتش را آوردند مشغول شالي كاري بودم
مادر شهيد: همسرم كارگر ساختمان است و زمين شاليزاري هم داريم. اتفاقا وقتي هم خبر شهادت او را برايم آوردند من سر زمين مشغول شالي كاري بودم. از سرزمين كه آمدم ديدم خانه پر از جمعيت است و كه قضيه را فهميدم. همان لحظه خدا را شكر كردم و گفتم: اين بچه را دادم براي دفاع از حرم حضرت زينب(س)، براي دين اسلام، خدا و رهبر و اگر 6 پسرم هم مانند علي بروند راضي هستم. افتخار ميكنم خدا چنين فرزندي به من داده است.
*احساس ميكردم قلبم در حال پرواز است
مادر شهيد: اول كه از من اجازه خواست برود سوريه گفتم: تو اينجا پشت جبهه باش و خدمت كن. اما گفت: مامان رضايت بده بروم، آن زماني كه امام حسين(ع) شهيد شد حضرت زينب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداريها ميگويند ما آن لحظه كنار اهل بيت نبوديم اما الان كه هستيم نميگذاريم دوباره به حريم حضرت زينب(س) تجاوز كنند.
گريه ميكرد، چه گريههايي! و ميگفت: بيبيجان من را بطلب، بگذار بيايم از حرمت پاسداري كنم. من هم دوست داشتم در اين راه برود و راضي شدم. روزي كه علي رفت، 15 فروردين بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو ركعت نماز شكر و زيارت عاشورا و دعاي توسل خواندم و بدرقه راهش كردم، احساس ميكردم قلبم در حال پرواز است.
گفتم: خدايا شكرت كه چنين فرزندي به من دادي. با اينكه از اول هم راضي به رفتنش نبودم. نميدانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم، با اينكه از اول هم راضي به رفتنش نبودم.
*مادرم براي رفتن به سوريه شرط گذاشت
خواهر شهيد: مادرم ابتدا راضي نبود براي همين براي علي شرط گذاشت كه اگر نماز صبحهايش را اول وقت بخواند اجازه رفتن مي دهد. خب من هيچ وقت نديدم علي نماز صبحش قضا شود اما براي اينكه اول وقت بخواند خيلي سختش بود. مانده بود چه كند؟ گفتم: علي قول بده و نذر كن ميتواني انجام بدي، مامان هم راضي ميشه.
*بالاخره لباس سايز خودم پيدا كردم
خواهر شهيد: 13 فروردين بود كه براي اولين بار لباس نظامي پوشيد و گفت بالاخره لباس سايز خودم پيدا كردم. خيلي ذوق ميكردم. من كه اين شادي را ديدم به مادرم گفتم: رضايت بده برود. بعد هم با برادر بزرگترم كه در سپاه تهران است تماس گرفتم و گفتم: تو را به خدا اين دفعه علي را بفرستيد، وگرنه خيلي اعصابش خرد ميشود. بعد از همه اين اتفاق ها روزي كه خواست برود همه كارهايش جور شده بود و مادرم هم كاملا رضايت داشت.
*هر كسي را در نظر داري بگو ميرويم خواستگاري
خواهر شهيد: علي دانشجو بود و تصميم داشتيم برايش زن بگيريم. خواهرم كه رفته بود كربلا براي علي سوغاتي يك پارچه چادر عروسي آورده بود، وقتي خواست بدهد او را آرام كشيد كنار و گفت: من براي همه سوغاتي خريدم اما براي تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خريدم، يك انگشتر هم داريم. هر كسي را در نظر داري فقط به ما بگو، ميرويم خواستگاري. همه مان هم الان جمعيم. علي تا شنيد فرار كرد و گفت: من تا نروم سوريه و بيايم راضي به ازدواج نميشوم. اتفاقاً ما خواهرها تصميم گرفتيم اين دفعه كه برگشت برويم براي او خواستگاري و مقدماتش را هم آماده كرديم. لحظه شماري ميكرديم تا برگردد.
*هميشه دغدغهاش اين بود كار فرهنگي عقب نيفتد
خواهر شهيد: هر چه فكر ميكنم واقعا يادم نميآيد كه به كسي بدي كرده باشد. يكبار يكي از برادرهايم در بيمارستان بستري بود و علي مرتب كنارش بود. به همسرم گفتم بيا يك روز علي را ببريم بيرون دوري بزنيم حال و هوايش عوض شود. روز انتخابات هم بود، وقتي رفتيم باز دلش طاقت نياورد و بعد از چند دقيقه گفت بايد بروم بسيج. هميشه دغدغهاش اين بود كه كار فرهنگي عقب نيفتد و اصلاً براي خودش وقت نميگذاشت.
