کد خبر: ۳۸۹۲۶۱
زمان انتشار: ۱۳:۱۵     ۲۶ مرداد ۱۳۹۵
سال 1353 در محله جردن تهران به دنیا آمده و بعد از 13 سال در شهرک غرب ساکن شد، قبل از ورود به جبهه مقاومت در کار خرید و فروش ماشین بود.
به گزارش پایگاه 598، سال 1353 در محله جردن تهران به دنیا آمده و بعد از 13 سال در شهرک غرب ساکن شد، قبل از ورود به جبهه مقاومت در کار خرید و فروش ماشین بود.

می گوید قبلا در چنین فضاهایی نبوده و بعد از آشنایی با یکی از سرداران سپاه وارد این حیطه می شود و الان 12 سال است که به عنوان یکی از نیروهای ایرانی در جبهه مقاومت مشغول به فعالیت است.

مهرداد احمدی در اکثر جبهه ها حضور داشته و خدمت در جبهه های لبنان، بحرین، یمن، سوریه و حتی مبارزه با ریگی در سیستان و بلوچستان را در کارنامه خود دارد.

در ادامه به برخی خاطرات این رزمنده مقاومت می پردازیم.

با گروهی از دوستان و بعد از یک عملیات موفقیت آمیز از لاذقیه راهی دمشق شده بودیم، فرمانده ما هم مدام تماس می گرفت که عجله داریم سریعتر خودتان را برسانید. پرواز در آن هنگام سخت بود و هواپیما بلند نمیشد باید صبر می کردیم تا شب میشد. ذفت آمدمان بین مردم عادی بود و چون ایرانی کم رفت و آمد داشت حضور ما جلب توجه می کرد. به محض ورود به فرودگاه دمشق متوجه شدیم که یکی از وسایلمان تمام شده و تنها در فری شاپ فرودگاه موجود هست. کمی کارمان طول کشید و فرمانده همچنان تلفن می کرد.

ساعت 12 شب بود. پس از خرید به سمت پارکینگ رفتیم. آن زمان جاده دمشق بسیار نا امن بود تازه دو سال است که امن شده. فرمانده بابت تاخیر ما عصبانی بود و ما به دلیل موفقیت در یک عملیات مهم و دادن تلفات سنگین به دشمن خوشحال. حدود 7 نفر بودیم که در ماشین نشستیم و تنها یک اسلحه داشتیم.

ماشین خلبان، مهندس پرواز و مهماندار که مانند ماشین ما شورلت آمریکایی مشکی بود جلوتر حرکت کرد.

بقیه ماشین ها هم با تصور اینکه ما مسلح هستیم پشت سر ما به راه افتادند. در بین راه هم مشغول خنده و داد و بیداد بودیم که ناگهان متوجه اصابت یک رسام با ماشین خلبان شدیم، درگیری شروع و ماشین را به گلوله بستند. تا 100 متری ماشین جلو رفتیم اما به دلیل نداشتن سلاح، فرمانده دستور دور زدن داد. به محض دور زدن داعشی متوجه شدند که ماشین را اشتباه زده و ما را تعقیب کردند. در حین تعیقب ماشین را به گلوله بسته بودند. ما از این وضعیت به خنده افتاه بودیم. از فاصله 100متری حتی یک تیر هم به ماشین نخورد. تروریست ها تا سه چهار کیلومتری فرودگاه ما را دنبال کردند اما به دلیل وجود ایست بازرسی جلوتر نیامدند.

بعد از رسیدن به فرودگاه مشغول شستن دست و صورتمان بودیم که جنازه خلبان و مهندس پرواز را آوردند. خوشبختانه خانم مهماندار را به دلیل آگاهی از اشتباهشان رها کرده و به تعقیب ما پرداختند.

بعدا تیم اطلاعتی ما متوجه شد که اینها از فرودگاه ما را زیر نظر داشتند و حتی مسئول آنها که یک خانم بود در هواپیما کنار ما نشسته بود.

خلبان هم پسر یکی از سرلشگرهای سوریه بود که بعد از کشته شدنش سه روز عزای عمومی اعلام کردند.

امداد غیبی همیشه نباید از غیب باشد. خرید همان وسیله ای که تنها در فرودگاه به فروش میرسید خود امداد غیبی است. 

