عاقبت تصميم ميگيرند هويت ايراني خود را تغيير دهند و از طريق تيپ فاطميون به اين آرزوي سخت خود دست پيدا كنند. اما حكايت «كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها» براي اين دو برادر هم رقم خورد و فرماندهان اين تيپ هر بار متوجه ايراني بودن آنها مي شدند و با رفتنشان مخالفت ميكردند.
مصطفي و مجتبي نااميد نشدند و دامن شهدا و امام هشتم(ع) را گرفتند. اين بار تلاش كرده بودند زبان افغانستاني را نيز مسلط شوند و چهرههايشان را هم به آنها شبيه كنند. اما مشكل بزرگتري برايشان رقم خورد. اينكه اگر براي تحقيقات تماس بگيرند و بخواهند با مادرشان صحبت كنند چه اتفاقي خواهد افتاد؟ اگر مادر با لهجه آنها صحبت نكند دوباره به در بسته خواهند خورد اين بود. در ادامه ماجراي جالب پيوستن اين دو برادر به كمك مادرشان، به تيپ فاطميون را خواهيد خواند:
مادر شهيدان مصطفي و مجتبي بختي
*همسايه امام هشتم(ع)
من خديجه بختي هستم مادر شهيدان مدافع حرم مصطفي و مرتضي بختي. 51 سال پيش در روستاي «چَكَنه» جايي بين نيشابور و قوچان متولد شدم. در همان ايام بچگي به دليل ارادتمان به امام هشتم(ع) تصميم گرفتيم در جوار ايشان ساكن شويم. 4 خواهر و 3 برادر بوديم كه همه براي مخارج زندگي كشاورزي كرده و گندم و جو مي كاشتيم.
*اين شد كه ديگر مدرسه نرفتم
بنده به تحصيل و درس علاقه زيادي داشتم اما خدا لعنت كند رژيم شاه را، زماني كه ما ميرفتيم مدرسه ميگفتند: اجبار است و بايد حجابتان را برداريد. روز اول مدرسه علي رغم اين موضوع ما حجابمان را برنداشتيم، روز دوم آمدند كه روسريها را از سر ما بردارند من و خواهرم دستهايمان را محكم روي سرمان گذاشتيم و روسري را محكم گرفتيم و از مدرسه آمديم بيرون، ديگر هم نرفتيم. اين علاقه در ذهنم بود تا زماني كه ازدواج كردم، 4 سال نهضت سوادآموزي رفتم و درس خواندم.
شهيد مصطفي بختي در كنار خواهرش
*برويد از همان انقلابتان نفت بگيريد
خانواده ما مذهبي بودند، به همين علت تا قبل از انقلاب راديو و تلوزيون را حرام ميدانستيم و در خانه هم نداشتيم. در ايام مبارزات مردمي عليه رژيم طاغوت هم شركت ميكرديم. يادم هست در تظاهرات شركت ميكرديم و همين باعث شده بود گاهي كه براي گرفتن نفت ميرفتيم، به ما نميدادند و ميگفتند برويد از همان انقلابتان نفت بگيريد كه خب اين موضوعات باعث نميشد ما از هدفمان پا پس بكشيم.
*نميخواستم ازدواج كنم
همسرم اصالتا گرگاني است اما در مشهد به دنيا آمده و در نجف بزرگ شده است. زماني كه صدام ايرانيها را از عراق بيرون مي كرد آنها نيز به كشور خود بر مي گردند. شوهرم براي امرا معاش به دنبال كاري ميگردد كه با شركت پشم بافي طوس آشنا ميشود اما شرط استخدام در آنجا تأهل بوده و او هم تصميم ميگيرد ازدواج كند. وقتي همسرم به خواستگاري من آمد 15 سالم بود و به دليل سن كم مخالف ازدواج بودم به خصوص كه شوهرم هم 11 سال بزرگتر بود. اما خانواده صلاح دانستند و من با مهريه 35 تومان و يك سفر حج بله را گفتم. تا يك سال و نيم بعد از ازدواج كه مصطفي هم به دنيا آمده بود در منطقه «گلشهر» مشهد ساكن شديم.
حاصل ازدواجمان سه پسر و يك دختر بود كه اولين و آخرين فرزندم سال گذشته در سوريه هم زمان به شهادت رسيدند.
*قدم خير
براي انتخاب نام بچهها معمولا اسمي كه مطرح مي شد همه موافقت ميكردند. قبل از به دنيا آمدن فرزند اولمان ما همسايهاي داشتيم كه اسم پسرشان مصطفي بود و من او را خيلي دوست داشتم به همين دليل همين اسم را روي پسرم گذاشتم.
مصطفي با تولدش بركات زيادي برايمان آورد. من سه روز در بيمارستان رازي نزديك حرم بستري بود. وقتي خواستم مرخص شوم هر چه منتظر ماندم همسرم نيامد، خيلي نگران شدم. بعد از دو سه ساعت پيدايش شد. با ناراحتي گفتم: معلومه شما كجايي؟ يكدفعه با خوشحالي قولنامه خانهاي را نشانم داد و گفت: خانم دير كردن من به خاطر اين بود، ببين ما خانهدار شديم. از طرف شركت پشمبافي طوس همان روز زميني را به نام ما زده بودند. گفتم: خدايا شكرت! به ما فرزندي عطا كردي كه هنوز از بيمارستان نيامدهايم بيرون اين اتفاق خوب افتاد، پس معلومه بچه با خير و بركتي است.
شهيد مجتبي بختي در دوران سربازي (نفر سمت راست)
* بچهداري ام بيست بود
با توجه به سن كمي كه داشتم اما بچهداري ام بيست بود و به مسائل بهداشتي بچهها بسيار حساس بودم. خب من وقتي دختر خانه بودم همسر برادرم بچه كوچكي داشت كه اغلب كارهايش با من بود و خودم هم براي يادگيري امورات خانه دقت زيادي ميكردم.
*شباهت و وابستگي اين دو برادر ما را متعجب كرده بود
اختلاف سني بچهها با هم كم بود. مصطفي سال 61 به دنيا آمد. بعد خواهرش مريم و بعد از او هم مهدي و آخري كه مجتبي بود سال 67 به دنيا آمد. مصطفي شيطنت بيشتري ميكرد ولي در كنارش فعاليت مذهبي را هم خيلي قوي پيگيري ميكرد، مثلا بچهها از او بسيار الگو ميگرفتند، مجتبي وابستگي شديدي به برادر بزرگتر خود داشت. و چون من هم فاصله سنيام با بچهها كم بود واقعا دوستشان بودم. به همين دلايل كمتر با بچههاي بيرون ارتباط داشتند. كارهايي كه مصطفي انجام ميداد مثلا نماز ميخواند مجتبي هم فورا كنارش ميايستاد. آنقدر اين دو برادر كارهايشان مثل هم بود و وابسته بودند كه براي خودمان هم تعجب داشت.
عكسي كه شهيد مجتبي بختي با چهره اي نزديك به نيروهاي فاطميون انداخت
*با عمل تربيتشان ميكردم نه حرف
من فكر ميكنم در تربيت بچهها آن كسي كه نقش بيشتري دارد مادر است. من خودم هميشه سعي ميكردم در عمل به بچههايم نشان دهم چه كاري درست و چه كاري غلط است. يادم نميآيد يكبار به آنها گفته باشم نماز بخوانيد، درحالي كه مصطفي خودش از كلاس چهارم ابتدايي نماز را شروع كرد. يا تأكيد نميكردم روابط محرم و نامحرم را رعايت كنيد، فقط برايشان توضيح دادم مفهوم محرم و نامحرم چيست و بايد چگونه رفتار كنيم.
يكبار مصطفي در همان دوران ابتدايي با ناراحتي آمد گفت: مامان نمازم قضا شده، با حالت تشويق كه آفرين برايت اهميت دارد، گفتم: پسرم اشكال ندارد قضايش را بخوان. خودم هم وضو گرفتم و با او نماز خواندم. يا مثلا وقتي سوار اتوبوس ميشدم يك خانم پير يا بچهدار ميآمد بلند ميشدم تا او بنشيند و بچهها با دقت رفتار مرا ميديدند و اين كار را ياد گرفتند. اتفاقا يك بار مصطفي روي صندلي اتوبوس نشسته بود، خانمي آمد كنارش نشست اما او بلند شد، خانم به او گفت: جا كه هست تو هم بنشين، مصطفي نُچ كرد و بعد آن خانم از من پرسيد چرا نمينشيند؟ گفتم: خب شما نامحرم هستيد، گفت: يعني چه؟ تعجب كرده بود كه اين بچه با سن كم از كجا اين موضوعات را ميداند.
شهيد مصطفي بختي در جمع كلاسي هاي حوزه
*ما ميرويم قهر!
همانطور كه گفتم مصطفي از بقيه بچهها شيطان تر بود. يكبار بالاي كمد آتش روشن كرده بود كه وقتي فهميدم كلي دعوايش كردم. پرسيدم: چرا آتش روشن كردي؟! گفت هرجا روشن ميكردم دعوايم ميكردي اما اينجا مرا نمي ديدي.(خنده) در تربيت فرزندانم خيلي سختگير بودم، اگر به جايي ميرسيد كه موضوع حاد بود تنبيهشان هم ميكرد. اما در كل رابطه دوستانه داشتيم و حتي گاهي با آنها فوتبال و دوچرخه سواري بازي ميكردم و معمولا اجازه ميدادم برنده شوند تا فكر كنند بالاتر هستند.
يكبار ديگر سر موضوعي همه شان را دعوا كردم. آنها هم با هدايت مصطفي با من قهر كردند و بدون اطلاع من وسايل را جمع كرده و به حساب خودشان داشتند ميرفتند پيك نيك. پرسيدم كجا ميرويد؟ گفتند داريم ميريم قهر. خندهام گرفته بود اما جلوي خودم را گرفتم و گفتم: حالا كجا ميرويد قهر؟ گفتند: بالاخره يك جايي ميرويم ديگر. چيزي نگفتم تا ببينم كجا ميروند و چكار ميكنند؟ چادرم را برداشتم و پنهاني پشت سرشان رفتم. يك جايي مثل پارك وسايل را پهن كردند و با هم مي گفتند حالا كجا برويم؟ بعد به اين نتيجه رسيدند برگردند خانه. كارهايشان برايم جالب بود.
*رتبه اول دانشگاه پيام نور
مصطفي سه سال حوزه درس خواند و ملبس هم شد. حافظه خوبي داشت و در كارهايش با دقت بود. مجتبي هم رتبه اول دانشگاه پيام نور در رشته حقوق بود.
شهيد مصطفي بختي در كنار پدرش
*رفتنشان به سوريه جالب بود
رفتنشان به سوريه جالب بود. بيرون از خانه قرار مدارشان را گذاشته بودند كه چگونه رضايت مرا جلب كنند. مثلا جدا جدا هم آمدند خانه كه من متوجه نشوم. دو نفري زانو زدند و نشستند مقابل من، گفتند: مامان يك لحظه بنشين. پرسيدم: چه شده؟ اينطور كه شما دو تا با هم آمديد حتما اتفاقي افتاده. گاهي مثل دوقلوها حتي جملاتشان را مثل هم بيان ميكردند. شروع كردن به صحبت و گفتند: مامان ما هميشه ميگفتيم كاش زمان كربلا بوديم تا بيبي زينب(س) تنها نبود، كاش به داد او ميرسيديم، يعني ما فقط بايد زباني بگوييم كاش بوديم يا بايد عمل هم بكنيم؟ گفتم: خب! منظورتان چيست؟ گفتند: ما ميخواهيم برويم براي دفاع از حرم حضرت زينب(س)، اگر ما نرويم دشمن ميآيد در خانهمان، مگر نه اينكه آقا فرمودند: اگر اين شهدا نبودند دشمن در مرز ايران بود؟!
