*خوشبخت بودم
من واقعا خوش بخت بودم. حسين آقا خيلي مرد خوبي بود. چند سال اول زندگي نمي
توانستيم بچه دار شويم اما او حتي يكبار هم به روي من نياورد. همه دوستانش
ازدواج كرده بودند و بچه داشتند، ما هم با آنها زياد رفت و آمد ميكرديم
وقتي مي ديدم آنها همه بچه بغلشان است خيلي جوش مي زدم اما حسين آقا من را
دلداري مي داد و ميگفت: اينقدر ناراحت نباش بالاخره ما هم بچه دار ميشوم،
خدا به ما هم بچه مي دهد. ناراحت مي شدم مي گفتم اينو باش با اين سنش چه
راحتم ميگه صبر كن. در حالي كه او هم خودش در دلش ناراحت مي شد. سه شب رفتم
با مادر بزرگم در حرم امام رضا(ع) خوابيدم تا اينكه امام رضا(ع) جان حاجتم
را داد.
وقتي جواب آزمايش را گرفتم و متوجه شدم بچه دار شديم سريع زنگ زدم بهش. آن
روزها نيشابور مشغول كار بود اينقدر خوشحال شد كه سريع برگشت. حاصل ازدواج
ما سه فرزند شد به نام هاي سارا، محمد و محمود.
*تا اينكه جنگ سوريه پيش آمد
سال 92 جزو اولين نيروهايي بود كه به سوريه رفت. البته چون مي دانست من با
رفتنش مخالفت مي كنم به من گفته بود مي روم كيش. وقتي رفت يك هفته ازش
خبري نشد. در مورد اينكه ميخواهد برود حرفهايي زده بود تا مرا آماده كند
اما جدي نگرفتم. زماني كه غزه جنگ شد هم تلاش كرد براي رفتن، اما من مي
گفتم الان بچه داريم، حق نداري بروي. اعتنايي به اين حرفها نميكرد و مي
گفت من يك مجاهدم، دلم طاقت نميآورد بشنوم جايي جنگ شده و نروم. مي گفتم
من يك زن تنها و جوان با اين سه تا بچه كوچك چكار كنم؟ با هم بحثمان شد ولي
فايده اي نداشت. تا اينكه جنگ سوريه پيش آمد.
*از كيش تا حلب
گفت مي روم كيش من هم باورم شد چون قبلش هم سفرهاي طولاني در شهرهاي ديگر
براي كار رفته بود و سابقه داشت. اما وقتي يك هفته خبري نشد نگران شدم و
پرس و جو كردم و متوجه شدم رفته سوريه. بعد از 20 روز كه زنگ زد عصباني شدم
و گريه كردم. او هم مي خنديد و مي گفت اگر اينجوري نمي گفتم اجازه نمي
داديد بروم، چكار كنم؟ مجبور بودم، دلم طاقت نميآورد اما خانم جان آمدم
برايت توضيح مي دهم و سعي داشت مرا آرام كند. گفتم: خب چرا اين همه بي
خبري؟ گفت: جاي حساسي بوديم، نميشد تماس بگيرم. بالاخره بعد از حدود دو
ماه آمد.
*توضيحت را ميشنوم
وقتي آمد شبهاي قدر بود و تا عيد فطر پيش ما ماند. در اين مدت دوستانش
آمدند ديدنش. چند روز بعد كه ملاقاتها تمام شد پرسيدم توضيحي كه قرار بود
بديد را ميشنوم. گفت خانم ما چند نفر بوديم كه رفتيم سوريه آن هم به دليل
ظلم هايي كه به ناموس مسلمين ميشد،كشت و كشتار ها و تعدي به حرم بي بي
زينب(س). اين چيزها را كه متوجه شديم ديگر نتوانستيم تحمل كنيم. چندتا از
فيلم ها را هم نشانم داد. خداوكيلي خيلي ناراحت شدم از دست خودم و گفتم
حسين آقا چقدر دلسوزه آن وقت من مي خواستم جلويش را بگيرم نرود. هر وقت كه
از بودنش در سوريه ميگفت بغض مي كرد و اشك مي ريخت.
*راضي شدم به رفتنش
بيست روز بعد دوباره گفت مي خواهم بروم سوريه. اين بار راضي بودم از رفتنش.
خودش هم سعي مي كرد هر دو هفته يكبار به ما زنگ بزند و از احوالاتش خبر
دهد. هر وقت هم در مورد اوضاع مي پرسيدم خوب صحبت مي كرد و مي گفت: خانم
نگران نباش همه چي آرام است، من جايم خوبه. آبدارچي هستم و كارم سخت نيست،
فقط خدمت به بچه ها مي كنم، من هم باور مي كردم.
در طول سه سال مي رفت و مي آمد. هر وقت از نبودش بي تاب مي شدم سعي ميكرد با صحبت آرامم كند.
*چهار پنج ماه يكبار به ديدنمان ميآمد
پنج ماه قبل از شهادتش آخرين باري بود كه همديگر را ديديم. البته رزمندگان
مدت معيني مأموريت هستند و هر چند وقت يكبار مي روند مرخصي ولي فكر كنم
فرمانده ها اينجوري نبودند يا حداقل شهيد فدايي خودش نمي آمده. هميشه چهار
پنج ماه يك بار مي آمد و چند روز ميماند.
*ميدانستم اصرار بيفايده اس، بر نميگردد
در مدتي كه سوريه بود يكبار هر سه فرزندمان به شدت آبله مرغون گرفتند، بچه
ها حالشان بد بود و من دست تنها بودم. زنگ زدم بهش و گلايه كردم از اينكه
اوضاع برايم سخته و نمي دانم بايد چكار كنم؟ او شروع ميكرد با آرامش مرا
دلداري ميداد.
سري هاي اول از نبودش غر مي زدم اما بعدش نه، چون احساس مي كردم حسين آقا
پايبند به هدفش هست و آنقدر در آنجا احساس تكليف ميكند كه اصرار هم كنم بر
نميگردد. آخرين باري هم كه حرف زديم گفت: خانم جان تا جنگ هست من هم
هستم. بعد دلسوزانه ميگفت: لااقل شما آنجا جايتان امن است و در پناه امام
رضا(ع) هستيد اما اينجا به من بيشتر لازم دارند. در موضوع بيماري بچهها هم
تأكيد ميكرد آژانس بگير بچه ها را ببر دكتر، اوضاع اينجا خرابه و كودكان
سوري هم مثل بچه هاي خودم هستند.
*وقتي مي گفت خانم جان قند توي دلم آب ميشد
با اينكه در هر زندگي زناشويي دعوا يا همان بحث و جدل طبيعي است اما ما هيچ
وقت دعوا نكرديم. هر وقت هم من ناراحت مي شدم ايشان با شوخي و زبان نرم
مرا آرام مي كرد. خودش هم اگر عصباني ميشد سريع مي رفت بيرون حالش كه به
جا ميآمد بر مي گشت خانه. كلا قهر كردن بلد نبود و بسيار شيرين زبان و خوش
برخورد بود. وقتي مي گفت خانم جان قند توي دلم آب ميشد.
* لاي در را باز گذاشتم كه رفتنش را ببينم
هر وقت كه مي خواست برگردد سوريه خيلي خوشحال بود. مي رفت براي بچه ها خريد
ميكرد و تك تكشان را زمان خداحافظي ميبوسيد. معمولا دوستانش ميآمدند دم
در دنبالش و خودم از زير قرآن ردش ميكردم. او مي رفت من هم مي رفتم داخل
خانه. ولي دفعه آخر مثل هميشه كه خداحافظي كرد و رفت من لاي در را باز
گذاشتم كه رفتنش را ببينم، دلم نمي گذاشت بروم داخل، از لاي در كه يواشكي
نگاهش كردم متوجه شدم شهيد فدايي هم برگشته از ماشين خانه را نگاه مي كند و
اشكش را پاك مي كند.