مهرداد احمدی از درگیری با ریگی هم خاطرات جالبی  دارد. وی می گوید در سال 87 در زاهدان با عبدالمالک ریگی درگیر شده است. تعریف می کند که سمت خاک پاکستان و افغانستان تیری به صورت ریگی زدند که بعدها ریگی گفته بود که خواست خدا بوده که ایرانی نتوانستند ما را بزنند ولی از نظر ما خواست خدا بود که زنده دستگیر شود چون مرده اش به کار ما نمی آمد.

 در ادامه داستان درگیری تیمش را با ریگی چنین تعریف می کند: برای دستگیری ریگی به سیستان رفته بودیم. شب پیشش قرار بود به محلی برویم که عبدالمالک و دار و دسته‌اش از آنجا می خواستند وارد ایران شوند. تصمیم داشتیم پشت آنها را مین گذاری کرده و سپس نیروی انتظامی و زمینی از جلو به این‌ها حمله کنند. اما با آمدن نیروی انتظامی ونیروی زمینی، پا به فرار می گذارند. اما به دلیل فرار به داخل یک شیار در تله می افتند. آن زمان هنوز با لباس های معمولی بودیم. دو تن از سرداران که الان هم شهید شدند به فرمانده ما گفته بودند" این مامانم اینا کین که اومدن؟" علت هم این بود که با لباس اسپرت، عینک آفتابی و یک تویوتای تیمز و شسته آنجا حاضر بودیم. فرمانده ما به آنها گفت: اشکالی ندارد. آمده اند کار کنند.

البته آن برنامه عملیاتی نشد چون ظاهرا تیم ریگی متوجه موضوع شده و مسیر خود را تغییر داده بود. مسیری که در آن قرار داشتیم لب مرز بود. به ما اطلاع دادند که قرار است این منطقه را بزنند چراغ ماشین ها را خاموش کرده و باسرعت از اینجا دور شوید.

همه نگران راه بودند چون همه جا تاریک بود. من با خودم تجهیزات داشتم. دوربین دید در شب که آن زمان کسی با آن آشنایی نداشت را روی سرم گذاشتم و جاده تاریک مثل روز برایم روشن شد و بدین ترتیب شروع به حرکت کردم. بقیه ماشین ها هم با وجود نگرانی که داشتند اما مجبور شدند دنبالم بیایند. وقتی به مقصد رسیدیم از من پرسیدند که چطور جاده را می دیدی؟ و من هم گفتم مامانم اینا می توانند ببنند.

فردای همان روز در بازار رسولی مشغول خرید بودیم که از درگیری مطلع و خود را سریع رساندیم. همه حضور داشتند، آن سرباز مشهدی هم که به سرش تیر خورد و سالهاست در کماست نیز حضور داشت. هم تیمی های ما مثل همیشه می گفتند و می خندیدند. تا اینکه فرمانده ما، بمبی که خودمان ساخته بودیم را از بالا داخل شیاری که دشمن مخفی شده بود انداخت و بواسطه آن مسئول عملیات ریگی و 5 نفر دیگر به هلاکت رسیدند.

غروب و بعد از اتمام عملیات، فرمانده نزد آن سردار رفت و گفت نیروی کمکی به اندازه کافی هست، نیروهای من خسته اند برمی گردیم عقب. آن سردار گفت: نه اگر نیروهای شما بروند تمام این افراد اینجا را خالی می کنند. فرمانده ما گفت: شما که می گفتید اینها مامانم اینا هستند؟ که در پاسخ شنید: نه نه اشتباه کردم. امشب را بمانید نیروهای شما قوت قلبی برای ما هستند.

وی از حال و هوای موجود در بین جوانان نکات جالبی را مطرح می کند: پایگاه های بسیج سمت شهرک غرب با پایگاه های بسیج مناطق پایین شهر فرق می کند.

جوانی را می بینید با لباس آستین کوتاه و لنکروز آمده جلوی درب بسیج ایستاده است. همین جوانان مدام با فرمانده ما تماس گرفته و خواستار حضور در جبهه ها هستند. افرادی که هیچ نیاز مالی هم به این کار ندارند و صرفا بر اساس علاقه و کشش ذاتی خود دوست دارند وارد این حیطه شوند. یکی از شهدای فاطمیون، فردی بود که بنز میلیاردی زیر پایش بود نیاز مالی هم نداشت اما بر اساس علاقه اش به جبهه آمد. بنابراین نمی توان در قضاوت ها صرفا ظاهر افراد را در نظر گرفت.

 

*زهره خواجوی


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها