به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، اقدامات رضاخان به الزام مردم در پوشیدن لباسهای متحدالشکل و پس از
آن کشف حجاب مقدماتی داشت که سعی میکنم به آنها اشاره کنم. میدانید که
رضاخان در آغاز سلطنتش زیاد تظاهر به مذهب و علاقه به علما میکرد، اما
بهمرور و پس از آنکه پایههای سلطنتش تحکیم شد، باطن خود را نشان داد.
علاوه
بر این یکی دو تا اتفاق هم موجب شد که او خباثت بیشتری از خود نشان بدهد.
یکی از آنها سفر به ترکیه بود که آتاتورک روی او تأثیر زیادی گذاشت، چون او
قبلا در آنجا همین کارها را کرده بود. خاطرم هست عدهای از مؤمنین که
بعدها به نجف و به دیدن آیتالله حکیم آمده بودند، نقل میکردند که در
ترکیه قبرهای چند طبقهای هست که مربوط به علماست و آنها کسانی هستند که
حاضر نشدند زیر بار قانون لباس متحدالشکل بروند و آتاتورک کلاه شاپو را با
میخ بر سر آنها کوبید و جمع زیادی از علما را به این شکل شهید کرد که الان
مقابر آنها هست.
هنگامی که رضاخان از آن سفر برگشت، سلسله اقداماتی
از جمله اجبار لباس متحدالشکل و کشف حجاب را شروع کرد. او در این مورد هم
میخواست برای خودش مستمسکی درست کند و حرفهائی هم میزد و میگفت دین به
لباس نیست و به دل آدم هست و از یکی دو نفر آدمهای دینفروش هم مجوزهائی
را دریافت کرد. سیدالعلمائی در تبریز بود که تا آن تاریخ آدم محترمی بود.
خاطرم هست یک بار که او میخواست از زنجان عبور کند، اکثر مردم زنجان به
استقبالش رفتند. رضاخان چون خودش در زمینههای گوناگون و بهخصوص مسائل
دینی شعور نفی و اثبات نداشت، از او سئوال کرده بود که آیا حجاب در قرآن یا
سنت هست یا نه؟ او هم به خاطر اینکه از این فرصت استفاده و جایگاهی پیدا
کند، برای خوشامد رضاخان گفته بود که ما سندی برای ضرورت حجاب نداریم.
رضاخان
هم به فتوای این گونه افراد استناد میکرد. همیشه آدمها و گروههائی که
میخواهند با دین ستیزه کنند، نمیآیند بگویند ما با اصل دین مخالف هستیم،
بلکه به حرفهای شاذ و نادر این سنخ افراد استناد میکنند.
خاطرم
هست که وقتی از پدرم در مورد رضاخان استفتا کردم، ایشان حکم به ارتداد او
داد، چون حجاب از ضروریات دین است و رضاخان منکر آن و بنابراین مرتد بود.
آن روزها جو وحشتی سایه انداخته بود و برخی از روی مصلحتسنجی یا اشکالاتی
که در ذهنشان بود، از پدرم در باره این فتوائی که داده بود، سئوال پرسیدند
.
ایشان گفتند: «من در ارتداد رضاخان شک ندارم، بلکه شک دارم در کسی که در
ارتداد و کفر رضاخان شک داشته باشد.» این فتوای ایشان بازتابهائی هم داشت.
خاطرم هست در همان ایام، ایشان کاغذی به یکی از بستگانمان در زنجان نوشته
بود که مراقب حجابتان باشید و حجاب را رعایت کنید. شاید احتمال داده بود که
آن قوم و خویش ما آن طور که باید رعایت در امر حجاب ندارد. شهربانی مرکز
ایشان را خواست و چند بار احضارشان کرد و ابوی نرفتند، ولی آخرالامر مجبور
شدیم با هم به تهران برویم.
یک روز صبح که
ایشان برای بازپرسی به شهربانی رفتند، تا ظهر منتظر شدیم و ایشان نیامدند.
