به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، صبحگاه روز نوزدهم ماه مبارک رمضان مسجد کوفه شاهد ضربت خوردن مردی بود که زمین همتایی مانند آن دیگر نخواهد دید. در ایام شهادت امیرالمؤمنین(ع) مصائب و مشکلات آن حضرت در زمان حکومتشان را از کتاب سیری در سیره ائمه اطهار(ع) استاد شهید مرتضی مطهری بازخوانی میکنیم.
*مشکلات علی(ع)
میدانیم که علی(ع) پیوسته در دوران خلافت خلفا از
بیان این مطلب که خلافت، حق طلق او است خودداری نمیکرد و در عین حال
میبینیم بعد از کشته شدن عثمان در اثر یک انقلاب خونین علیه او، آن گاه که
مردم ریختند به خانه علی و دور او را گرفتند و اصرار فراوان کردند که با
او بیعت کنند و وی زمام امور رابه دست گیرد، علی(ع) امتناع کرد و از پذیرش
خلافت کراهت داشت.
میفرماید: «دعونی والتمسوا غیری»؛ مرا رها کنید و بروید دنبال کس دیگر،
بعد خود امام علت امتناع خودش را توضیح میدهد، برای اینکه کسی تصور نکند
که - العیاذ بالله - امام خود را لایق خلافت و بعد از پیغمبر شایستهترین
فرد برای زمامداری نمیداند، توضیح میدهد که اوضاع فوقالعاده آشفته و یک
آینده آشفتهتر در جلوی ماست، عبارت این است: «فانا مستقبلون امرا له وجوه و
الوان»؛ یعنی ما جریانی را در پیش داریم که این جریان مشتبه است، رنگهای
مختلف و چهرههای گوناگون دارد، ما یک آینده روشنی در پیش نداریم، آیندهای
داریم با چند چهره و چند رنگ مختلف.
بعد امام جملهای دارد که در آن جمله مطلب رابیان
میکند «وان الافاق قد اغامت» افقها را مه گرفته است، مثل وقتی که مه زیاد
پیدا میشود و انسان جلوی چشم خودش را هم نمیبیند، «والمحجه قد تنکرت»
شاهراه به صورت کوره راه در آمده و ناشناخته است و مردم دیگر شاهراه را
تشخیص نمیدهند، ولی در آخر یک جملهای به عنوان اتمام حجت فرمود، فرمود:
این را هم بدانید که اگر من زمام خلافت رابه دست گیرم، آنچنان رفتار میکنم
که خودم میدانم نه آنچنان که شما میخواهید: «و اعلموانی ان اجبتکم رکبت
بکم ما اعلم»، این بود که در آخر فرمود: مرا به حال خودم بگذارید، فعلاً
اگر من مثل گذشته وزیر باشم بهتر است از اینکه امیر باشم،
این جملهها نشان میدهد که علی(ع) مشکلات فراوانی را در دوره خلافت خود پیشبینی می کرد، همان مشکلاتی که بعد رخ داد و چهره نمود.
*مشکل کشته شدن عثمان(مشکل نفاق)
اولین مشکلی که وجود داشت و علی بر زمینه آن میفرمود: آینده بسیار مبهمی در پیش داریم، داستان کشته شدن عثمان بود، علی وارث خلافتی میشد که خلیفه قبل از او را انقلابیونی که انقلاب کردهاند کشتهاند، حتی اجازه دفن او را هم نمیدهند و اعتراضات فراوانی دارند، حال این گروه انقلابی به علی پیوسته است، مردم دیگر چه نظری دارند؟ همه مردم که مثل این انقلابیون فکر نمیکنند و خود علی فکرش نه با انقلابیون میخواند و نه با مخالفین انقلابیون و نه با عامه مردم، از یک طرف عثمان است و اطرافیان عثمان و آن همه اجحافها و بیعدالتیها و ستمگریها و آن همه اعطاء امتیازات به خویشاوندها و از طرف دیگر گروههایی خشمناک و عصبانی از حجاز و مدینه و بصره و کوفه و مصر از همه جا آمدهاند متعرض و منتقد، عثمان هم تسلیم نمیشود، علی سفیر است میان انقلابیون و عثمان، که این هم جریان عجیبی دارد، علی با روش عثمان مخالف است و در عین حال مخالف است که باب خلیفهکشی باز شود، نمیخواهد خلیفه را بکشند که باب فتنه بر روی مسلمین باز گردد، که این داستان مفصلی دارد.
در 14 جای نهج البلاغه، علی(ع) در موضوع کشته شدن عثمان بحث کرده است، نسبت به عثمان منتقد است و کوشش دارد او را از راهی که میرود منصرف کند و به راه راست بیاورد، بلکه آتش انقلابیون خاموش شود و فتنه بخوابد. نه عثمان و طرفداران عثمان حاضر شدند (از راه خود منصرف شوند) و نه انقلابیون دست از انقلاب خودشان برداشتند، نتیجهاش همین شد، علی میدانست که مسأله قتل عثمان مسألهای خواهد بود (که موجب فتنه خواهد شد)، خصوصاً با توجه به این نکته بسیار عجیب که ما فقط امروز میبینیم علمای اجتماع یعنی جامعهشناسان و مورخین محققی که در تاریخ اسلام مطالعه کردهاند آن را کشف کردهاند و میبینیم نهجالبلاغه هم این مطلب را توضیح میدهد که در قتل عثمان بعضی از طرفداران خود عثمان نیز دست داشتند، آنها هم میخواستند عثمان کشته شود، فتنه در دنیای اسلام بپا گردد و آنها از این آب گل آلود استفاده کنند، مخصوصاً معاویه در قتل عثمان کاملاً دست داشت، باطناً کوشش میکرد این فتنه بالا بگیرد، عثمان کشته شود تا او از کشته شدن عثمان بهرهبرداری کند.
*تفاوت مخالفان امام علی(ع) با مخالفان پیامبر(ص)
مخالفان علی با مخالفان پیغمبر این تفاوت را داشتند که مخالفان پیغمبر
عدهای بودند کافر و بت پرست و در زیر شعار بتپرستی با پیغمبر مبارزه
میکردند، منکر خدا و توحید بودند و انکار خدا و توحید را هم علنی
میگفتند، تحت شعار «اعل هبل»، زنده باد هبل، با پیغمبر مبارزه میکردند،
پیغمبر هم شعار روشنی داشت: «الله اعلی و اجل»، از همه بزرگتر خداست، اما
علی با یک طبقه دانای بیدین مواجه شده است که متظاهر به اسلاماند، ولی
مسلمان واقعی نیستند، شعارهایشان شعارهای اسلامی است و هدفهایشان بر ضد
اسلام، پدر معاویه که ابوسفیان است، در زیر شعار «اعل هبل» به جنگ پیغمبر
میآید، لهذا کار پیغمبر(ص) در مبارزه با او آسان است. پسرش معاویه بن ابی
سفیان همان روح ابوسفیانی و همان هدفهای ابوسفیانی را دارد، امام در زیر
شعار آیه قرآن «من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیّه سلطاناً»، شعار، خیلی شعار
خوبی است. حال کسی نیست که از معاویه بپرسد که ولی شرعی خون عثمان کیست؟
یک کسی که در چهار پشت بالاتر با تو انتساب پیدا میکند، مطالبه خون او به
تو چه مربوط است؟ عثمان پسر دارد، خویشاوندان نزدیکتر از تو دارد، و ثانیاً
به علی چه مربوط که عثمان کشته شده است؟ اما یک مرد دغلبازی مثل معاویه
به این حرفها کار ندارد، او میخواهد از این وسیله استفاده کند.
*انعطاف ناپذیری در اجرای عدالت
مشکلات دیگری علی داشت که مربوط به روش خودش بود از یک جهت و تغییری که مسلمین پیدا کرده بودند از جهت دیگر، علی مردی بود انعطاف ناپذیر. بعد از پیغمبر سالها بود که جامعه اسلامی عادت کرده بود به امتیاز دادن به افراد متنفذ و علی(ع) در این زمینه یک صلابت عجیبی نشان میداد، گفت: من کسی نیستم که از عدالت یک سر مو منحرف شوم. حتی اصحابش میآمدند، می گفتند: آقا! یک مقدار انعطاف داشته باشید، میگفت: «اتامرونی ان اطلب النصر بالجور، و الله ما اطور به ماسمر سمیر»؛ از من تقاضا میکنید که پیروزی و موفقیت در سیاست را به قیمت ستمگری و پایمال کردن حق مردم ضعیف به دست آورم؟!... به خدا قسم تا شبی و روزی در دنیا هست، تا ستارهای در آسمان در حرکت است، چنین چیزی عملی نیست.
*صراحت و صداقت در سیاست
مشکل سوم خلافت او مسأله صراحت و صداقت او در سیاست بود که این را هم باز عدهای از دوستانش نمیپسندیدند، میگفتند: سیاست این همه صداقت و صراحت بر نمیدارد، یک مقدار خدعه و دغلبازی هم باید در آن قاطی کرد. چاشنی سیاست دغلبازی است، اینهایی که عرض میکنم تمامش در نهجالبلاغه است و حتی بعضی میگفتند علی سیاست ندارد، معاویه را ببین چقدر سیاستمدار است! میفرمود: «و الله ما معاویة بادهی منی، ولکنه یغدر و یفجر، و لولا کراهیه الغدر لکنت من ادهی الناس، ولکن کل غدرة فجرة، و کل فجرة کفرة، و لکل غادر لواء یعرف به یوم القیامة»؛ به خدا قسم اشتباه میکنید، معاویه از من زیرکتر نیست، او دغلباز است، فاسق است، من نمیخواهم دغلبازی بکنم، من نمیخواهم از جاده حقیقت منحرف شوم، فسق و فجور مرتکب بشوم، اگر نبود که خدای تبارک و تعالی دغلبازی را دشمن میدارد، آن وقت دیدید که زرنگترین مردم دنیا علی است، دغلبازی فسق است، فجور است، و این گونه فجورها کفر است و من میدانم که هر فریبکاری در قیامت محشور میشود، در حالی که یک پرچمی دارد.
*خوارج، مشکل اساسی امام علی(ع)
مشکل اساسی که من میخواهم عرض بکنم که همه اینها مقدمه بود برای این مطلب این است: در زمان پیغمبر اکرم(ص)، طبقهای که پیغمبر اکرم(ص) به وجود آورد صرفاً یک طبقهای نبود که یک انقلاب بپا شود و عدهای در زیر یک پرچمی جمع بشوند: پیغمبر یک طبقهای را تعلیم داد، متفقهشان کرد، قدم به قدم جلو آورد، تعلیم و تربیت اسلامی را تدریجاً در روح اینها نفوذ داد، پیغمبر 13 سال در مکه بود، انواع زجرها و شکنجهها و رنجها از مردم قریش متحمل شد، ولی همواره دستور به صبر میداد، هر چه اصحاب میگفتند: یا رسول الله! آخر اجازه دفاع به ما بدهید، ما چقدر متحمل رنج بشویم، چقدر از ما را اینها بکشند و زجرکشمان کنند؟! چقدر ما را روی این ریگهای داغ حجاز بخوابانند و تختهسنگها را روی سینههای ما بگذارند، چقدر ما را شلاق بزنند؟! پیغمبر اجازه جهاد و دفاع نمیداد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد که عدهای به حبشه مهاجرت کردند و مهاجرت سودمندی هم بود. پیغمبر در مدت این سیزده سال چه میکرد؟ تربیت میکرد، تعلیم میداد، یعنی هسته اصلی اسلام را به وجود میآورد.
آن عدهای که شاید هنگام مهاجرت حدود هزار نفر
بودند، عدهای بودند که با روح اسلام آشنا بودند و اکثریتشان تربیتشان هم
تربیت اسلامی بود، شرط اولی یک نهضت وجود یک کادر تعلیمی و تربیتی است که
از یک عده افراد تعلیم داده شده و تربیت شده و آشنا با اصول و هدف و تاکتیک
مرام به وجود آمده باشد، اینها را میشود به صورت یک هسته مرکزی به وجود
آورد و بعد دیگران که ملحق میشوند شاگردهای اینها باشند و خودشان را با
اینها تطبیق بدهند. سر موفقیت اسلام این بود.
بنابراین تفاوتهای میان وضع علی(ع) و وضع پیغمبر(ص)، یکی این بود که
پیغمبر با مردم کافر، یعنی با کفر صریح، با کفر مکشوف و بیپرده روبرو بود،
با کفری که میگفت من کفرم، ولی علی با کفر در زیر پرده، یعنی به انفاق
روبرو بود، با قومی روبرو بود که هدفشان همان هدف کفار بود، اما در زیر
پرده اسلام، در زیر پرده قدس و تقوا، در زیر لوای قرآن و ظاهر قرآن و تفاوت
دوم این بود که در دوره خلفا، مخصوصاً در دوره عثمان آن مقداری که باید و
شاید دنبال تعلیم و تربیتی را که پیغمبر گرفته بود نگرفتند، فتوحات اسلامی
زیادی صورت گرفت.
فتوحات به تنهایی کاری نمیتواند بکند. پیغمبر 13 سال در مکه ماند و اجازه نداد که مسلمین حتی از خودشان دفاع بکنند، چون افراد هنوز لایق این دفاع و جهاد نبودند. اگر دست به جهاد فتوحات هم باید زد، به تناسب توسعه فرهنگ اسلامی و ثقافت اسلامی است، یعنی همین طور که از یک طرف فتوحات تازه میشود، باید به موازات آن، فرهنگ و ثقافت اسلامی هم توسعه پیدا کند، مردمی که به اسلام میگروند و حتی آنها که مجذوب اسلام میشوند، اصول و حقایق و اهداف اسلام، پوسته و هسته اسلام، همه اینها را بفهمند و بشناسند.
ولی در اثر این غفلتی که در زمان خلفا صورت گرفت یکی از پدیدههای اجتماعی که در دنیای اسلامی رخ داد این بود که طبقهای در اجتماع اسلامی پیدا شد که به اسلام علاقهمند بود، به اسلام مؤمن و معتقد بود، اما فقط ظاهر اسلام را شناخت، با روح اسلام آشنا نبود، طبقهای که هر چه فشار میآورد، فقط روی مثلاً نماز خواندن بود نه روی معرفت، نه روی شناسایی اهداف اسلامی. یک طبقه مقدس مآب و متنسک و زاهد مسلک در دنیای اسلام به وجود آمد که پیشانیهای اینها از کثرت سجود پینه بسته بود، کف دستها و سر زانوهای اینها از بس که در روی زمینها (نه در روی فرشها) سرها را به سجده گذاشته بودند و دستها و زانوها را روی خاکها و شنها قرار داده بودند و سجدههای بسیار طولانی (یک ساعته و دو ساعته و پنج ساعته) کرده بودند پینه بسته بود.
وقتی که علی(ع) ابن عباس را فرستاد سراغ اینها، هنگامی که همینها علیه علی (ع) طغیان و شورش کرده بودند، هنگامی که آمد خبر آورد، این طور توضیح داد: پیشانیهایشان از کثرت سجده مجروح شده است، دستهایی که مثل زانوی شتر پینه بسته است، لباسهای کهنه زاهد مآبانه به تن دارند، از همه بالاتر قیافه مصمم و تصمیم قاطع اینهاست. حالا آب بیار حوض پر کن، یک چنین طبقهای، یعنی طبقه متنسک جاهل، طبقه متعبد جاهل، طبقه خشکه مقدس در دنیای اسلام به وجود آمد که با تربیت اسلامی آشنا نیست، ولی علاقهمند به اسلام است، با روح اسلام آشنا نیست، ولی به پوست اسلام چسبیده است، محکم هم چسبیده است علی، این طبقه را این جور توصیف میکند: «جفاة طغام عبید اقزام، جمعوا من کل اوب و تلقطوا من کل شوب ممن ینبغی ان یفقه و یودب، و یعلم و یدرب... لیسوا من المهاجرین و الانصار و لا من الذین تبوؤا الدار و الایمان».
یک مردمی خشن، ولی روحیههایی پست، مردمانی برده
صفت، روحشان آقا نیست، در روح اینها آقایی وجود ندارد، از اراذل مردم
هستند، معلوم نیست از کدام گوشهای پیدا شدهاند، یکی از این گوشه آمده،
یکی از آن گوشه، یک مردم بیبنهای، یک مردم بیبوتهای، معلوم نیست از کجا
آمدهاند، مردمی که تازه باید بیایند در کلاس اول اسلام بنشینند و درس
اسلام را یاد بگیرند، سواد ندارند، معلومات ندارند، قرآن را نمیدانند
چیست، معنی قرآن را نمیفهمند، سنت پیغمبر را نمیفهمند، اینها باید تعلیم
بشوند، تربیت بشوند، اینها تعلیم و تربیت اسلامی پیدا نکردهاند، اینها جزو
مهاجرین و انصار که پیامبر آنها را تربیت کرد که نیستند، یک مردمی
(هستند) که تربیت اسلامی ندارند.
علی(ع) در شرایطی خلافت را به دست میگیرد که چنین طبقهای هم در میان
مسلمین وجود دارد و در همه جا هستند، در لشکریان خودش هم از این طبقه وجود
دارند. جریان جنگ صفین و حیله معاویه و عمروعاص - که مکرر شنیده اید - پیش
میآید، آن ساعتی که اینها احساس میکنند که دارند شکست میخورند و شکستشان
شکست نهایی است نقشه میکشند که از همین طبقه استفاده کنند. دستور میدهند
قرآنها را بالای نیزه میکنند: ایهاالناس! همه ما اهل قرآنیم، همه ما اهل
قبله هستیم، چرا میجنگید؟ اگر میخواهید بجنگید پس بیایید این قرآنها را
بزنید.،فوراً همین طبقه دست از جنگ کشیدند، گفتند با قرآن نمیجنگیم،
آمدند خدمت علی(ع) که دیگر قضیه حل شد، قرآن به میان آمد، حالا که قرآن به
میان آمده دیگر جنگ معنی ندارد.
علی فرمود: مگر شما نمیدانید که از روز اول سخن من
به اینها این است که بیایید ما بر اساس قرآن حکومت و قضاوت کنیم، ببینیم حق
با کیست؟ اینها دروغ میگویند، اینها قرآن رابه میان نیاوردهاند، جلد و
کاغذ قرآن را سپر قرار دادهاند، برای اینکه بعد باز علیه قرآن قیام بکنند.
اهمیت ندهید، من امام شما هستم، من قرآن ناطق شما هستم، بزنید بروید جلو.
گفتند عجب! چه حرفها میزند؟ ما تا به حال تو را آدم خوبی میدانستیم و
میگفتیم تو آدم خوبی هستی، معلوم شد تو هم آدم جاهطلبی هستی. یعنی ما
برویم با قرآن بجنگیم؟! خیر نمیجنگیم. بسیار خوب شما نجنگید.
مالک اشتر مشغول پیشروی بود، گفتند فوراً فرمان بده که مالک اشتر برگردد که
دیگر جنگ با قرآن روا نیست. فشار زیاد آوردند، علی(ع) پیغام داد که مالک
برگرد. مالک برنگشت، گفت: آقا اجازه بدهید، یکی دو ساعت دیگر بیشتر باقی
نمانده است، شکست نهایی نصیب اینها می شود. آمدند که مالک بر نمیگردد.
گفتند: یا مالک را برگردان یا همین جا با این شمشیرهای خودمان(20 هزار نفر
بودند) قطعه قطعهات میکنیم، تو داری با قرآن میجنگی؟! علی پیغام داد:
مالک اگر میخواهی علی را زنده ببینی برگرد، قضیه حکمین پیش آمد. گفتند: دو
نفر حکم(داور) معین کنیم، حالا دیگر قرآن به میان آمده. بسیار خوب داور
معین کنیم، آنها عمروعاص شیطان را معین کردند، علی، ابن عباس عالم دانشمند
زیرک را پیشنهاد کرد، گفتند: خیر، ابن عباس پسر عمویت است، قوم و خویش
توست، ما باید یک کسی را انتخاب کنیم که با تو قوم و خویش نباشد. فرمود:
مالک اشتر، گفتند نه، ما مالک اشتر را قبول نداریم، چند نفر دیگر را هم
قبول نکردند. گفتند ما فقط ابوموسی اشعری را قبول داریم.
حالا ابوموسی کیست؟ آیا جزو لشکریان علی است؟ نه، ابوموسی کسی است که قبلاً حاکم کوفه بوده و علی او را از حکومت کوفه معزول کرده است. یک آدمی است که اصلاً در دلش با علی(ع) دشمنی دارد، ابوموسی را آوردند، ابوموسی هم گول عمروعاص را خورد و آن حقهای که به بازی شبیهتر بود، از امر جدی و مکرر شنیدهاید رخ داد، وقتی که فهمیدند گول خوردهاند، گفتند اشتباه کردیم. حالا که میگویند اشتباه کردیم، اقرار آن اشتباهشان اشتباه دیگری است، نگفتند اشتباه کردیم آن روزی که از جنگ با معاویه دست برداشتیم و ما باید میجنگیدیم، این، جنگ با قرآن نبود، جنگ له قرآن بود نه علیه قرآن. گفتند: نه، آن درست بود. و نگفتند اشتباه کردیم که ابوموسی را معین کردیم، باید تسلیم ابن عباس میشدیم یا مالک اشتر رامی فرستادیم.
گفتند اساساً اینکه ما قبول کردیم در دین خدا دو تا انسان بیایند داوری کنند کفر است، در قرآن میفرماید: «ان الحکم الا لله» حکم منحصراً مال خداست. چون قرآن گفته حکم منحصراً مال خداست هیچ انسانی حق داوری ندارد، پس داور معین کردن کفر و شرک بوده است، همهمان کافر شدیم، ما که توبه کردیم: استغفر الله ربی و اتوب الیه، آمدند سراغ علی: علی! تو هم که مثل ما کافر شدی، تو هم استغفار کن، حالا ببینید مشکل چیست؟ معاویه مشکل علی است یا این خشکه مقدسها؟ عمروعاص مشکل علی است یا این خشکه مقدسها؟ فرمود: شما اشتباه میکنید، حکمیت کفر نیست، معنی آیه را شما نمیدانید «ان الحکم الا لله» یعنی قانون فقط از ناحیه خدا باید وضع بشود یا کسی که خدا به او اجازه داده است، ما که نخواستیم کسی دیگر بیاید برایمان قانون معین کند، ما گفتیم قانون، قانون قرآن، دو نفر بیایند مطابق قرآن داوری کنند، خدا که نمیآید در اختلافات افراد داوری کند! گفتند حرف همین است و همین! علی فرمود: من هرگز گناهی را که مرتکب نشدهام اقرار نمیکنم و هرگز چیزی را که خلاف شرع نیست نمیگویم خلاف شرع بوده است، من چطور بیایم به خدا و پیغمبر دروغ ببندم، بگویم حکم قرار دادن، داور قرار دادن در اختلافات، خلاف شرع و کفراست، خیر، کفر نیست، شما هر کار می خواهید بکنید.
*رفتار علی(ع) با خوارج
راهشان را با علی(ع) جدا کردند، فرقهای شدند به نام
«خوارج» یعنی شورشیان بر علی، اینها شروع کردند خون دل به دل علی وارد
کردن و علی تا وقتی که اینها قیام مسلحانه نکرده بودند با آنها مدارا کرد
حداکثر مدارا، حتی حقوق اینها را از بیتالمال قطع نکرد، آزادی اینها را
محدود نکرد. جلوی چشم دیگران میآمدند به او جسارت و اهانت میکردند و علی
حلم میورزید، علی بالای منبر صحبت میکرد یکی از اینها پارازیت میداد.
روزی علی بالای منبر بود، یک کسی سؤالی کرد، علی بالبداهه یک جواب بسیار
عالی به او داد که اسباب حیرت و تعجب همه شد و شاید همه تکبیر گفتند. یکی
از این خارجیها آنجا بود، گفت: «قاتله الله ما أفقهه» خدا بکشد این را،
چقدر ملاست؟! اصحابش خواستند که بریزند به سر او، فرمود چکارش دارید، یک
فحشی به من داده، حداکثر این است که یک فحشی به او بدهید، نه، کاری به او
نداشته باشید.
علی مشغول نماز خواندن است، نماز جماعت دارد میخواند، در حالی که خلیفه
مسلمین است(این چه حلمی است از علی؟!) اینها به علی اقتدا نمیکردند،
میگفتند علی مسلمان نیست، علی کافر و مشرک است. در حالی که علی مشغول
قرائت حمد و سوره بود، یکی از اینها به نام «ابن الکواب» آمد با صدای بلند
این آیه قرآن را خواند: «و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت
لیحبطن عملک»؛ خطاب به پیغمبر است: ای پیغمبر! به تو وحی شده است و به
پیغمبران پیشین هم وحی شده است، اگر تو هم مشرک بشوی تمام اعمالت هدر رفته
است، یا آن پیغمبران هم اگر مشرک بشوند تمام اعمالشان هدر رفته است. این
آیه را خواند، خواست بگوید: علی! ما قبول داریم که اول مسلمان تو هستی،
سابقهات در اسلام چنین است، خدماتت چنین است، عبادتت چنین است، اما چون
مشرک شدی و برای خدا شریک قائل شدی، در نزد خدا هیچ اجری نداری. علی چگونه
رفتار میکند؟ علی به حکم اینکه: «اذا قرء القرآن فاستمعوا له وانصتوا»؛
یعنی هر وقت دیدید قرآن میخوانند استماع کنید، گوش کنید تا او شروع کرد به
خواندن این آیه، سکوت کرد و گوش کرد. وقتی که تمام کرد، نماز را ادامه داد
تا ادامه داد دو مرتبه همان آیه را تکرار کرد، باز علی سکوت کرد و آیه او
را گوش کرد. وقتی او تمام کرد نماز را ادامه داد. بار سوم یا چهارم که او
شروع کرد، دیگر علی اعتنا نکرد و این آیه را خواند: «فاصبر ان وعد الله حق و
لا یستخفنک الذین لا یوقنون» و نمازش را ادامه داد.
*اصول مذهب خوارج
آیا خوارج به این مقدار قناعت کردند؟ اگر قناعت می
کردند مشکل بزرگی برای علی نبودند. کم کم دور هم جمع شدند، جمعیت و حزبی
تشکیل دادند بلکه یک فرقهای تشکیل دادند، یک فرقه اسلامی (اینکه میگویم
(اسلامی) نه واقعاً جزء مسلمانان هستند. اینها از نظر ما کافرند) و یک
مذهبی در دنیای اسلام ابداع کردند، برای مذهب خودشان یک اصول و فروعی
ساختند، گفتند کسی از ماست که اولاً معتقد باشد که هم عثمان کافر است، هم
علی، هم معاویه و هم کسانی که به حکمیت تسلیم شدند، خود ما هم کافر شدیم،
ولی ما توبه کردیم و فقط هر کسی که توبه کند مسلمان است، همچنین گفتند امر
به معروف نهی از منکر شرط ندارد، در مقابل هر امام جائر و هر پیشوای ظالمی
در هر شرایطی باید قیام کرد، ولو با یقین به اینکه قیام بیفایده است. این
هم یک چهره خشن عجیبی به اینها داد.
اصل دیگری که برای مذهب خودشان تأسیس کردند که باز حاکی از تنگنظری و
جهالت اینها بود، این بود که گفتند اساساً عمل جزء ایمان است و ایمان مننفک
از عمل نداریم، مسلمان به گفتن «اشهد ان لاالهالاالله و ان محمداً رسول
الله» مسلمان نیست، مسلمان اگر نمازش را خواند، روزهاش را گرفت، شراب
نخورد، قمار نکرد، زنا نکرد، دروغ نگفت و اگر از هر گناه کبیره ای پرهیز
کرد تازه اول اسلامش است و اگر مسلمان یک دروغ بگوید، اصلاً او کافر است.
نجس است و مسلمان نیست. اگر یک بار غیبت بکند یا شراب بخورد از دین اسلام
خارج است. مرتکب کبیره را از دین اسلام خارج دانستند. نتیجه این شد که فقط
خودشان (این مقدسها) در دنیا مسلمانند، (گویی میگفتند) در زیر این قبّه
آسمان غیر از ما دیگر مسلمانی وجود ندارد و یک سلسله اصول دیگر که برای
خودشان ساختند.
چون یکی از اصول خوارج این بود که امر به معروف و
نهی از منکر واجب است و هیچ شرطی هم ندارد و در مقابل هر امام جائری باید
قیام کرد و علی(ع) را جزء کفار میدانستند، گفتند پس راهی نمانده غیر از
اینکه ما باید علیه علی قیام کنیم. ناگهان در بیرون شهر خیمه زدند و رسماً
یاغی شدند. در یاغی شدنشان هم یک اصول بسیار خشک و خشنی را پیروی میکردند،
میگفتند دیگران مسلمان نیستند، چون دیگران مسلمان نیستند از آنها
نمیتوانیم زن بگیریم و به آنها نباید زن بدهیم، ذبایح آنها یعنی گوشتی که
آنها ذبح میکنند حرام است، از قصابی آنها نباید بخریم، و بالاتر اینکه
کشتن زنان و اطفال آنها جایز است.
آمدند بیرون شهر، چون همه مردم دیگر را جایز القتل میدانستند شروع کردند
به کشتار و غارت کردن. وضع عجیبی شد، یکی از صحابه پیغمبر با زنش میگذشت،
در حالی که آن زن حامله بود. از او خواستند که از علی تبری بجوید. این کار
را نکرد. کشتندش، شکم زنش را هم با نیزه دریدند، گفتند شما کافرید و
همینها از کنار یک نخلستان گذشتند(نخلستان متعلق به کسی بوده که مال او را
محترم دانستند) یکی از اینها دست برد و یک خرما به دهانش گذاشت، چنان به
او نهیب زدند که خدا میداند. گفتند به مال برادر مسلمانت تجاوز میکنی؟!
*برخورد علی(ع) با خوارج
کارشان به جایی کشید که علی(ع) آمد در مقابل اینها
اردو زد. دیگر نمیشد آزادشان گذاشت. ابن عباس را فرستاد برود با آنها سخن
بگوید. همانجا بود که ابن عباس برگشت، گفت: پیشانیهایی دیدم پینه بسته از
کثرت عبادت، کف دستها مثل زانوی شتر است، پیراهنهای کهنه زاهد مآبانه و
قیافههای بسیار جدی و مصمم. ابن عباس کاری از پیش نبرد. خود علی(ع) رفت با
آنها صحبت کرد، صحبتهای حضرت مؤثر واقع شد، از آن عده که 12 هزار نفر
بودند، هشت هزار نفرشان پشیمان شدند، علی(ع) پرچمی را به عنوان پرجم امان
نصب کرد که هر کس زیر این پرچم بیاید در امان است، آن هشت هزار نفر آمدند،
ولی چهار هزار نفر دیگرشان گفتند محال و ممتنع است، علی هم شمشیر به گردن
این مقدسینی که پیشانیشان پینه بسته بود گذاشت، تمام اینها را از دم شمشیر
گذراند و کمتر از ده نفر آنها نجات پیدا کردند که یکی از آنها عبدالرحمن
بن ملجم این آقای مقدس بود.
علی(ع) در نهج البلاغه جملهای دارد (علی موجود عجیبی است. اصلاً عظمت علی
اینجا ظاهر میشود) میگوید: «انا فقات عین الفتنه و لم یکن لیجتری علیها
احد غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها»؛ این من بودم و فقط من بودم که
چشم فتنه را در آوردم و غیر از من احدی قادر نبود که چشم این فتنه را بکند؛
یعنی فتنه این خشکه مقدسها، غیر از من احدی از مسلمین جرأت نمیکرد که
شمشیر به گردن اینها بگذارد، چون طبقه به اصطلاح مقدس مآب را فقط دو طبقه
میتوانند بکشند: یکی طبقهای که به اسلام و خدا معتقد نیست، مثل اینکه
اصحاب یزید آمدند امام حسین را کشتند، ولی اینکه طبقهای که خودشان مسلمان
باشند، جرأت بکنند در مقابل این طبقه حرفی بزنند و کاری بکنند کار هر کس
نیست، شیرافکن است، بصیرتی میخواهد مثل بصیرت علی که خطر اینها را برای
دنیای اسلام احساس کند.
اوضاع خیلی شبههناک بود و حق هم داشتند، ما و شما هم اگر میبودیم دستمان به آن طرف نمیرفت، «و اشتد کلبها» این جمله عجیب است و کلبش داشت فزونی میگرفت کلب یعنی هاری. سگ وقتی که هار میشود و به اصطلاح عامیانه دیوانه میشود، بیماری خاصی پیدا میکند. وقتی که این حیوان این بیماری را پیدا میکند، دیگر آشنا و غیر آشنا و صاحب و غیر صاحب نمیشناسد، به هر انسانی یا حیوانی که رسد گاز میگیرد و نیش خودش را در بدن او فرو میکند و بعد، از لعاب دهان او میکروب این بیماری وارد خون طرف میشود، و بعد از مدتی او هم هار میشود. یعنی یک سگ هار اگر یک اسب را بگزد، آن اسب بعد از مدتی هار میشود، اگر انسان را هم بگزد، آن انسان بعد از مدتی هار میشود، علی(ع) میگوید این مقدس مآبها به صورت یک سگ هار در آمده بودند و مانند سگ هار با هر کس تماس می گرفتند او را هم مثل خودشان هار میکردند. همین طور که اگر مردم به بینند یک سگ هار شده است، هر کسی به خودش حق میدهد که او را اعدام بکند برای اینکه نگزد و دیگران را هار نکند، من این سگهای هار را دیدم و دیدم چارهای غیراز اعدام اینها نیست، اگر نه، طولی نمیکشد که بیماری هاری خودشان را به جامعه اسلامی سرایت میدهند و جامعه اسلامی را در جمود و تقشر و تحجر و حماقت و نادانی فرو میبرند. من خطر اسلام را پیشبینی میکردم. من بودم که چشم این فتنه را در آوردم. غیر از من احدی جرات چنین کاری را نداشت، پس از آنکه موج تاریکی و شبهه و شک درباره اینها بالا گرفته بود و هاری اینها فزونی یافته بود و روز به روز به دیگران سرایت می کرد.
*شهادت علی(ع)
ابن ملجم یکی از آن نه نفر زهاد و خشکه مقدسهاست که
میروند در مکه و آن پیمان معروف را میبندند و میگویند همه فتنهها در
دنیای اسلام معلول سه نفر است: علی، معاویه و عمروعاص. ابن ملجم نامزد
میشود که بیاید علی(ع) را بکشد. قرارشان کی است؟ شب نوزدهم ماه رمضان. چرا
این شب را قرار گذاشته بودند؟ ابن ابی الحدید می گوید: نادانی را ببین!
اینها شب نوزدهم ماه رمضان را قرار گذاشتند، گفتند چون این عمل ما یک عبادت
بزرگ است آن را در شب قدر انجام بدهیم که ثوابش بیشتر باشد.
ابن ملجم آمد به کوفه و مدتها در کوفه منتظر شب موعود بود. در این
خلالهاست که با دختری به نام «قطام» که او هم خارجی و هممسلکی خودش است
آشنا میشود، عاشق و شیفته او میشود، شاید تا اندازهای میخواهد این
فکرها را فراموش کند. وقتی که میرود با او مسأله ازدواج را در میان
میگذارد، او میگوید من حاضرم ولی مهر من خیلی سنگین است، این هم از بس که
شیفته اوست میگوید هر چه بگویی حاضرم. میگوید: سه هزار درهم. میگوید
مانعی ندارد. یک برده. مانعی ندارد، یک کنیز، مانعی ندارد چهارم کشتن علی
بن ابیطالب، اول که خیال میکرد در مسیر دیگری غیر از مسیر کشتن علی(ع)
قرار گرفته است، تکان خورد، گفت: ما میخواهیم ازدواج کنیم که خوش زندگی
کنیم، کشتن علی که مجالی برای ازدواج و زندگی ما نمی گذارد. گفت: مطلب همین
است. اگر میخواهی به وصال من برسی باید علی را بکشی. زنده ماندی که رسی،
نماندی هم که هیچ، مدتها در شش و پنج این فکر بود.
