به گزارش پایگاه 598 به نقل از روزنامه جوان، در گفتوشنود پیشروی، از نسبت شهید آیتالله
بهشتی با سازمان موسوم به مجاهدین خلق سخن رفته است و به عبارت دیگر از
نسبت سیدشهیدان انقلاب با پروژه«نفوذ». امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب را
مفید و مقبول افتد.
پیش از آنکه سؤالات خود را مطرح کنیم،
میخواستیم از زبان شما که با ویژگیهای شهیدآیتالله دکتر بهشتی آشنایی
کافی داشتید، شِمایی کلی از شخصیت ایشان را بشنویم.
بسماللهالرحمنالرحیم.
به اعتقاد بنده صحبت درباره شهید آیتالله دکتر بهشتی ابداً کار سادهای
نیست، چون ایشان از جنبههای مختلف انسان کمنظیر یا حتی بینظیری بود.
ایشان هم حوزوی بود و هم دانشگاهی، هم سیاسی بود هم فقهی، هم چهره معتبر
داخلی بود هم چهره شناخته شده خارجی. شخصیت کمنظیری که عمق اندیشه و تفکر
را با نظم و انضباطی آهنین و قاطعیت، مدیریت و تدبیر درهم آمیخته بود. به
همین دلیل هم هست که تصور میکنم هنوز در بازشناسی منش ایشان، کار درخور و
مناسبی صورت نگرفته است.
شما از منافقین هم شناخت عمیقی داشتید.
برخورد ایشان با این گروه را چگونه ارزیابی میکنید؟ مبنای رفتار شهید
بهشتی با این نحله چه بود؟
واقعیت این است که شهید بهشتی تا سال
1354 درباره آنها سکوت کرد، چون واقعاً هم نمیشد خیلی قاطع و صریح درباره
آنان نظر داد، هنوز جامعه شناخت کافی از منافقین به دست نیاورده و عدهای
از روحانیون، از جمله آقایهاشمی رفسنجانی و آقای لاهوتی و دیگران خواستار
حمایت از آنها بودند.
بدیهی است شهید بهشتی به دلیل تسلط بر
مارکسیسم متوجه رگههای التقاط در افکار منافقین شده بود، اما از آنجا که
هدف همه گروهها و مبارزان مبارزه با رژیم شاه بود، برای جلوگیری از تفرقه،
آرای خود را درباره آنان و سایر گروههای مبارز، اعلام نمیکرد. حتی حضرت
امام هم با اینکه هرگز این گروهها را قبول نداشتند، مخالفت صریح نمیکردند
تا سال 1357 که رسماً آنها را منافق و غیرقابل اعتماد معرفی کردند. اغلب
روحانیون، از جمله هاشمی رفسنجانی در همان سال 1354 که منافقین اعلام
تغییر مواضع ایدئولوژیک کردند، از آنها کناره گرفتند و موقعیت سازمان
مجاهدین بهشدت به خطر افتاد، با این همه حتی در سال 1357 هم که ماهیت آنها
کاملاً روشن بود، سران انقلاب صلاح نمیدیدند موضعگیری صریح کنند، چون
این احتمال وجود داشت که درگیری ایجاد کنند، در حالی که برای تغییر نظام و
تثبیت نظام جدید به آرامش نیاز بود.
شما چه نظری داشتید؟ چه کسانی دراین باره با شما هم نظر بودند؟
من،
شهید لاجوردی، شهید کچویی و عده دیگری معتقد بودیم اینها با خارج ارتباط
دارند و وجودشان خطرناک است و باید هر چه سریعتر با آنها برخورد کرد. در
اواخر آذر سال 1357 که از زندان مشهد آزاد شدم به تهران آمدم و با عدهای
از رهبران انقلاب درباره خطرناک بودن ماهیت منافقین صحبت کردم. آنها هم
دفاعی از منافقین نمیکردند، اما برخورد صریح و قاطع را در آن مقطع به صلاح
انقلاب نمیدانستند.
پس از آزادی از زندان، نخستین بار چه زمانی با شهید بهشتی ملاقات کردید؟
نیمههای دی ماه سال 1357.
چه مباحثی بین شما مطرح شد؟
ابتدا
موضوع انتشار یک روزنامه را با ایشان مطرح کردم و گفتم: از هر امری
واجبتر است. ایشان گفتند:«بروید و هر کاری که لازم است، انجام بدهید. من
هم از هر نظر حمایت و کمک میکنم.» من معتقد بودم نیروهای انقلاب باید
اطلاعرسانی صحیحی از فعالیتهای خود را انجام دهند و از همین روی، رفتیم و
مقدمات کار را فراهم کردیم. شهید بهشتی برای این کار، حجتالاسلام
والمسلمین دینپرور را معرفی کردند. در مراحل مقدماتی کار بودیم که انقلاب
پیروز شد و همه کارها شکل دیگری به خود گرفتند.
درباره منافقین هم با ایشان صحبت کردید؟
بله،
گفتم از سال 1350 با مطالعه جزوات آنها متوجه افکار التقاطیشان شدهام و
آنها را رد میکنم و موقعی هم که گروه«حزبالله» با سازمان مجاهدین خلق
ادغام شد، وارد آن نشدم و به جرم عضویت در حزبالله دستگیر و محاکمه شدم.
مصطفی خوشدل از دوستان قدیم من بود و بسیار اصرار کرد وارد سازمان شوم.
همینطور محمد مفیدی که با خود من در شورای مرکزی حزبالله بود، ولی مطمئن
بودم این جریان سالمی نیست.
شهید بهشتی چه نظری داشتند؟
ایشان
میگفت:«شرایط عوض شده است و آنها دیگر نمیتوانند مثل گذشته به
رفتارهای خود ادامه بدهند. در عین حال فضای جامعه برای طرد صریح آنها مساعد
نیست و نباید عجله کرد» اما من وجود آنها را خطرناک میدانستم و اطمینان
داشتم مسعود رجوی برای رسیدن به قدرت، از هیچ جنایتی ابا نخواهد کرد و بدتر
از همه اینکه مطمئن بودم با سازمانهای جاسوسی خارج هم ارتباط دارند و هیچ
بعید نیست داخل کشور مجری اهداف آنها باشند. شهید بهشتی میگفتند: «شما
چون در زندان با آنها اصطکاک داشتهاید، نسبت به آنها بدبین هستید، در حالی
که واقعاً شاید به این بدیها هم نباشند!»
پس از پیروزی انقلاب، همکاری جدی شما با شهیدآیتالله بهشتی از چه مقطعی شروع شد؟ این همکاری بیشتر در چه عرصههایی بود؟
از
زمان تشکیل حزب جمهوری اسلامی که ایشان مرا به عنوان یکی از 30 نفر اعضای
شورای مرکزی دعوت کرد. جالب اینجاست که شهید آیت هم درباره خطرناک بودن
منافقین با من همعقیده بود و با شور و هیجان زیادی علیه آنها حرف میزد.
من اگر درباره منافقین حرف میزدم، به این دلیل بود که سالها در زندان با
آنها زندگی کرده بودم. خیلیهای دیگر هم بودند که ماهیتشان را خوب
میشناختند، اما هیچکس به اندازه شهید آیت هیجان به خرج نمیداد! واقعاً
نمیدانم چگونه به این شناخت رسیده بود، ولی واقعیت امر این است که آدم
بسیار باسوادی بود و شاید با خواندن جزوات و کتابهای آنها، به ماهیتشان پی
برده بود. شهید آیت انسان بسیار دقیقی بود و مسائل را خیلی عمیق میفهمید.
شهید بهشتی هم بهتدریج به این نتیجه رسید که این گروه خطرناک است و باید
کاری کرد.
آیا مقابله با منافقین در سال 1358، به توصیه ایشان بود یا دیگر نیروها برخورد با این گروه را کلید زدند؟
خیر،
در اواسط سال 1358 که فرمانده سپاه بودم، تصمیم گرفته شد مراکزی را که
منافقین در اختیار گرفته بودند، از آنان پس بگیریم. البته کسی به ما
مصوبهای نداده بود، ولی ما بر اساس اصل مبارزه با جریانات ضد انقلابی،
ابتدا مسئله خلع سلاح آنها را مطرح کردیم که بسیار مقاومت کردند و حتی به
آیتالله طالقانی هم متوسل شدند، ولی ایشان تقریباً دخالتی نکرد. این قضایا
بود تا وقتی موضوع دستگیری سعادتی و ارتباط سازمان مجاهدین با سفارت شوروی
پیش آمد و موضوع را به شورای مرکزی حزب گزارش کردیم. در این مرحله شهید
بهشتی نسبت به قضیه حساس شد و خطر را به صورت بسیار جدی احساس کرد و از ما
خواست با قاطعیت به این پرونده رسیدگی کنیم. چهار روز پس از دستگیری
سعادتی، ترور شهیدآیتالله مطهری پیش آمد و همه مطمئن بودند کار مجاهدین
است! هنوز کسی از فرقان شناختی نداشت، مخصوصاً که مجاهدین شهید مطهری را به
قول خودشان بزرگترین تئوریسین ارتجاع میدانستند و در زندان هم مطالعه
آثار ایشان را تحریم کرده بودند. با ترور شهید مطهری خلع سلاح مجاهدین و
تصرف مراکز فعالیت آنها در دستور کار قرار گرفت و ما رسماً با منافقین
درگیر شدیم و بسیاری از ساختمانها، مراکز و سلاحهای آنها را گرفتیم.
در
آن دوره طیف گستردهای از نیروها و جریانات موجود در کشور، با آیتالله
بهشتی به مخالفت و حتی دشمنی پرداختند. به نظر شما علت این امر چه بود؟
به
نظر من سه گروه با ایشان بهطور جدی دشمن بودند. گروه اول عدهای از
روحانیون بودند که از همان روز اولی که ریاست شهید بهشتی بر شورای انقلاب
تثبیت شد، از در حسادت درآمدند و مطرح کردند: چرا باید ایشان رئیس شورا
باشد و آنها نباشند؟ و بعد از پیروزی انقلاب هم پست مهمی به آنها داده نشد.
برجستهترین نمونه این طیف آقای لاهوتی و برخی از روحانیون جامعه روحانیت
مبارز بود. آقای لاهوتی که دائماً در صحبتش علیه شهید بهشتی حرف میزد و
ایشان را تهدید میکرد. روحانیون در شهرهای مختلف هم دائماً علیه شهید
بهشتی سمپاشی میکردند.
دسته دوم مخالفان جمهوری اسلامی از قبیل
منافقین، ملیگراها و مارکسیستها بودند. شهید بهشتی در شورای انقلاب
جایگاه بالایی داشت و با قدرت تحلیل کمنظیری میتوانست افراد را از
طیفهای مختلف جذب کند. این طیف درباره این موضوع کاری از دستشان
برنمیآمد، ولی از اوایل سال 1358 مخالفتهای جدی خود را با حزب جمهوری
اسلامی شروع و آن را به عنوان یک حزب فاشیستی مطرح کردند. همچنین با زدن
تهمتهایی چون دیکتاتور و سرمایهدار سعی کردند فضا را برای شهید بهشتی تنگ
کنند. بنیصدر و گروههای طرفدار او در زدن این تهمتها و پر کردن
دیوارهای شهر از این شعارها، فعالیت گستردهای داشتند.
گروه سوم هم
که بسیار فعال بود سازمانهای اطلاعاتی و جاسوسی کشورهای بیگانه بودند که
از طریق رسانههایشان بهشدت جوسازی میکردند و مصاحبههای متعددی را با
ملیگراها و منافقین علیه شهید بهشتی ترتیب میدادند.
واکنش شهید بهشتی به این جوسازیها چه بود؟
ایشان
بسیار متین و با صلابت بودند و اساساً بعضی از مسائل را مطرح نمیکردند.
ما از موج ترور شخصیت گستردهای که علیه ایشان به راه افتاده بود، بهشدت
نگران بودیم و دائماً در حزب این موضوع را مطرح میکردیم که ممکن است این
ترور شخصیت به ترور فیزیکی بینجامد، اما ایشان حرفی نمیزدند. شهید بهشتی
ماهیت بعضی از افراد و گروهها را تشخیص داده بودند و حتی یادم است در
شهریور سال 1358 به عملکرد دولت موقت انتقاد کردند، در حالی که تا آن موقع
از دولت موقت دفاع میکردند و میگفتند: « این دولت همانطور که از اسمش
پیداست موقتی است و حزب جمهوری اسلامی باید به کارهای بنیادینی چون قانون
اساسی بپردازد و درگیر حاشیهها نشود». البته من و عدهای از دوستان معتقد
بودیم اگر دولت موقت به همان شیوه ادامه بدهد، اصلاً انقلابی باقی
نمیماند که بشود قانون اساسی آن را اجرا کرد.
افراد و گروههای مختلف با وجود اختلاف نظر با یکدیگر بر سر مخالفت با شهید بهشتی و ترور شخصیت ایشان همسو و همجهت بودند. چرا؟
پاسخ
واضح است. همه آنها ایشان را بهخصوص در فقدان شهید مطهری به عنوان
نظریهپرداز انقلاب، تهدید اصلی برای قدرت گرفتن و حاکمیت پیدا کردن خودشان
را شهید بهشتی میدانستند، زیرا پس از شهید مطهری کسی قدرت تحلیل و خطدهی
شهید بهشتی به نیروهای انقلابی را نداشت. امام از چنان جایگاه والایی
برخوردار بودند که کسی جرئت نداشت علیه ایشان حرفی بزند، به همین دلیل
تیرهای اتهام را به سمت شهید بهشتی - که یقیناً پس از امام رهبر میشد-
پرتاب میکردند. همه دیده بودند در مجلس خبرگان آقای منتظری رئیس بود، اما
کسی که عملاً مجلس را اداره کرد و قانون اساسی را در آن مدت کوتاه با
شایستگی تمام به نتیجه رساند، شهید بهشتی بود. این جریانات وقتی به این
نتیجه رسیدند که با وجود شهید بهشتی امکان هرگونه قدرتنمایی از آنها سلب
خواهد شد، تصمیم گرفتند به هر نحو ممکن ایشان را از سر راه بردارند. روی
این نکته تأکید میکنم که میداندارهای اصلی ترور شخصیت شهید بهشتی
روحانیونی بودند که به ایشان حسادت میکردند و به این باور رسیده بودند که
ایشان جای امام را خواهد گرفت. اگر دیگران علنی مخالفت میکردند، مخالفت
اینها مخفی بود!
این سؤال درآن مقطع وحتی همین امروز هم هست که
چرا ایشان در مصاحبهها و موضعگیریهای خویش، از خود دفاع نمیکرد؟ به این
کار اعتقادی نداشت یا معتقد بود که باید دیگران این کار را انجام دهند؟
ایشان
معتقد بودند دیگران باید از او دفاع کنند و اگر خود جواب بدهند، در دور
باطل پرسش و پاسخهای تمام نشدنی میافتند! شهید بهشتی در مصاحبههای هفتگی
در دیوان عالی کشور گاهی اشارات ضمنی میکردند، اما هیچوقت به صورت صریح
از خود دفاع نکردند. موج تبلیغات گسترده و طولانی بالاخره بخشهایی از
جامعه را تحت تأثیر قرار داد، چون همواره بخشهای زیادی از جامعه هستند که
از حقایق خبر و تحلیل درستی هم از مسائل ندارند و تحت تأثیر تبلیغات قرار
میگیرند. کما اینکه در انتخابات ریاست جمهوری دور اول، بنیصدر با تبلیغات
گسترده به نتیجه رسید، والا کسی او را نمیشناخت.
درباره نامزدی ایشان برای ریاست جمهوری فضا چگونه بود؟ چرا نهایتاً و با تمام تلاش دوستان، این امر محقق نشد؟
داخل
حزب همه معتقد بودند ایشان باید نامزد ریاست جمهوری شود. نیروهای خط امامی
خارج از حزب هم همین اعتقاد را داشتند، اما امام معتقد بودند روحانیون
نباید به کارهای اجرایی بپردازند، بلکه باید شأن ارشادی و آموزشی خود را
حفظ کنند که بسیار تفکر درستی بود. به اعتقاد من یکی از بزرگترین
ضربههایی که منافقین و بنیصدر به این انقلاب زدند، این بود که شرایط را
به صورتی در آوردند که روحانیون وارد عرصه اجرایی کشور شدند، در نتیجه نه
توانستند مأموریت و رسالت اصلی خود را درست انجام بدهند و نه در امور
اجرایی کشور موفق بودند.
چرا چنین تحلیلی دارید؟
چون
اگر یک روحانی نتواند در امور اجرایی کارش را درست انجام بدهد، فقط خودش
لطمه نمیخورد، بلکه روحانیت آسیب میبیند. روحانیون باید به تربیت
پشتوانهها و نیروهای متدین و مؤمن بپردازند و بر کار آنها نظارت کنند. این
بحث بسیار مفصلی است و امروز بهتر از هر زمانی میتوان این هوشمندی امام
را درک کرد که چرا روحانیون را از دخالت در امور اجرایی بر حذر میداشتند.
عملکرد بسیاری از آنان آسیبهای جدی به جایگاه روحانیت زد و میزند.
چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟
آن
شب در جلسه شورای مرکزی حزب شرکت کردم. بعد هم در فضای باز نماز را به
جماعت خواندیم. بعد از نماز قرار بود جلسهای با حضور اعضای سه قوه در سالن
اجتماعات حزب تشکیل شود. فردا صبح یک مأموریت خارج از کشور داشتم، به همین
دلیل تا دم در سالن با شهید بهشتی رفتم و با ایشان خداحافظی کردم و به
خانه برگشتم. همین که به خانه رسیدم، تلفن زنگ زد و خبر انفجار دفتر حزب را
به من دادند. سریع برگشتم و آن فاجعه را دیدم. البته تا ساعت 12 شب هنوز
مشخص نشده بود آیا شهید بهشتی هم در آن جلسه حضور داشته یا نه. هوا تاریک
بود و نمیشد چیزی را دید. به نظر بنده هنوز هم شبکه نفوذی منافقین در
دستگاههای کشور شناسایی نشده است و تا زمانی که این پروندهها به شکل جدی
پیگیری نشوند، شبکه گسترده منافقین در دستگاههای دولتی همچنان به ایجاد
مسئله، مشکل و بحران ادامه خواهد داد.