جابر در كربلا كنار قبر نشسته بود، حضرت باقر(ع) آمد، بچه بود، پنج ساله
بود، پيغمبر خدا به او فرموده بود كه جابر، تو پنج امام را ميبيني. كنار
قبر مطهر كه نشسته بود ديد صدا ميآيد. صداي قافله كربلا بود، از شام بر
ميگشتند. جابر به غلامش گفت: برو ببين چه خبر است؟ گفت: قافله كربلا از
سفر شام برگشتهاند. جابر حديث پيامبر(ص) يادش آمد. پرسيد آيا باقر در بين
شماست؟ همراهانش گفتند: بله! و حضرت را زيارت كرد.
كربلا كه رفتي داخل حرم توي صحنهاي اطراف، در مسجد بالاسر، هر جا كه
توانستي تنها بنشين، زانويت را بغل بگير. نميخواهد روضه بخواني، نميخواهد
گريه كني، نميخواهد زيارتنامه بخواني. زائر كه زيارتنامه نميخواهد، سر
تا پاي خودش زيارتنامه است. ميروي آنجا مينشيني زانويت را كه بغل
گرفتي، آقا ميبيند، آقا ميداند اين زائر اوست، دست به سرش ميكشد، خوابش
ميكند. برو آنجا اگر خوابت نبرد، بنشين. دفعه اول كه رسيدي، اگر پنج
دقيقه بنشيني خوابت ميبرد، حضرت(ع) خوابت ميكند، ميگويد از راه آمدهاي
يك چرت بخواب خستگيات در برود. از راه رسيدهاي. داشت ميخوابيد، نشسته
بود، سرش رفت پايين، داشت فكر ميكرد كه حضرت فرمود: اِرفَع رَأسَك سرت را
بالا كن. جمال آقا را كه ديد همه چيز كنار رفت. هر چه اين ده روز اذيّت شده
بود، اذيّت كرده بود، هر كاري كرده بود، همه كنار رفت. پروندهاش را
انداختند دور، يك پرونده نو به او دادند.
كتاب طوباي محبّت جلد دوم– ص 167
مجالس حاج محمّد اسماعيل دولابي