گفتم: مامان از نظر من مشكلي نيست رضايت ميدهم برويد اما مصطفي تو بايد رضايت خانمت را هم بگيري. اتفاقاً مادر خانم مصطفي ميگفت اگر تو رضايت نميدادي او نميرفت. گفتم: من هيچ وقت چنين كاري نميكردم، مگر بچهام ميخواست راه بد برود و كار خلافي انجام بدهد؟! بهترين جا را انتخاب كرده بود.
خلاصه اينها رضايت گرفتند و رفتند دنبال هماهنگي كارهايشان. يكسال و نيم دو سال هم طول كشيد تا موفق شدند. هميشه ميگفتند مامان اگر واقعا راضي باشي كار ما درست ميشود. يعني اعتقاد بچهها خيلي قوي بود و حتي از پدرشان هم اجازه گرفتند ولي من با آنها صميميتر بودم. هروقت مصطفي حرفي را نميتوانست به پدرش بزند به من ميگفت، مشكلي و حرف و حديثي نداشتيم، هر چه پيش ميآمد با هم درميان ميگذاشتيم.
شهيد مجتبي بختي در دوران نوجواني
*شما افغانستاني هستيد يا ايراني؟
بچهها از طريق نيروهاي ايراني موفق به رفتن نشدند به اين دليل تصميم گرفتند يكجوري خود را وارد گروه فاطميون كنند. دو بار خود را افغانستاني جا زدند اما هر دفعه كه براي تحقيقات آمدند، لو رفتند چون ايراني ها نميتوانستند با اين تيپ اعزام شوند.
يك بار ديگر كه اقدام كردند فرماندهان فاطميون شك كردند و وقتي مدرك خواستند آنها گفته بودند ما مدرك نداريم. يكي از فرمانده ها ميگويد شما راستش را بگوييد ايراني هستيد يا افغانستاني، ما در هر صورت شما را ميبريم. مصطفي ميگويد واقعا راستش را بگوييم ميبريد؟ ميگويند آره. اما وقتي بچه ها حقيقت را گفتند آنها امتناع كردند. خيلي ناراحت ميشوند و ميگويند اما شما قول دادين؟ كه ديگر اصرار فايدهاي نداشته.
*باز هم شما؟!
دوباره براي رفتن اقدام كردند. اينبار براي تشييع جنازه ابوحامد (فرمانده تيپ فاطميون) رفتند. مسئول گروه فاطميون آنها را ميبيند و ميگويد اينجا هم آمديد؟! بچهها ميگويند ما با شما كار نداريم با شهدا كار داريم. اينقدر عاشق بيبي زينب(س) بودند كه آدرس خانه او را پيدا ميكنند و ميروند درب منزلش اما خانم او گفته بود همسرم نيست براي اينكه دك شان كند.
*مصطفي يك سال جاروكشي كرد
آقا مصطفي يك سال قبل از شهادتش در حرم امام رضا(ع) خادم شد و جاروكشي ميكرد. همكارانش در حرم ميگويند: ما نديديم شهيد مصطفي روي فرش نماز بخواند، هر وقت كه اذان ميگفت جارو را ميگذاشت و نمازش را ميخواند. الحمدالله توانست حاجتش را از امام هشتم بگيرد.
*به من و مصطفي ميگويند شهداي زنده
يكي به مصطفي پيشنهاد داد اگر از قم اقدام كنيد شايد بتوانيد با فاطميون برويد. خلاصه بعد از تلاش فراوان يك روز مجتبي آمد دستش را گذاشت بين چارچوب در و ميخنديد، پرسيدم: مادر چه شده؟ موفق شديد؟ گفت: ميدوني مامان به پسرهايت چه ميگويند؟ گفتم: چه ميگويند؟ گفت: به من و مصطفي ميگويند شهداي زنده. ما الان شهيد هستيم.