ساعت 3 بعد از ظهر بود که یک نفر از طرف ایشان آمد و گفت: «آقا گفتهاند من
کارم در اینجا تمام شده و برمیگردم». وقتی ایشان برگشتند وماوقع را
پرسیدیم، فرمودند: «واقعا حق با شارع مقدس است که فرمود «النجاه فیالصدق».
در شهربانی سرهنگ جوانشیری بود که کاغذی را که برای یکی از قوم و خویشها
در زنجان فرستاده بودم، آورد و گذاشت جلوی من و گفت این را شما نوشتهاید؟
گفتم: بله. گفت: مگر نمیدانید اعلیحضرت حجاب را منع کرده؟ شما چرا به حجاب
توصیه کردهاید؟ جواب دادم: من کاری به این ندارم که دین اسلام و احکامش
حق هست یا نیست. تمام گوشت و پوست و استخوان من از این دین است. اگر در
مقام بیان احکام این دین کوتاهی بکنم، انصافا در هر مرام و مسلکی مرا آدم
ناسپاس و حقناشناسی میدانند و حق دارند مرا جلوی توپ بگذارند».
ابوی
نقل میکردند که: «این حرف من خیلی این سرهنگ گرفت و گفت: برای آقا چای
بیاورید. من گفتم: چای نمیخواهم. سرهنگ تصور کرد میترسم مسموم بشوم.
گفتم: نه، چای شما چای جالبی نیست، چون برای ما بهترین چایهای لاهیجان را
میآورند. من مطمئنم شما از آن چایها ندارید، بنابراین نمیخورم».
قضیه
مسجد گوهرشاد هم در همین دوران اتفاق افتاد. من سن کمی داشتم و در زنجان
بودم، منتهی اخبار توسط مؤمنینی که برای زیارت به مشهد مشرف میشدند، به ما
میرسید. خاطرم هست که بعد از آن واقعه، وقتی با پدرم به مشهد مشرف شدیم،
آقای محترمی از مریدان ابوی، ما را برد و جائی را نشانمان داد و گفت: « در
اینجا خندقی کنده و همه کشتههای مسجد گوهرشاد را دفن کردهاند.» الان هم
با وجود اینکه سالها گذشته و اسنادی هم رو شده، هنوز بهدرستی معلوم نیست
در آن حادثه چند نفر کشته شدند. شهود عینی میگویند در آن حادثه خیلیها
کشته شدند، چون عده زیادی در صحن شریف جمع شده بودند.
به هرحال
سالها گذشت و در سال 1350 شمسی ما در زنجان سخنرانی تندی علیه شاه کردیم و
مثلی هم زدیم که آنها آن مثل را بر شاه تطبیق و لذا ما را به مشهد تبعید
کردند. این در زمانی بود که مرحوم آقای بهلول «رحمهالله علیه» از زندان
افغانستان آزاد شده، به مصر و عراق رفته و به ایران برگشته بود. من این
بزرگوار را در آن مقطع دیدم و از او پرسیدم: «داستان از چه قرار بود؟»
ایشان گفت: «در آن سه چهار روزی که با مردم در مسجد گوهرشاد جمع شده و بست
نشسته بودیم، فقط برای نماز از منبر پائین میآمدم و دائما بالای منبر و
مشغول سخنرانی بودم».
وقتی آن حادثه اتفاق افتاد، ظاهرا عدهای از
مسئولین و مردم که به او ارادت داشتند، به ترتیبی او را فراری داده بودند
که به افغانستان میرود و حدود 30 سال در آنجا گرفتار میماند. میگفت که
او را در زندانهای سختی هم نگه میداشتند و نقل میکرد یکی از زندانها پر
از مورچههای گزندهای بود که از نظر آسیب زدن بدتر از زنبور بودند. او
این قدر سختی کشیده بود، با این همه روحیه بسیار خوب و توکل بسیار بالائی
داشت و به همین خاطر توانسته بود تحمل کند و عمر بسیار طولانی قریب به 100
سال داشت.
اهل سیر و سلوک بود و بر اذکار و نوافل و عبادات و تبلیغ
معارف دین مداومت داشت و از نظر طاقت و توانائی هم آدم نامتعارفی به حساب
میآمد. به هرحال این بزرگوار از نوادر روزگار ما بود.