کد خبر: ۳۷۸۵۸
زمان انتشار: ۱۱:۴۶     ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
احمد شیخی در خاطرات خود گفت: من با ضبط‌ های ریلی ضبط می‌کردم و با حوصله آنها را از نوار پیاده می کردم، می‌خواستیم تایپ کنیم اما وسیله تایپ نداشتیم.

فارس، شاید به جرات بتوان ادعا کرد که تاریخ اجتماعی ایران از همان دوران مبارزه مردمی علیه رژیم شاهنشاهی پر رنگ تر می شود. جایی که مردم به صورت خودجوش و نه با همکاری و حمایت ابرقدرت های جهان توانست جزیره ثبات جهان را برای آنها که خیال خام داشتند به یک خطر جدی تبدیل نمایند. یکی از این افراد آقای «احمد شیخی» است. وی بعد از سال ها مبارزه در حال حاضر هم در موزه عبرت به نسل جدید مشق انقلاب اسلامی می آموزد.

 

* ابتدا از معرفی خودتان شروع کنید.

 

* احمد شیخی هستم. اول خرداد 1334 در یک خانواده متوسط  و مذهبی به دنیا آمدم. دوران نوجوانی را در محدوه خیابان 17 شهریور (شهباز سابق) بین سه راهی باقرآباد و سرآسیاب دولاب در خیابانی به نام «گلستان»گذرانده‌ام که البته الان به نام خیابان «شهید محبی» معروف است. مسجد المهدی در این خیابان قرار دارد و ما نمازهایمان را آنجا می‌خواندیم و اگر خدا توفیق دهد هنوز هم همانجا نماز می‌خوانیم و در همان محله ساکن هستیم.

مرحوم پدرم حاج رحمت الله شیخی که فوت کردند از سواد بی‌بهره بودند ولی از هوش، ذکاوت، جوانمردی و صلابت؛ خداوند به ایشان بسیار توجه کرده بود. پدرم در دوران کودکی والدینش را از دست داده بود و شاید به همین علت بود که برای آسایش ما سنگ تمام گذاشته و هر کاری که از دستش برمی‌آمد برای اعضای خانواده انجام می‌داد.

اگرچه از لحاظ مسائل مادی در مضیقه بودیم اما پدرم در رابطه با فراهم کردن زمینه تحصیل ما هیچ کوتاهی نکرد. شغل ایشان فروشندگی لوازم برقی در همان محل خودمان بود اما قبل از آن در اداره برق فیروز کار می کرد. همان دورانی که تیرهای برق چوبی بود، پدرم در آن اداره «کنترگذار» بود. بعد از مدتی به دلایلی نخواست دیگر در آنجا کار کند و به همین دلیل فروشنده لوازم برقی شد.

خانواده ما 12 نفره بود. یعنی علاوه بر پدر و مادرم،  7 دختر و 3 پسر بودیم. پسر بزرگ خانواده من هستم، البته قبل از من پسری هم به نام محمد بوده که در دو سالگی فوت می‌کند.

دوران نوجوانی و دبیرستان که طی ‌شد، آرام آرام با مسائل دینی، تقلید و روخوانی قرآن و همچنین با فعالیت‌های مسجد محل آشنا شدم. محل زنگی ما از لحاظ فرهنگی، مذهبی و هیئتی است. پدرم هیئتی نبود ولی اهل نماز و روزه و رعایت کردن مسائل دینی بود. مادرم هم در خانه مراسم روضه داشت و سیزدهم هر ماه، چند تا روضه خوان می‌آمدند و روضه اهل بیت را می‌خواندند. این مراسم سال‌ها در خانه ما برگزار می‌شد.

ولی در اصل، محل زندگی ما بود که باعث آشنایی بیشتر من با روحانیت و مخصوصا آیت الله علی اصغر فراهانی شد. ایشان یکی از عزیزان مبارز بود که مدتی هم در زندان طاغوت دستگیر شد و فرزندشان هم شهید شد. آیت‌الله فرهانی در مسجد المهدی فعلی و گلستان سابق امام جماعت بودند.

پای ما به مسجد و نماز جماعت باز شد و فهمیدم که باید برای تقلید از برخی مسائل دینی مرجع تقلید انتخاب کنم. شنیده بودم که یکی از مراجع بزرگ تقلید امام خمینی هستند که در عراق تبعیدند.

ایشان را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کردم. این انتخاب من به خاطر همان پرس و جوهایی بود که با آیت الله فراهانی انجام داده بودم. ایشان امام را در آن مقطع به عنوان اعلم ترین فرد معرفی کردند. به دنبال تهیه رساله ایشان هم بودم، در حالی که داشتن رساله امام در آن مقطع ممنوع بود. بعضی از روحانیون و فروشگاه‌های کتاب، رساله ایشان را به طور مخفیانه به بعضی از افراد ارائه می‌دادند.

 

*از واقعه مهم آن سال ها  مثل خرداد 42 خاطره ای دارید؟

 

* چیزی که به خاطرم هست این است که جو یک دفعه بهم ریخت، تهران شلوغ شد و ماموران تیراندازی می‌کردند. مادرم به این دلیل که بچه‌هایش زیاد بودند با دیدن شلوغی‌ها رفت مغازه و مقدار زیادی نان روغنی خرید که اگر مشکلی پیش آمد یا در اثر تیراندازی‌ها حکومت نظامی شد بچه‌هایش گرسنه نمانند. ایشان شنیده بود یکی از اهالی محل هم در 15 خرداد تیر خورده و به شهادت رسیده است.

یک بار هم به یاد دارم که همراه مرحوم پدرم حوالی کاخ گلستان بودیم که تظاهراتی بود در رابطه با همان وقایع 15 خرداد که جمعیتی شعار می‌دادند. به وضوح آن روز را به یاد ندارم چون 8 سالم بود. اما من و پدرم به وسیله مأمورها هدایت شدیم به داخل کاخ گلستان در آنجا هم رژیم طاغوت سخنرانی‌ای ترتیب داده بود.

 

*چطور با مسائل سیاسی آشنا شدید؟

 

* در همان دوران نوجوانی بود که با مسائل روز مثل بدحجابی، بی‌بندوباری و مسائلی چون مشروب خواری در نقاط دیگر کشور آشناتر می شدم. برخی شرب خمر می کردند در حالی که در دین با آن مخالفت شده.

هیئتی هم در محل دایر بود به نام «مکتب هدایت» که شب‌های یکشنبه برگزار می‌شد. مداح آن هم آقای «مرتضی مساجدی» بود که بعدها ایشان هم توسط ساواک دستگیر و به 3 سال حبس محکوم شد. به وسیله ایشان روخوانی قرآن را آموختم و با احکام دینی بیشتر آشنا شدم. سپس از طریق بچه‌های هیئت با هیئت‌های دیگری مثل «معارف اسلامی» که در زیر زمین منزل مرحوم یحیی نوری در خیابان مجاهدین اسلام(سه راهی ژاله) برگزار می‌شد آشنا شدم. ایشان روزهای جمعه هم دعای ندبه داشتند. هیئت دیگری شب‌های چهارشنبه برگزار می‌شد که آیت‌الله امامی کاشانی در آنجا منبر داشتند. با سخنرانی‌های مرحوم فخرالدین حجازی آشنا شدم و چند جلسه هم در حسینیه ارشاد پای سخنرانی مرحوم علی شریعتی رفتم. در خیابان «پرچم» نیز در «کانون توحید» با بحث‌ها و سخنرانی‌های استاد شهید مطهری آشنا شدم و با آنها خو گرفتم.

با سخنرانی های علامه یحیی نوری و مرحوم فخرالدین حجازی بود که با مسائل سیاسی آشنا شدم و در آن مقطع دقیقا خاطرم هست از همه بیشتر صدای بیان این مسائل در جلسات علامه یحیی نوری بلند بود. آنها می‌گفتند ما جوی داریم که خفقان آلود است و بگیر و ببند دارد، حق اعتراض وجود ندارد، حق تعیین سرنوشت وجود ندارد، رژیم هر کاری دلش بخواهد می‌کند و وابستگی‌اش به  آمریکا و انگلیس بسیار است.

 

*در هیئت «مکتب هدایت» هم کار سیاسی انجام می‌شد؟

 

* بله. به دنبال به دست آوردن اعلامیه‌های امام بودیم که از عراق منتشر می‌شد و به طرقی به ایران می‌آمد و به دست مردم می‌رسید. یکی از بچه‌های هیئت «مکتب هدایت»؛ شهید علی اصغر وصالی بود که مدتی متواری شد چون تحت تعقیب ساواک قرار گرفته بود. آن زمان صحبتی بود که بعضی‌ها می‌گفتند گویا ایشان با «جنبش الفتح» جلساتی داشته و آموزش‌هایی هم در لبنان یا فلسطین دیده است. البته نمی‌دانم چقدر این حرف‌ها صحت دارد. ما فقط شنیده بودیم و سندیتی نداشت.

در مقطعی، فکر می‌کنم سال 51 یا 52 بود که تعدادی از بچه‌های محل دستگیر شدند، از جمله علی اصغر وصالی که در دام ساواک گرفتار شد. در هیئتمان لیستی داشتیم که اسامی افرادی در آن نوشته شده بود، کسانی که کمک‌هایی برای هزینه‌های مسجد و هیئت می‌کردند. ممکن بود کسی مثلا هفته‌ای 20 ریال کمک کند. هرکس به اندازه وسعش پول می‌داد، چون خیلی‌ها درآمد چندانی نداشتند. محصل بودند و تک و توک در هیئت شاغل بودند. من هم بخشی از پولی را که از پدرم می‌گرفتم می‌دادم برای هیئت.

اسم اصغر هم در آن لیست بود که آقای ساجدی گفت: اسم ایشان را قلم بگیرید چون اگر ساواک یک وقتی بیاید و لیست را ببیند ردی از او پیدا می‌کند. قرار شد به جای اسم اصغر وصالی نام ایشان را بنویسند «عبدالله حسن زاده». عبدالله یعنی بنده خدا، حسن هم که نام پدرش بود. اینطوری ساواک هم بیاید سردرنمی‌آورد.

در «مکتب هدایت» معمولا احادیثی توسط اعضا یا سخنران مطرح می‌شد که مقداری شم سیاسی افراد را تحریک می‌کرد. تا اینکه شنیدیم در همسایگی ما آقای نصرتیه، آقای پاینده و برادر وصالی بوده و چند نفر دیگر را دستگیر کردند. به دنبال دستگیری آنها هر آن انتظار داشتم که شاید من هم دستگیر شوم، هرچند از من هیچ گونه حرکتی صورت نگرفته بود و من در این مجالس بیشتر شنونده بودم و کنجکاو که ببینیم چه وقایعی رخ می‌دهد. کسانی که دستگیر شدند برنامه‌هایی مثل بردن یک دستگاه کپی از مدرسه صفوی داشتند که لو رفته و دستگیر شده بودند.

یادم  هست دلهره خاصی در آن روزها داشته تااینکه فکر می‌کنم شهریور 52 بود که خواهرم داشت در حیاط ظرف می شست که در منزل را زدند و من رفتم در را باز کنم که دیدم دو تا مأمور لباس شخصی هستند.

گفتند: احمد شیخی؟‌

گفتم: بله.

گفتند: لباس بپوش بیا.

یادم می آید درست شهریور بود و من در ریاضی تجدید آورده بودم و داشتم درس می‌خواندم. به خواهرم گفتم من دارم می‌رم، اما برمی‌گردم. من را از داخل کوچه آوردند سر خیابان گلستان و انداختند داخل یک پیکان و سرم را به زیر انداختند. بعدها فهمید من را در کمیته مشترک ضد خرابکاری پیاده کردند. به خاطر جو خفقان موجود و اینکه نمی‌دانستم چه شده و آنها هم مامور هستند، اعتراض نکردم و اگر هم می‌کردم فایده نداشت.

در کمیته مشترک بازجویی داشتم به نام «اسماعیلی» که از سرنوشتش هم اطلاعی ندارم. یک بازجویی مقدماتی کرد که کی هستی؟ خانواده‌ات کیه؟ چند تا بچه هستید؟ و ...