قرار شد بروند قم. چند روز بعد مجتبي زنگ زد گفت: مامان ساكم را آماده كن، ميخواهيم برويم قم. گفتم: قطعي شد؟ گفت: نه شما حاضر كن برويم ببينيم چه خبر است؟ گفتم: من نميدانم چه برايت بگذارم، گفت: هر چه خودت ميداني بگذار. وقت خداحافظي كرد از زير قرآن ردش كردم. گفت: آب نريزيها! تا ما بتوانيم برويم ثبت نام كنيم، گفتم: چشم. مجتبي با مصطفي در ترمينال قرار داشتند. پشتش آب نريختم و گفتم: راضي هستم به رضاي خدا. اينقدر وابستگي ما عجيب بود كه الان فكر ميكنم خدا لطف كرده كه ميتوانم تحمل كنم و صبر داشته باشم.
* ميدانستم بچههايم بروند ديگر برنميگردند
چند روز بعد مجتبي تماس گرفت. تا گفت: الو مامان سلام از لحن خوشحالش متوجه شدم كارهايشان رديف شده. پرسيدم ثبت نام كرديد؟ گفت: الحمدالله پل صراط اوليه را گذرانديم، گفتم: خدا را شكر و سجده شكر به جا آوردم و گفتم: الحمدالله خدا و بيبي زينب طلبيدند. پدرشان زد زير گريه چون خيلي به بچهها وابسته بود. مجتبي گفت: يكي دو شب ميآييم مشهد و بعد برميگرديم. وقتي آمدند، كلا يك روز اينجا بودند. با هم رفتيم چاله دره وكيل آباد. مصطفي خيلي حساس بود، هر جا نميرفت و هر چيزي را نميخورد اما آن روز كاملا تسليم شده بود، انگار ميدانست اين دورهمي آخر است. آنجا با لهجه افغانستاني خودشان را معرفي ميكردند و بگو بخند داشتند. كلي فيلم گرفتيم. من ميدانستم بچههايم بروند ديگر برنميگردند.
شهيد مجتبي بختي
*با من تمرين كردند چطور افغانستاني حرف بزنم
آنها براي اينكه بتوانند خود را افغانستاني معرفي كنند از مهاجرين پرسيده بودند چه اسمهايي بگذاريم كه طبيعي تر باشد؟ خودشان را پسر خاله معرفي كرده بودند. يعني من با نام (سكينه نوري) خاله مصطفي (بشير زماني) و مادر مجتبي (جواد رضايي) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.
مصطفي گفته بود خانمم ايراني است اما من چون افغانستاني معرفي شده بودم اگر تماس ميگرفتند بايد با لهجه حرف ميزدم. با من تمرين كرده بودند كه اگر كسي زنگ زد چطور جواب بده. يك روز زنگ زدند و گفتند: خانم! شما جواد رضايي را ميشناسيد؟ گفتم: بله مادرش هستم و سعي ميكردم به زبان افغانستاني صحبت كنم كه متوجه نشوند. واقعا كمك الهي بود كه اينقدر راحت نقشم را بازي كنم. پدرشان هم در جريان بود اما قرار شد من صحبت كنم.
شهيد مجتبي بختي
*ميدانستم ممكن است شهيد شوند، سرشان را ببرند يا تكه تكهشان كنند
من آگاهانه راضي به رفتنشان شدم. ميدانستم ممكن است شهيد شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را تكه تكه كنند، اينها همه را ميدانستم بعد گفتم: راضي به رضاي خدا هستم و قربون بيبي زينب(س) هم ميروم كه خاك پايش هم نميشوم. با خودم ميگفتم: بيبي زينب(س) چه كشيد؟ مگر حسن و حسينش را فدا نكرد؟ در صحراي كربلا به او چه گذشت؟ من هنوز گوشهاي از سختيهاي او را هم نكشيدهام.
ادامه دارد...