به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، آیتالله بهشتی در آئینه خاطرات همسرش مرحومه عزتالشریعه مدرس مطلق آمده است.
او (آیتالله بهشتی) بسیار مهربان بود. با من که همسرش بودم مثل یک پدر رفتار میکرد. از بس که مهربان بود و خوش اخلاق، همیشه احساس میکردم با پدرم روبهرو هستم.
در مدت 29 سال زندگی مشترک حتی یک بار کاری نکرد که من از او دلخور شوم. بچههایش هم همینطور. با همه رفیق بود. یک بار نشد سر بچهها داد بزند. همنشینی با او واقعاً لذت بخش بود. همیشه وقتی دور هم جمع میشدیم، درباره خدا و پیامبر و ائمه صحبت میکرد. هیچ وقت نشد که از دست او کوچکترین ناراحتی داشته باشیم.
***
زندگی ما کاملاً طلبگی بود. او 25ساله و من 14 ساله بودم که با هم ازدواج کردیم و بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمدیم. دوازده سال در قم بودیم و صاحب 3 فرزند شدیم. موقعی که امام را به ترکیه تبعید کردند، ما را هم بدون حقوق و چیزی به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم در تهران بودیم و خیلی رنج کشیدیم. در طول 12 سالی که در قم بودیم، از خودمان خانه نداشتیم و یکی دو اتاق را اجاره میکردیم و زندگیمان زندگی ساده طلبگی بود و در آن کوچکترین تشریفاتی به چشم نمیخورد.
آیتالله بهشتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت
در آمدش هرچه که بود متعلق به خانواده بود. هیچ وقت بگیرید و ببندید در زندگی نداشت و میگفت همه درآمدم متعلق به شماست. او حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و از آنجا پشیزی به خانه نیاورد. میگفت وقتی این همه آدم مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. شما باید بدانید که زندگیتان باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد. او ماهی 5500 تومان حقوق میگرفت که خرج خانواده، پسرش، خانواده دامادش و خرجهای دیگر را با همان میداد.
یک شب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازههای اطراف سر زدم و پیدا نکردم. زنگ زدم دادگستری که «آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و بیاورید.» جواب داد، «هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه میکنم.» این قدر احتیاط میکرد. او از دروغ و غیبت و صفات رذیله نفرت داشت. الگوی به تمام معنی بود، چه در جامعه و چه در خانواده. ما کوچکترین چیزی از ایشان ندیدیم که ناراحتمان کند. او در بحث خانواده، جز به راحتی من و فرزندانش فکر نمیکرد و میگفت حاضر نیستم به خاطر موقعیت اجتماعی خودم و حرف مردم، از رفاه و آسودگی خانوادهام بزنم. اگر کسی از من توقع دارد گذشت و ایثار کنم، از حق خودم میگذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نیست.
***
منزلمان را با سلیقه خودش و کمترین هزینه ساخت. او به جای اینکه از سنگ استفاده کند، به کارگران گفت که دیوارها را با سیمان قرمز و سفید و به صورت متناوب به شکل لوزی درست کنند که از دور بسیار زیباتر از سنگ بود، به همین دلیل خیلیها میگفتند که اینها خانهشان تشریفاتی است، در حالی که در واقع مصالحی که به کار برده بودیم سیمان ساده بود، منتهی آقای بهشتی آدم بسیار باسلیقه و با ذوقی بود و توانست با حداقل هزینه، زیباترین نماها را طراحی و اجرا کند. او همین سلیقه را در رنگآمیزی خانه هم به کار میبرد.
آیتالله بهشتی خیلی رعایت حال مرا میکرد
او خیلی رعایت حال مرا میکرد. اوایل انقلاب یک وقت میشد که به خاطر تراکم کارها، مهمانانی سرزده به خانه ما میآمدند. در این گونه موارد، سر راه برای مهمانها غذای آماده میگرفت که من به زحمت نیفتم.
