به گزارش پایگاه 598 به نقل از تسنيم، امير منجر مي گويد: از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته گذشت. قبل
از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم
ريخته. هيچكس اين خبر را باور نميكرد.
مصطفي هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكدفعه محمد آقا
تراشكار جلو آمد. بيخبر از همه جا گفت: بچهها شما كسي رو به اسم ابراهيم
هادي ميشناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟!
بنده خدا خيلي هول شد. گفت: هيچي بابا، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود
شده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق اسم اسيرها رو
آخر شبها اعلام ميكنه!
ديشب داشتم گوش ميكردم، يكدفعه مجري راديو عراق كه فارسي حرف ميزد برنامهاش را قطع كرد و موزيك پخش كرد.
بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده.
داشتيم بال درميآورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم.
نميدانستيم چهكار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
سريع رفتيم سراغ ديگر بچهها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچهها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شدند.
٭٭٭
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جواب نامه آمده بود كه: من ابراهيم هادي پانزده ساله اعزامي از نجفآباد اصفهان هستم.
فكر كنم شما هم مثل عراقيها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفتهايد!
هر چند جواب نامه آمد، ولي بسياري از رفقا تا هنگام آزادي اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند.
بچهها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم ميآمد روضه حضرت زهرا ميخواندند و صداي گريهها بلند ميشد.
كتاب سلام بر ابراهيم – ص 218
زندگينامه و خاطرات پهلوان بيمزار شهيد ابراهيم هادي