*در واقع همه اين جنگ براي دفاع از خودمان است
خواهر شهيد: همسرم هم جزو مدافعين حرم هستند و حتي بعد از شهادت علي با اينكه دو فرزند هم داريم اما به او ميگويم تا زماني كه رهبر دستور ميدهد اگر تو در خانه باشي من ناراحت ميشوم. البته اين را بگويم خيلي سخت است و شايد هر كسي حاضر نباشد چنين اجازهاي را به عزيزان خودش بدهد. مدافعين حرم ميروند سوريه براي اينكه اگر آنجا نجنگيم آن وقت بايد در كشور خودمان با تروريستها مبارزه كنيم. در واقع همه اين جنگ براي دفاع از خودمان است و بايد جوانان بيشتري را فدا كنيم.
*مبادا دلسرد شويد
خواهر شهيد: علي تمام تلاشش را ميكرد كارهايي كه ميخواست انجام شود. شايد يك زماني واقعاً خودش هم پول نداشت ولي تمام سعياش را مي كرد.، بعضيها پول ندارند و ميگويند پس ما دستمان خاليست، بنابراين هيچ كاري نميكنند ولي او آدم پيگيري بود. علي براي كار فرهنگي از تمام مسئولين درخواست كمك ميكرد و پيگير بود كه پول بگيرد و آن كار را انجام بدهد.
در وصيتنامهاش هم خطاب به مردمي كه كار فرهنگي ميكنند، اينگونه آورده بود: «اگر در برخي ادارات ميرويم و با بعضي از مسئولين برخورد ميكنيم كه انگار بويي از اسلام نبردهاند مبادا دلسرد شويد، شما مصممتر براي كارهايتان پيگير باشد. يعني دست از تلاش خودتان بر نداريد.» براي انجام كارهاي فرهنگي خودش را خاك ميكرد ولي آن كار بايد انجام ميشد.
*سامره تو را قسم به كسي نگو كجا ميروم
خواهر دو قلوي شهيد: علي جدا بچه با اخلاصي بود. هر وقت تابستان به اردوي جهادي ميرفت ميگفت سامره تو را قسم به كسي نگو كجا ميروم. عيد هم كه به عنوان خادم شهدا به جنوب ميرفت همين درخواست را داشت. كارهايي كه انجام ميداد كسي نبايد ميفهميد، صبح زود ميرفت و نيمه شب ساعت 3، 4 برميگشت. صبح دوباره ساعت 8 ميرفت. ما علي را فقط در حد يك صبحانه خوردن مي ديديم.
*علي جمشيدي كه در نور شهيد شده با شما نسبتي دارد؟
خواهر شهيد: جمعه شب ساعت 3 صبح از خواب بيدار شدم ديدم چراغ گوشي روشن است نگاه كه كردم دو تماس بي پاسخ داشتم و يك پيام. پيام را باز كردم، دوستم نوشته بود علي جمشيدي كه در نور شهيد شده با شما نسبتي دارد؟ داد زدم به سامره گفتم: بيدار شو يك اتفاقي افتاده! او هم بيدار شد و زنگ زديم به خواهرم كه شوهرش در سپاه است. ماجرا را كه گفتيم، گفت: شايعه است، ما هم خيالمان راحت شد. چون يكبار ديگر هم خبر شهادت آن برادرم كه در سپاه است را شنيده بوديم كه شايعه از كار درآمد. مادرم در همان نيمه شب شروع كرد به قرآن خواندن و تسبيح دست گرفت. دلش شور ميزد با اينكه ما به مادرم نگفته بوديم كه چنين پيامي دريافت كردهايم.
نماز صبح را خواندم و رفتم حوزه سر كلاس ديدم همه بچهها ميگويند براي چه آمدي؟ گفتيم شايد نتواني بيايي؟ عده اي هم تا مرا ميديدند گريه ميكردند. آن روز امتحان هم داشتم و استرس گرفته بودم. دوستانم ميپرسيدند سميرا برادرت حالش خوب است؟ گفتم: ظاهراً خوب است. آنها هم چون ميديدند من خبر ندارم چيزي نميگفتند. وسط امتحان به خواهرم سامره كه در آموزش و پرورش است زنگ زدم كه چه شده؟ او گفت چيزي نشده چرا اينقدر زنگ ميزني؟ اگر خبري شود خودم بهت خبر ميدهم. بعد از امتحان متوجه شدم بچهها يك چيزي را از من پنهان ميكنند. از كلاس رفتم بيرون و زنگ زدم به همسر برادرم. تا گوشي را برداشت متوجه شدم پشت تلفن گريه ميكند و ميگويد چيزي نشده اما حال داداش خوب نيست براي او دعا كن. اين را كه گفت فهميدم علي شهيد شد.