به نام خدا
سلام مصطفیِ "آقا"
سلام بابا!
بابا! کم کم من هم دارم وارد عرصه علم می شوم، میخواهم به قول مادر بزرگم عمل کنم. میخواهم مثل خودت نخبه شوم در سنگر علم. میخواهم به رسم خودت که در خیابان گل نبی، گُلی شدی برای رهبر، من هم گلی شوم برای او.
آن روز که کلمه مادر را یادگرفتم، دفترم تاب نیاورد این واژه را. بس که او مثل کوه محکم و استوار است. صفحه های کاغذ دفترم نمی توانست یک کوه را در خود بگیرد.
امروز هم که "بابا" را یاد گرفتم، باز دفترم، گنجایش نوشتن نداشت. آخر نمی شد بابا را در برگه اش نوشت. هرچه کردم، باز هم صفحه کم می آمد.
آخر میدانی چرا؟!
وقتی رفتم کلاس اول، مادر به معلمم گفت، علیرضا قبل از یاد گرفتن کلمه بابا، باید چند واژه دیگر را یاد بگیرد، اول "خامنه ای"، بعد "ما" و بعد "است". اما معلم گفت نمیشود. گفت آموزش این کلمهها ترتیب دارد. برحسب سن و توانایی بچهها چیدهشدهاست. معلمم یادش نبود که من فرزند یک نخبه جوانم. او یادش نبود که پدرم در سن کم و در اوج جوانی یک نخبه بود که دشمن تاب نیاورد او و امثال او را.
مادر، خودش در منزل به من اینها را یاد داد. اول " خامنه ای"، بعد "ما" و بعد "است". وقتی این ها را خوب یاد گرفتم، به من گفت: حالا نوبت "بابا"ست. اما یادت باشد وقتی قراراست بنویسی بابا، آن را این طور مینویسی:
بابای ماست خامنهای...
امروز تازه فهمیدم، اصرارهای مادر را برای یاد گرفتن آن کلمات. امروز در مدرسه من بغض نکردم هنگام نوشتن کلمه بابا! اما دفترم بغض کرد! آخر هر چه میکردم، صفحه کاغذم کوچک بود برای نوشتن. کاغذ میلرزید از عظمت این نام...
بعد از معلم اجازه گرفتم و بر روی تخته کلاس بزرگ نوشتم "بابای ماست خامنهای"
فرزندت علیرضا احمدی روشن، یک آقازاده اصیل
پی نوشت:
* آزبست یک ماده سمی و سرطان زاست که در لنت ترمز برخی ماشین ها وجود دارد.