به رغم خستگی زیاد، همیشه شاداب و سرحال وارد خانه میشد، اول با من و بعد با همه بچهها احوالپرسی میکرد و بعد از من میپرسید، «امروز چه کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟ کمکی از دستم برمیآید؟ بچهها در کارهای خانه کمکتان کردهاند؟» بعد هم میگفتند، «بچهها که هستند. بدهید کارها را تا جایی که میتوانند انجام بدهند. شما خودتان را به زحمت نیندازید.» او دائماً به بچهها توصیه میکرد که رعایت حال مرا بکنند و درکارها کمکم کنند که به زحمت نیفتم. بعد از انقلاب و پس از شروع ترورها، اتاقی را در منزل برای محافظان در نظر گرفته بودیم و تهیه غذای آنها به عهده ما بود. او بلافاصله خانمی را برای کمک استخدام کرد تا به من فشاری وارد نشود. هر وقت هم مریض میشدم، همه کارهایش را خودش انجام میداد و از من پرستاری میکرد و حتی گاهی غذا هم میپخت.
او واقعاً انسان آزادمنش و منصفی بود و اصولاً حرف و عملش یکی بود. یک بار من از ارث پدری فرشی خریدم و آقای بهشتی هیچ حرفی به من نزدند، هر چند اعتقاد داشتند که زندگیشان نباید از مرز طلبگی خارج شود، اما این را برای خود تجویز میکردند و من کاملاً آزاد بودم با ایشان همکاری کنم یا نکنم. در هر حال، بعد از چند ماه از خرید فرش پشیمان شدم و آن را فروختم.
آیتالله بهشتی هر ماه ده درصد حقوقش را به من میداد
هرگز به یاد ندارم حتی یک کلمه تحقیرآمیز به من گفته باشد. او هر ماه ده درصد حقوقش را به من میداد و میگفت، «خانم! این غیر از خارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور که دوست دارید خرج کنید.» او میدانست که من به بسیاری از امور مقید هستم و ممکن است بعضی از چیزهایی را که میخواهم، از خرج خانه نخرم و به همین دلیل این پول را در اختیار شخص من قرار میداد. هرگز نشد که قبل از من به سراغ بچهها برود. او همیشه وقتی وارد خانه میشد، اول احوال مرا میپرسید و سپس با دیگران صحبت میکرد.
تلاش آیتالله طالقانی برای قبول شدن همسرش در آزمون رانندگی
اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت میگذاشت و در یادگیری درسها کمکم میکرد تا آماده شرکت در امتحانات بشوم. بعد هم به علیرضا گفت که به من رانندگی یاد بدهد. نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تستهای چهار جوابی را با من کار کرد که قبول بشوم.
آیتالله بهشتی اصرار داشت هر هفته به پیادهروی بروم
او به من اختیارات زیادی داده بود و حتی موقعی که میدید زیاد در خانه مینشینم، میگفت، «خانم! از جا بلند شوید و از فرصتها استفاده کنید. از خانه بیرون بروید، گردش کنید و به دوستان و اقوام سربزنید. زیاد در خانه نشستن، انسان را افسرده میکند.» صبحهای جمعه با بچهها به اطراف ولنجک میرفتیم و پیادهروی میکردیم و او اصرار داشت که من حتماً همراهشان بروم.
آیتالله بهشتی به نشاط من و بچهها خیلی توجه داشت
به نشاط من و بچهها خیلی توجه داشت. در آن دوران محیطهای تفریحی، خیلی برای خانوادههای مذهبی مناسب نبود. او ما را سوار ماشین میکرد و به اطراف تهران جاهای خلوت و خوش آب و هوا میبرد و یکی دو ساعتی قدم میزدیم. برای بچهها شیرینی و بستنی میخرید و با آنها بازی میکرد تا خستگی هفته از تنشان بیرون برود و برای درس هفته بعد آماده باشند.
آیتالله یهشتی علاقه خاصی به امام داشت
تقریباً از سن 23 سالگی که در قم بود، پای درس امام میرفت. البته درسهای دیگر را هم میرفت، ولی علاقه خاصی به امام داشت. در عاشورایی که امام را دستگیر و بعد هم تبعید کردند، موقعی که می خواست از خانه بیرون برود، گفت، «شاید شب برنگردم.» گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر امام را بگیرند و بدانم که دیگر اینجا نیستند و نمیتوانند کار کنند، نمیتوانم تحمل کنم.» آن شب امام را شبانه دستگیر کردند. از آن ساعت به بعد حتی یک ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فکر میکرد. مرتب از ترکیه و نجف از طرف امام، به صورت مخفیانه برایش نامه میآمد. دو بار هم برای دیدن امام به نجف رفت. موقعی هم که در اروپا بودیم، دائماً به جوانها میگفت، «ببینید امام چه میگویند، همان کار را بکنید. ما باید راهی را برویم که امام میروند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.»
از طرف چهار مرجع تقلید، از آقای بهشتی دعوت شده بود که مرکز اسلامی هامبورگ برود
از طرف چهار مرجع تقلید، از آقای بهشتی دعوت شده بود که مرکز اسلامی هامبورگ برود و مسجد آنجا را که بنیانگذار آن مرحوم آیتالله بروجردی بود، تحویل بگیرد، چون آقای محققی که امام جماعت آنجا هم بود، مسجد را رها کرده و آمده بود. آن روزها منصور ترور شده بود و ساواک خیلی به ما فشار میآورد و میگفت که آقای بهشتی، عامل اصلی ترور منصور است، چون در منزل ما، جلسات زیادی تشکیل میشدند که اعضای آن برای پیشبرد نهضت فعالیت میکردند و ساواک هم همه این کارها را از چشم او میدید. آقای بهشتی که به هامبورگ رفتند، ما اینجا ماندیم تا او کارها را سروسامان بدهد و بعد ما راه بیفتیم. ساواک تا چهار ماه اجازه خروج به ما نداد و سرانجام هم آیتالله خوانساری با هزار سختی و مشکل، هر طور بود ما را روانه کردند.
***
در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود. اول اسم آنجا مسجد ایرانیان بود که آقای بهشتی آن را به «مرکز اسلامی هامبورگ» تبدیل کرد و از آن پس از همه ملیتها به آنجا میآمدند.
***
بعد از انقلاب دائماً خانه ما جلسه داشتند. آقای طالقانی، آقای مطهری، آقای باهنر، آقای خامنهای چندین ساعت جلسه داشتند. قبل از انقلاب معمولاً کارهایشان و جلساتشان مخفی بود. جوانها شبهای چهارشنبه میآمدند و با عنوان تفسیر قرآن، گاهی جلساتشان تا 2 بعد از نیمه شب طول میکشید. در این جلسات به امام نامه مینوشتند یا نوار پر میکردند و میفرستاند. مینشستند و با جوانهای پرشور و متفکر مشورت میکردند چه کنند تا انقلاب، بهتر پیش برود. کسانی که در خط امام بودند تا آخر در خط امام ماندند. همیشه با هم بودند و با هم کار میکردند. اصلاً منزل ما جای این جور جلسات بود. جای چیز دیگری نبود. مهمانی نبود که جمع شوند، بگویند و بخندند و سورچرانی کنند. من هیچ وقت ندیدم که آقای بهشتی با کسی غیر از کاری که برای اسلام باشد، دور هم جمع شوند و من هم همیشه از همه مسائل و برنامههای او خبر داشتم.
آیتالله بهشتی از قبل از انقلاب دنبالهروی امام بود
آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنبالهروی امام بود. همه هم این را خوب میدانستند و او را خوب میدانستند و او را خوب میشناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمتهای ناروا بر سرش ریخت، خیلیها باورشان شد. هر وقت هم میگفتم، «آقا! بروید در رادیو و تلویزیون جواب تهمتها را بدهید.» میگفت، «چرا بروم خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا میکنم. خدا خودش همه کارها را درست میکند.» بعد از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند. خیلیها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلال بودی بطلبم. من که او را میشناسم، میدانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمیکرد، برای خدا کار میکرد و از هیچ کس نه گلایهای داشت و نه انتظاری.
قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده و به ایشان هشدار داده بودند
قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده و به ایشان هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که میخواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم. آن روز او به دیدن حضرت امام رفت. موقعی که برگشت، دیدم خیلی ناراحت است. علت را پرسیدم، گفت، «امام گفتهاند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش.» هر چه پرسیدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سئوال کردم. ایشان گفتند امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند، «شما عبای من هستید، مراقب خود باشید.»
مهمترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمیترسید
مهمترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمیترسید و همیشه هم به ما میگفت، «از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید. من از مرگ نمیترسم و اگر شهادت نصیب من شود، با افتخار به زیر خاک خواهم رفت.» او همیشه پیشتاز بود. در انقلاب و روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست میگرفت و ما هرچه اصرار میکردیم که، «آقا! تیر میزنند.» میگفت، «بزنند. من نمیتوانم ببینم مردم کشته میشوند و در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم.» او از سن 18 سالگی و از زمان آیتالله کاشانی، در همه تظاهرات شرکت میکرد و هرگز هم فکر نکرد که میترسم و از خانه بیرون نمیروم. او همه جا پیشتاز بود.