مشرق ، آن چه خواهید خواند روایتی است شیرین درباره وزیر دفاع وقت ، شهید دکتر مصطفی چمران ، که توسط یکی از ایثارگران سال های دفاع و شهادت بیان شده است:
آن شب ساعت 12 شب شیفت نگهبان شدم آن هم با تفنگ M1 که باید برای هر شلیک گلنگدن میکشیدی! رمز شب، «سه ستاره، الله اکبر، ستاره» اعلام شد و تأکید کردند گول نخورید اگر یک نفر آمد اسم معاون یا فرمانده پایگاه را آورد در را باز نکنید.
من رمز را حفظ کردم. یک ساعت بعد ماشینی جلوی در نگه داشت و گفت در را باز کن امشب را اینجا استراحت کنیم. گفتم رمز؟ گفت ما رمز نداریم. گفتم ما هم جا نداریم! گفت ما از تهران امدهایم (اشاره کرد به فردی که در ماشین خوابیده و کلاهش را روی سرش کشیده بود) گفت: ایشان آقای چمران است. گفتم من چمران ممران سرم نمیشود (ایشان را نمیشناحتم)
گفت: چمران! نماینده امام و ... گفتم فایده ندارد باید رمز بگویی.
من فکر می کردم میگوید ایشان (چمران) آمده و نماینده امام و دیگران هم میآیند. گفتم پس اگر این همه آدم هستید ما جا نداریم بروید جای دیگر! گفت نه همین آقا این سمتها را دارد. گفتم مگر می شود یک نفر اینقدر مهم باشد؟ در این لحظه چمران خودش بیدار شد، کلاه ارتشی اش را تنظیم کرد و از ماشین پیاده شد و به من گفت پسرم من چمران هستم. گفتم لازم نیست خودت را معرفی کنی این آقا شما را معرفی کرده. گفت: پس در را باز کن. گفتم رمز بدید تا باز کنم. گفت رمز نداریم. گفتم پس ما هم جا نداریم.
گفت: بگو آقای اسکندری (مسؤول ستاد) بیاید . تا این را گفت یادم آمد به من گفته بودند مبادا با آوردن اسم مسؤولان گول بخورید. گفتم: فکر نکنی اسم اسکندری را بیاوری من در را باز میکنم.
گفت: من نگفتم در را باز کن، گفتم: بگو خودش بیاید.
در برج نگهبانی دو شاسی زنگ داشتیم یکی برای خبرکردن اتاق پاسبخش و یکی برای سالنی که 500 نفر در آن میخوابیدند. چون منافقین در منطقه فعال بودند گفته بودند اگر اتفاقی افتاد این شاسی را هم فشار دهید تا سربازان هم برای دفاع بیدار شوند.
تا چمران این را گفت با خودم گفتم ببین خدا به زبانش انداخت این حرف را بزند که من به این بهانه که تنها هستم کمک بطلبم، دستم را روی شاسی گذاشتم، آژیز سختی کشید و همه ریختند بیرون و بزن بکوب و شلیک هوایی و ... .
آقای اسکندری پا برهنه آمد که چی شده؟ گفتم هیچی چمران کیه؟ میگه در را باز کن.
گفت: چمران است! گفتم: خودش گفت من چمرانم! گفت خب در را باز کن. گفتم رمز نداره. گفت: این خودش رمز است. گفتم: شما وقتی رمز را می دادی به من نگفتی سه ستاره چمران ستاره الله اکبر...!
این را که گفتم عصبانی شد و مرا هل داد رفت جلو و در را باز کرد، چمران داخل شد و همدیگر را در آغوش کشیدند.
من نگران بودم که الان معلوم نیست چه بلایی سرم بیاید و چه تصمیمی برای من بگیرند اما وقتی چمران آمد داخل مرا بغل کرد پیشانی ام را بوسید و گفت: «به خدا قسم پیروزی ما بخاطر ایستادگی ماست؛ باید مدام مراقبت کرد. باید باور داشت که اگر تو اینجا در سنگر نشسته ای و چشم ها را به بیداری سپرده ای، در آن سوی تو هم دشمن سنگر گرفته و بیدار است و پیروز میدان کسی است که مراقبتر و بیدارتر و آمادهتر باشد. پس لحظهای چشمانت را از دشمن برندار، پاهایت را به استواری عادت ده، چشمانت را به بیداری و فکرت را به هشیاری.
مبادا یک وقت خسته شوی، همیشه آماده شلیک باش. در باور ما کشتن روا نیست اما وقتی بنا گذاشتند که ما را به خاطر ایمان و عقیدهمان بکشند باید شلیک کنی تا ایمان و عقیدهات باقی بماند. اینجا اگر کشته شویم باکی نیست با این کشته شدن انسان بالا می رود و به نور می رسد اگر تو اینجا سنگر نشینی باید بدانی که آن سوتر دوستان تو هم سنگر نشینند (یعنی همه داریم با هم نگهبانی می دهیم و مراقبت می کنیم) و ترس را به دشمن سپردهاند، شجاعت و دلیری و مقاومت را رفیق خود و سنگرهای خود کردهاند از مرگ باکی ندارند و خوشا به حال کسانی که ایستادهاند و ایستاده می میرند و قامتشان با خون قلبشان رنگ می شود.»
از برخورد چمران با خود، معنای واقعی انسان را دریافتم؛ هرکس دیگر بود یک سیلی می زد! در حالی که او یک ربع مرا نصیحت و از ایستادگیام تشکر میکرد. امروز هم ما باید بایستیم و روی ارزشها و آرمانهای خود ایستادگی کنیم.
راوی: محمد صادقی سرایانی