*كسي حق نداشت به اعتقاداتش توهين كند
اگر كسي به اعتقادتش توهين مي كرد به شدت ناراحت مي شد. حتي يكبار در يكي
از فيلم هايش ديدم زماني كه سر صبح گاه داشتند درود مي فرستادند احساس كرده
بود به يكي از بزرگان نه بي احترامي حتي، يكي با لحن بد صحبت كرده. حسين
آقا با ناراحتي و برافروختگي ميرود سمت آن طرف كه متوجه ميشود قضيه را
اشتباه متوجه شده.
*يادگاري
بسيار مقيد به هديه خريدن بود. هر وقت از سوريه مي خواست برگردد زنگ مي زد
مي پرسيد خانم چي مي خواهي برايت بخرم؟ اينجا مانتوهاي قشنگي داره. روز زن
هم امكان نداشت دست خالي بيايد.
*وصالي كه ميسر نشد
اول محرم با شهيد حجت كه در يك ماشين بودند مورد اصابت موشك قرار مي گيرند.
آقاي خاوري همانجا شهيد ميشود و حسين آقا هم زخمي شد. من خبر نداشتم اما
عمويم زودتر خبر دار شده بود و ميسپارد كه كسي به زهرا يعني من خبر ندهد
تا نگران نشوم. بعد از عاشورا يك شب زنگ زد گفت: خانم يك خبر خوش برايت
دارم. گفتم: چه شده؟ گفت: قراره شما بياييد چند روز اينجا پيش من.
خيلي خوشحال شدم گفتم: يعني ما واقعا لياقت زيارت بيبي زينب(س) را داريم؟!
دلم شكست و زدم زير گريه. ايشان هم گفت: وسايلت را آماده كن ايشالا تا ده
روز ديگه نهايتا همديگر را مي بينيم. من هم رفتم اجازه بچه ها را از مدرسه
گرفتم و وسايلم را جمع كردم. منتظر بودم تا خبر بدهند برويم. بعد هم گفت هر
وقت آمديد دمشق زنگ بزنيد من از حلب بيايم پيش شما. ازشان پرسيدم چطور شده
ما بياييم سوريه؟! هزينه اش را چكار كنيم؟ آن وقت بود كه ماجراي مجروحيتش
را به من گفت. و تعريف كرد كه: چون مجروح شدم فرمانده لطف كرده تا من
خانواده ام را ببينم. اين را كه گفت نگران شدم و گفتم نكنه خيلي مجروحيتت
شديده و مي خواهي ما را سورپرايز كني؟ گفت: نه مي بيني كه راحت دارم باهات
حرف مي زنم. گفتم: به زبان نيست كه شايد دست و پات قطع شده. خنديد گفت: به
همين بيبي زينب(س) قسم حالم خوب است.
هميشه بهش مي گفتم سالم مي ري سالم بر ميگردي. من نمي توانم از مجروح
نگهداري كنم. مي خنديد مي گفت: خانم جان بادمجان بم آفت ندارد من هيچ طوريم
نميشه. وقتي ديدم سرحاله باور شد و پيگير نشدم. همچنان منتظر بودم كه خبر
بدهند برويم اما خبري نمي شد.
بچه ها هم بي تابي مي كردند كه پس كي مي رويم پيش بابا؟ هر وقت هم پدرشان
تماس مي گرفت دائم مي پرسيدن بابا پس چرا نمياييم؟ او هم مي گفت: صبر كنيد.
تا اينكه يك روز از طرف دوستانش تماس گرفتند گفتند خانم فدايي با بچه
هايتان آماده باشيد فردا شب پرواز ميكنيد. آماده شديم كه باز خبر دادند
هوا خوب نيست و نمي شود رفت. يك نوبت ديگر هم گفتند هواپيمايي را زدند فعلا
امكان پرواز نيست، بعد گفتند انشاء الله بعد از ماه صفر. خيلي ناراحت و
عصباني شدم. حسين آقا كه زنگ زد با ناراحتي گفتم مسخره بازي نكنيد ديگه، به
فرمانده تون بگيد اگر نميشه درست حرفشان را بزنند بچه ها از انتظار آب
شدند. گفت باشه من صحبت مي كنم خبر مي دهم.
شب قبل از چهل و هشتم بود كه تماس گرفت. بهش گفتم: آقا جايت خالي، برادرم
دارد از كربلا مي آيد كوچه را چراغاني كرديم، كاش تو هم بودي. گفت: تلفنم
داره قطع ميشه آخر شب گوشي را شارژ مي كنم و با هم مفصل صحبت ميكنيم. رفتم
منزل برادرم و آخر شب امدم خانه منتظر تلفنش شدم. اغلب هم آخر شب زنگ مي
زد ولي آن شب تماس نگرفت.
چند روز درگير مراسم اقوامي بودم كه از كربلا و پياده روي اربعين مي آمدند و
بعد هم شهادت امام رضا(ع) بود. شب شهادت ديدم پدرم با چند نفر آمدند خانه
ما. سه روز هم بود كه دو نفر از خانم هاي دوستان ما كه خيلي رفت و آمد
داشتيم و همسران انها نيز سوريه بودند با لباس سياه مي آمدند خانه ما. يكي
دو روز اول متوجه نشدم. روز سوم شك كردم گفتم: تو رو خدا راستش را بگوييد
چه شده؟ شما هيچ وقت اينقدر پشت هم خانه ما نمي آمديد، باز آقاي فدايي زخمي
شده؟ هرچه شده بگوييد من راحتم، دفعه اولش نيست كه مجروح مي شه. حتي اگر
اينبار شديد مجروح شده بگوييد، من تحملش را دارم اما باز من را سر دواندنو و
حرف را عوض كردند.
با آنها مشغول صحبت بودم كه ديدم موبايلم زنگ خورد. پدرم بود و گفت: زهرا
شنيدم شوهرت مجروح شده، تو شماره اي چيزي ازش داري؟ شماره قبليش با گوشي در
يك انفجاري سوخته بود براي همين پدرم شماره جديد نداشت. شماره ثابت مي
خواست كه پرسيدم مي خواهي چه كار؟ گفت: مي خواهم صحت خبر را متوجه شوم، با
اين حرف بيشتر نگران شدم. گفتم: نه شماره اي ندارم. پدرم گفت: باشه خودم
پيدا مي كنم.
چند دقيقه بعد باز از طرف فاطميون تماس گرفتند و گفتند خانم فدايي قرار
بوده پدر مادر شهيد فدايي بيايند منزل شما مي خواستم ببينم آمدند يا نه؟
تعجب كردم و گفتم: نه قرار نبوده بيايند، براي چي بيايند؟! گفت: چرا قرار
بوده. وقتي فهميد من در جريان نيستم گفت: قرار بوده بيايند براي سرشماري.
گفتم: نه در جريان نيستم. سه روز پيش هم كه با آقاي فدايي صحبت كردم از
آمدن خانواده شان به من حرفي نزدند. آن طرف را قسم دادم كه اگر خبري هست به
من بگوييد، از صبح همه يك جوري هستند. او هم گفت: نه خواهرم خبري نيست فقط
چند نفر قرار است بيايند منزل شما. اين را كه گفت بيشتر ناراحت شدم.
پرسيدم چي شده؟ گفت: براي همان آمار گيري ديگر. خلاصه حرف را عوض كرد و قطع
كرد. برادرم كه اطلاع داشت و متوجه بي تابي من شد سريع لباس پوشيد و از
خانه رفت بيرون و به پدرم گفته بود بابا بدو كه زهرا با خبر شد.
دوستان همه مي دانستند ولي من چون اينترنت گوشيم قطع شده بود خبر نداشتم.
به پدرم گفتم چه شده تو رو خدا به من راحت تر بگيد. گفت: هيچي شوهرت مجروح
شده. بعد دستم را گرفت و گفت: سريع حاضر شو برويم در كامپيوتر عمو ظاهر يكي
از عكسهايش را ببينيم. پرسيدم: شديد مجروح شده؟ پدرم گفت: نه نترس من
عكسش را ديدم شديد نيست. وقتي رسيديم خونه عمو ديدم چقدر موتور جلوي خانه
پارك هست. تعجب كردم گفتم حتما يك خبري هست. وقتي رفتم داخل حياط كفش هاي
زيادي جفت بود، فهميدم يك خبري هست در را كه باز كردم ديدم خانه پر است.
همانجا فهميدم چه شده و از حال رفتم. بعد كه به هوش آمدم گفتند: حسين آقا
شهيد شده.
*آبدارچياي كه «قوماندان» بود
هيچ وقت فكر نمي كردم روزي همسر شهيد شوم. چون هيچ وقت صحبتي راجع به اين
موضوعات نمي كرديم. هميشه حسين آقا مي گفت: جايم امن است و جلو نمي روم. من
هم باور مي كردم. نمي دانستم آنجا فرمانده است. مي گفتم: شما آنجا چكاره
ايد؟ مي گفت: هيچ كاره. ميپرسيدم پس چرا همكارانتان شما را «قوماندان»
(فرمانده) صدا مي زنند؟ مي گفت: از لطفشان است و گرنه من خاك پاي همه
هستم.
*حرفهايي كه شنيدنشان مرا ميسوزاند
ما مشكلات زياد داريم و در كنار همه اينها حالا مرد زندگي ام هم نيست. غم
نبود او يك طرف، حرف هاي مردم يك طرف. حرفهايي كه بيشتر دلمان را مي
سوزاند وقتي مي گوبند مدافعين حرم براي اينكه پول بگيرند مي روند جنگ.
اتفاقا بعد از شهادت حسين آقا تصميم گرفتيم يك سفر برويم منزل مادر شوهرم
در پيشواي ورامين. دو خانم به من بي احترامي كردند چون متوجه شدند شوهرم از
شهداي مدافع حرم است و مي گفتند شما هشت ميليون مي گرفتيد براي جنگ رفتن
شوهرتان. گفتم: شما نگاهي به وضعيت من و بچه هايم بيندازيد به نظر شما با
اين وضع ما، هشت ميليون مي گرفتيم؟! يا سوار يك قطار سطح پايين مي شدم؟!
چرا با هواپيما نرفتم؟ خيلي ناراحت شدم دلم شكست. پرسيدم شما از فاطميون
خبر نداريد؟ گفتند: نه اصلا اينا كي هستند؟
دخترم كاملا در ذهنش ماند و اتفاقا براي عمه اش تعريف مي كرد كه آن پيرزنه
خيلي بي حجاب بود اما من كوچكم و تازه به سن تكليف رسيدم آستين كوتاه كه مي
پوشم مامان و بابام دعوايم مي كردند كه نپوش. پس چرا او مي تواند بپوشد؟
*شما هم عزيزانتان را بفرستيد برايتان پول بياورند
يا مثلا مي گويند مدافعين حرم افغانستاني مي روند براي اينكه اقامتشان درست
شود در حالي كه خدا شاهد است مشكلات ما هنوز سر جايش است. آن روز به خانم
ها در قطار گفتم: اگر هشت ميليون مي دهند شما هم عزيزانتان را بفرستيد
برايتان پول بياورند. گفتند به ما چه؟ كشور غريبه به ما مربوط نيست. گفتم
كشور غريبه يعني چي؟ وقتي در يك كشور مسلمان نشين جنگ مي شود بر همه واجبه
كمك كنيم. به همه ما مربوطه. كشور من و او نداره. هر كسي مي گويد مدافعين
حرم پول ميگيرند ميگويم شما برويد پول هم نوش جان خودتون.. ما خانه مان
استيجاري است حتي اما اي كاش با همين وضع حسين آقا كنارمان بود.
*درخواست همسر يك شهيد مدافع حرم
يكي ديگر از مشكلاتي كه ما داريم اين است مدرسه بچه ها در گلشهر بسيار شلوغ
است و دختر و پسر قاطي هستند. در يك كلاس چهل دانش آموز هستند. كلاس ها
جداست اما در يك مدرسه هستند. و اميدوارم اين موضوع واقعا رسيدگي شود.