میگوید این چند چیز را به عنوان مهر از من خواست. بعد خودش گوید: در دنیا مهری به این سنگینی پیدا نشده و راست هم میگوید. می گوید هر مهری در دنیا هر اندازه بالا باشد این قدر نیست که به حد علی برسد. مهر زن من خون علی است، بعد میگوید: و هیچ تروری در عالم نیست و تا دامنه قیامت واقع نخواهد شد مگر اینکه از ترور ابن ملجم کوچکتر خواهد بود و راست هم گفت، آن وقت به بینید علی چه وصیت میکند؟ علی در بستر مرگ که افتاده است، دو جریان را در کشوری که پشت سر خود میگذارد میبیند، یکی جریان معاویه و به اصطلاح قاسطین، منافقینی که معاویه در رأس آنهاست و یکی هم جریان خشکه مقدسها که خود اینها با یکدیگر تضاد دارند. حالا اصحاب علی بعد از او چگونه رفتار بکنند؟ فرمود: بعد از من دیگر اینها را نکشید: «لاتقتلوا الخوارج بعدی» درست است که اینها مرا کشتند ولی بعد از من اینها را نکشید، چون بعد از من شما هر چه که اینها را بکشید به نفع معاویه کار کردهاید نه به نفع حق و حقیقت و معاویه خطرش خطر دیگری است.
علی با کسی کینه ندارد، همیشه روی حساب حرف میزند.
همین ابن ملجم را که گرفتند و اسیر کردند، آوردند خدمت مولی علی(ع)، حضرت
با یک صدای نحیفی در اثر ضربت خوردن چند کلمه با او صحبت کرد، فرمود: چرا
این کار را کردی؟ آیا من بد امامی برای تو بودم؟ یک بار مثل اینکه تحت
تأثیر روحانیت علی قرار گرفت، گفت: «افانت تنقذ من فی النار؟»، آیا یک آدم
شقی و جهنمی را تو میتوانی نجات دهی؟ من بدبخت بودم که چنین کاری کردم؟ و
هم نوشتهاند که یک بار که علی(ع) با او صحبت کرد، با علی با خشونت سخن
گفت، گفت: علی! من آن شمشیر را که خریدم با خدای خودم پیمان بستم که با این
شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود و همیشه از خدا خواستهام و دعا کرده ام که
خدا با این شمشیر بدترین خلق خودش را بکشد. فرمود: اتفاقاً این دعای تو
مستجاب شده است، چون خودت را با همین شمشیر خواهند کشت.
علی (ع) از دنیا رفت او در شهر بزرگی مانند کوفه است. غیراز آن عده خوارج
نهروانی باقی مردم همه آرزو میکنند که در تشییع جنازه علی شرکت کنند، بر
علی بگریند و زاری کنند. شب بیست و یکم، مردم هنوز نمیدانند که بر علی چه
دارد میگذرد و علی بعد از نیمه شب از دنیا رفته است تا علی از دنیا
میرود، فوراً همان شبانه، فرزندان علی، امام حسن، امام حسین، محمد بن
حنفیه، جناب ابوالفضل العباس و عدهای از شیعیان خاص که شاید از شش هفت نفر
تجاوز نمیکردند، محرمانه علی را غسل دادند و کفن کردند و در نقطهای که
ظاهراً خود علی(ع) قبلاً معین فرموده بود که همین مدفن شریف آن حضرت است و
طبق روایات، بعضی از انبیای عظام نیز در همین سرزمین مدفون هستند در همان
تاریکی شب دفن کردند و احدی نفهمید، بعد محل قبر را هم مخفی کردند و به کسی
نگفتند.
فردا مردم فهمیدند که دیشب علی دفن شده. محل دفن علی کجاست؟ گفتند: لازم نیست کسی بداند، و حتی بعضی نوشتهاند امام حسن(ع) صورت جنازهای را تشکیل دادند و فرستادند به مدینه که مردم خیال کنند که علی(ع) را بردند مدینه دفن کنند. چرا؟ به خاطر همین خوارج، برای اینکه اگر اینها میدانستند علی را کجا دفن کردهاند، به مدفن علی جسارت میکردند، میرفتند نبش قبر میکردند و جنازه علی را از قبر خودش بیرون میکشیدند تا خوارج در دنیا بودند و حکومت میکردند، غیر از فرزندان علی و فرزندان فرزندان علی (ائمه اطهار) کسی نمیدانست علی کجا دفن شده است تا اینکه آنها بعد از حدود 100 سال منقرض شدند، بنیامیه هم رفتند، دوره بنی العباس رسید، دیگر مزاحم این جریان نمیشدند، امام صادق(ع) برای اولین بار محل قبر علی(ع) را آشکار فرمود.