 

* از ساواک نمی‌ترسیدید؟

 

* در هرصورت شنیده بودیم در ساواک شکنجه، محرومیت و محدودیت هست. من نمی‌دانستم برای چه خواستنم؟ در همان حینی که داشتم بازجویی پس می‌دادم، خانم محجبه‌ای بود به اسم نفیسی که در حال بازجویی بود. جوانی را هم روی زمین خوابانده بودند و پاهایش را گذاشته بودند لای صندلی‌های تاشو و با کابل به کف پاهایش می‌زدند. این صحنه را من از نزدیک می‌دیدم و به سئوالات هم پاسخ می‌دادم.

 

همان موقع یادم هست بازجوی به من گفت: تو خیلی مبارزی یا کسی که اینجا خیلی راحت در این محیط می‌گردد؟!

فهمیدم «احمدرضا کریمی» را که مصاحبه‌اش هم پخش شده بود را می گوید. کریمی هم در زمان طاغوت و هم بعد از انقلاب شنیدم که مدتی در زندان بوده اما نمی‌دانم الان کجاست و چه می‌کند. احمد رضا کریمی یکی از افرادی بود که وقتی دستگیر می‌شود خیلی‌ها را لو می‌دهد اما انگیزه‌اش از لو دادن را نمی‌دانم. 

بازجو به همین دلیل گفت: «می‌خواهی او را بیاوریم تا بفهمی تو مبارز‌تری یا او؟! نشسته راحت خیلی حرف‌ها را زده، الان هم داره ول می‌گرده.»

بعدا بچه‌ها گفتند اگر احمد رضا کریمی می‌آمد دو تا سیلی هم به تو می‌زد.

در شهریور 52 حداکثر من را 24 ساعت نگه داشتند و یک بازجویی این چنینی از ما کردند و یک تعهدی هم گرفتند که دیگر فعالیتی نداشته باشم. آخرش هم نفهمیدم از کجا موضوع دستگیری من آب خورد. شاید بستگان یا دوستانی که در محل دستگیر شده بودند با توجه به نزدیکی‌ای که با آنها داشتم از دستشان در رفته باشد.

به مامورین ساواک گفتم: من امتحان دارم و درس می‌خوانم. آنها هم گفتند آزادت می‌کنیم که بروی امتحانت را بدهی. 8-9 صبح بود که من را با چشم باز از در کمیته بیرون کردند. شبی هم که در سلول خوابیدم یادم نمی‌آید چیزی خورده باشم ولی در انفرادی بودم و روی زمین خوابیدم. کفش‌هایم را به جای بالش گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. این دفعه اول دستگیری من بود.

 

*خانواده‌تان در آن 24 ساعت نگران نشده بودند؟

 

* یادم نیست، اما فکر می‌کنم نگران شدند و به بعضی از فامیل‌ها خبر داده بودند. یکی از اقوام اطلاع داده بود که فلانی را گرفتند، حواستان باشد. مادر و خواهرم با شنیدن این خبر کتاب‌ها و رساله من را جمع کردند و در یک گونی ریخته و می‌برند خانه یکی از اقوام که به دست ساواک نیفتد.

 

*بعد از آزادی باز هم در جلساتی که می‌رفتید، شرکت می‌کردید؟

 

* وقتی آمدم بیرون با خودم فکر می‌کردم که رفقایم در زندان هستند و من ساکت و راکت بنشینیم؟!‌ البته من وابستگی به جایی نداشتم و ارتباط با گروهی هم نداشتم. جلسات علامه یحیی نوری در یک مقطعی تعطیل شد و نیروهای شهربانی ایستاده بودند و اجازه ورود مردم را نمی‌دادند. بعضاً سخنرانی‌های مرحوم فخرالدین حجازی هم که در میدان خراسان سخنرانی می‌کرد به تعطیلی کشیده شد. هیئت ما هم با دستگیری بچه‌ها تقریبا جمع شد. یادم هست تا مدت‌ها تابلو و پرچم هیئت را در یک پشت بام پنهان کرده بودیم که دست ساواک نیفتد.

من ارتباط با جایی نداشتم تا اینکه شنیدم رادیو عراق پیام‌های امام را پخش می‌کند. برنامه‌ای بود به نام «نهضت روحانیت در ایران» که آقای محمود دعائی مسئولش بود.

کلام امام خیلی جذاب پخش می‌شد. من با ضبط‌ های ریلی ضبط می‌کردم و با حوصله آنها را از نوار پیاده می کردم. می‌خواستیم تایپ کنیم اما وسیله تایپ نداشتیم. شنیدم در محدوده چهار راه مخبرالدوله سابق، استقلال فعلی ماشین تحریرهایی هستند که روزی 20 ریال اجاره داده می‌شوند. من برای تایپ اعلامیه‌ها  15 روز ماشین تحریر کرایه کردم. به تنهایی این کار را می‌کردم. چون تایپ بلد نبودم از بعضی‌ها سؤال می‌کردم. تلفن کردم و با ماشین فولکسی واگن استیشن یک ماشین تایپ آوردند و در خانه تحویل دادند. ماشین تایپ را آوردند خانه اما من بلد نبودم کار کنم. یکی از دوستانم که از بچه‌های جبهه و جهاد است و الحمدلله الان هم در قید حیات است به نام «حسین درویش»، ایشان کارمند بانک صادرات بود. یکبار من کتبی را که می‌خواستم پنهان کنم بردم در بانک ایشان و برایم نگه داشت. درویش از مبارزینی بود که به الحمدالله دستگیر نشد. شنیدم ایشان مدرک آموزش تایپ را دارد، از ایشان خواستم که آقای درویش تشریف بیاورد منزل ما. هم به من تایپ یاد داد و هم چند برگی خودش تایپ کرد.

امکان تکثیر نداشتم. مراکز تکثیر هم عکاسی‌ها بودند که کپی می‌گرفتند اما نمی‌شد اعلامیه را برد و از روی آن کپی کرد. با استفاده از کاربن چند برگی را تکثیر کردم. دقیقاً یادم هست یکی از کلمات اعلامیه امام کلمه «جرثومه فساد» بود. من هم بلد نبودم بنویسم جرثومه. حالا می‌خواهم به افرادی مراجعه کنم که بپرسم این کلمه را چطور می‌نویسند تا درست تایپ کنم اما برایم سخت بود. آقای آزادی کاسب محل ما و اهل قرآن بود که پسرش هم به شهادت رسید. (شهید ناصر آزادی). من از ایشان پرسیدم و یادم هست یک اعلامیه هم به ایشان دادم.

 

*اجازه می‌دادید کسی هم از کار شما مطلع شود؟

 

* فقط افرادی را که احساس می‌کردم مثل خودم هستند و مطمئن هستند.

 

*زمینه انجام مبارزات سیاسی چطور برایتان فراهم شد؟

 

* در رادیو بغداد گروه‌های مختلفی مثل فدائیان خلق، توده‌ای‌ها و... برنامه داشتند و هرکدام به سهم خود مخالف رژیم طاغوت بودند. آنها اجازه داشتند به عنوان مخالفین شاه ایران آنجا برنامه داشته باشند اما من بیشتر جذب برنامه «نهضت روحانیت در ایران» بودم که پیام‌های امام را منتشر می‌کرد. از طرفی هم در دبیرستان علمیه درس خوانده بودم و در این دبیرستان مقداری بوی مسائل سیاسی می‌آمد و برخی از دبیرها، معمولا دبیرهای ادبیات مقداری مسائل سیاسی را به بچه‌ها القا می‌کردند. همین‌طور که این روند ادامه داشت و من با بعضی از بچه‌ها کتاب رد و بدل می‌کردیم و اعلامیه می‌دادیم و این ارتباط‌ ها بود. ولی زمینه‌ای ایجاد نشد تا اینکه احساس کردم باید بروم سربازی تا آموزش نظامی ببینم که اگر روزی کار به مبارزه مسلحانه رسید بی‌گدار به آب نزنم.

ادامه دارد...

* گفتگو از حسین جودوی

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها