کد خبر: ۳۶۲۶۳
زمان انتشار: ۱۵:۵۲     ۰۳ بهمن ۱۳۹۰
در پی دیدار رهبر انقلاب از خانوده شهید مصطفی احمدی روشن، پایگاه اطلا‌ع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای گزارشی حاشیه‌ای از این دیدار منتشر کرده است:

سرم را تكیه داده بودم به شیشه‌ ماشینی كه از لابه‌لای اتومبیل‌های توی خیابان به سرعت می‌رفت تا به موقع برسیم خانه‌ مصطفی؛ به موقع یعنی زودتر از رهبر انقلاب.

مصطفی سر جمع 7 ماه و 7 روز بزرگتر از من بود و پسرش هم تقریبا هم‌سن دخترم. فكر كردم به اینكه اگر اتفاقی – مثلاً تصادف- برایم پیش بیاید حال خانواده‌ام چطور خواهد شد؛ پدر، مادر، همسر، دخترم، برادرها و بقیه. از روی محبت، هیچ دلم نخواست كه تصورشان بكنم؛ ولی چند دقیقه‌ی بعد قرار بود برسم به خانه‌ی جوانی هم‌ریش و هم‌سن‌وسال خودم كه اتفاقی برایش افتاده و حال خانواده‌اش را تصویر كنم. خانواده‌ای كه دیگر او را نخواهند دید.

ماشین در ترافیک سنگین از بیت رهبری در انتهای فلسطین آمده بود تا اول پاسداران و در خیابان گل نبی و ترافیكش – همان‌جا كه ماشین مصطفی را منفجر كردند- سر از شیشه‌ی ماشین برداشتم. فكر كردم اگر به لطف رانندگی! راننده‌مان همین الان نمیریم بالاخره گریزی هم از تقدیر همیشگی و همگانی حضرت حق نداریم. یک لحظه فكر اینكه آدمی مثل مصطفی چقدر می‌تواند خوشبخت و خوش‌عاقبت باشد، از جا پراندم. این ماجرا زاویه‌ دید صحیح می‌خواهد. از این زاویه همه‌اش شور است و حماسه.

وقتی ماشینمان -به لطف خدا البته- رسید به نزدیك خانه‌ مصطفی دیگر حال‌گرفتگی مسیر را نداشتم. فكر كردم نباید دلسوز خانواده‌اش باشم بل باید غبطه‌خور خودش بشوم. حاشیه زیاد رفتم، خانواده خانه نبودند!

دانشگاه شریف مراسمی در چیذر و سر مزار مصطفی گرفته بود و همه‌ خانواده‌اش آنجا بودند. رهبر انقلاب اول رفته‌اند خانه شهید رضایی‌نژاد و بعدش می‌آیند اینجا. یك تیم هم رفته چیذر و دارد توی گوش خانواده‌ آنها می‌خواند كه یک مسئولی در راه منزل شماست! یک چیزی در مایه‌های رئیس بنیاد شهید یا سرداری از سپاه. و معلوم است خانواده مقاومت می‌كنند كه: خوب بگویید آنها هم بیایند اینجا سرمزار. تیمی كه رفته بود چیذر بالاخره موفق می‌شود و معلوم نیست با چه ترفندی راضی‌شان می‌كند به آمدن. بالاخره آنها آمدند و ما هم رفتیم بالا. خانه‌ شهید یک آپارتمان حدود 80 متری و دو اتاقه بود و ساده. دو تا كامپیوتر روی میزی بزرگ در سالن خانه و دو عكس از رهبر به دیوارها و خانه پر از خانم‌های چادری جوان و مسن و دو مرد میانسال –باجناق و برادرزن- و دو مرد مو سپید كرده؛ مادر و همسر و خواهرها و خانواده همسر شهید و البته علیرضا پسر مصطفی كه هاج و واج مانده بود از حضور ما در خانه‌شان. اینقدر می‌فهمید كه خبر مهمی هست كه همه جمع هستند و اینقدر بزرگ بود كه بداند در چنین موقعیتی پدرش هم باید باشد برای پذیرایی و مهمانداری! وكلافه از همین موضوع می‌پرسید: پس بابا كی میاد؟

همه قیافه‌های خسته داشتند و معلوم بود خواب درست و حسابی نداشته‌اند در این چند روز ولی كسی شكسته نبود. گهگاهی هم لبشان به لبخند باز می‌شد و البته هنوز نمی‌دانستند چه كسی به خانه‌شان خواهد آمد.

خواندم كه كامران نجف‌زاده جاخورده كه خبر شهادت پدر را به پسر 4 ساله‌اش نداده‌اند و البته فكر می‌كنم او هم یک لحظه همه چیز را –مثل من- با فرزند خودش مقایسه كرده كه نوشته بود: خبرنگاری یادم رفت؛ و من دیدم مادربزرگ علیرضا داشت به نوه‌اش می‌گفت: بابا را خدا فرستاده مأموریت. البته نباید هم انتظار داشت بچه‌ چهارساله معنای فقدان و مرگ و شهادت را درک كند هرچند فكر می‌كنم معنای خدا و بابا و مأموریت را خوب می‌دانست كه از این حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه می‌آورد و سرش را قایم می‌كرد لای چادر او.

مسئول ِ همراه ما به پدر و مادر و همسر شهید آرام گفت مهمانشان كیست و خواهش كرد كمک كنند تا همه‌ موبایل‌ها جمع و خاموش شود. فكر می‌كردم مثل خانواده‌های شهدایی كه قبلا دیده بودم ذوق زده شوند یا باور نكنند ولی نه؛ خیلی عادی بلند شدند و موبایل‌ها را جمع كردند. انگار برایشان مسجل بود كه آقا خواهند آمد. حالا اگر امروز نه؛ فردایی نزدیک.

پدر شهید بلند شد و رفت برای گرفتن وضو. دستش لرزشی آرام گرفته بود و این نشانه‌ هیجانی بود كه نشانش نمی‌داد. وقتی پدر برگشت، كوچكترین دخترش –كه دیگر حالا او و بقیه هم خبردار شده بودند- لباس‌های پدرش را مرتب می‌كرد.

وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل كرد. وقتی آقا هم دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را می‌دیدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی می‌دادند. مادر شهید شیواتر سلام كرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی وقته منتظرتونه. پدر مصطفی كه از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فكر كردم الان غریبی می‌كند ولی نكرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس مادر!

و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی كه كنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را كه دادند، علیرضا را بغل كردند. علیرضا كه جا خوش كرد در بغل رهبر، زن‌ها نتوانستند صدای گریه‌شان را مثل اشک‌ها پنهان كنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت می‌كردند.

آقا تا برسند به صندلی‌شان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی كردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر آرام گرفت، بی كلافگی و بی غریبگی.

ساعتم را نگاه كردم. هنوز یک دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل كه ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را متعالی كند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای كربلا محشور كند ان شاءالله.

این خلاف رویه‌ ایشان بود كه اینقدر بی‌مقدمه شروع كنند در خانه‌ شهیدی به صحبت. اول معمولاً می‌نشستند و می‌شناختند و گپ و گفت می‌كردند ولی اینجا نه. بعد هم برایم جالب شد كه نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما».

و البته فرصت شد تا من خودم هم چهره‌ رهبر را ببینم؛ جدی، با هیبت، با ابهت، كمی غمگین و ناراحت و البته مصمّم. این هم چهره‌ای نبود كه در 6-7 خانه‌ی شهدا كه قبلاً تجربه رفتنشان را داشتم از ایشان دیده باشم. معمولاً شاد، سرزنده و با نشاط بودند.

«دو ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا كرد كه هركدام به تنهایی مایه‌ افتخار است. یكی جنبه‌ علم و تحقیق و تسلط بر كار مهمی كه زیر دستش بود... این یك بُعدش است كه مایه‌ افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما.

بُعد دوم اهمیتش بیشتر است كه همان بُعد معنوی و الهی است. بُعد دوم همان چیزی است كه او را آماده می‌كند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما كه اهل دنیا هستیم، برای شما كه پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصه‌ی ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوسته‌ شهادت است... لكن اصل شهادت چیزی غیر از این است، برتر از این حرف‌هاست.
 
اصل شهادت این است كه انسان ناگهان از درجات عالیه‌ الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی كه همه‌ی ما بعد از چند سال بالاخره واردش می‌شویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش عالی بشود، رتبه‌اش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران برسد: یَسْعَى نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمَانِهِم؛ در ظلمات قیامت وقتی بندگان خوب كه از جمله‌ی آنها جوان شماست، حركت میكنند آنجا را روشن می‌كنند. در آن روز منافقان می‌گویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب می‌دهند: قِیلَ ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا؛ بروید پشت سرتان را نگاه كنید، زندگی دنیایی‌تان را نگاه كنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید. این بُعد دوم شخصیت جوان شما و همه‌ی شهداست.»

علیرضا همچنان روی پای رهبر نشسته بود و با انگشتان كوچكش بازی می‌كرد. همه مبهوت صحبتهای عمیق و بی مقدمه‌ رهبر شده بودند و فقط صدای چیلیك چیلیك دوربین عكاس می‌آمد. انگار آقا این حرفها را علاوه بر خانواده‌ی شهید داشتند به من هم می‌گفتند به خاطر آن فكرهایی كه قبل از رسیدن به خانه‌ مصطفی می‌كردم؛ همنشینی با شهدای بدر و احد، با حمزه و حنظله غسیل الملائكه و بعد هم صحبت از نورافشانی در ظلمات قیامت.

آدم باید غبطه خوردن را خوب بلد باشد برای چنین موقعیت‌هایی.


«اینها در راه خدا و پیشرفت اسلام شهید شدند. مسأله اینها فقط این نیست كه ما می‌خواهیم از دنیا عقب نباشیم به لحاظ علمی، این تنها نیست یعنی، این هست به علاوه یك چیز مهمتر و آن اینكه ما با حركت علمی‌مان اسلام را سربلند می‌كنیم. از اول انقلاب یكی از بمبارانهای شدیدی كه علیه ما شده این بوده كه اسلام انقلابی كه در یك كشوری حاكم شد و مردم متعبد شدند دیگر راه علم و تمدن بسته می‌شود، این جزو تهمتهایی بوده كه از اول به ما می‌زدند. خوب اوایل كار هم كه ما راهی نداشتیم برای رد این تهمت. سالهای اول و دهه‌ی شصت، هنر جوان‌های ما مجاهدت بود، ایمان بود. خوب دنیا قبول كرد، گفت: بله ایمانشان خوب است، ولی پیشرفت علم و تمدن و زندگی امكان ندارد. این جوانها این ادعا را باطل كردند. چه این شهید چه سه شهید قبلی، جوانهایی كه عرصه‌های علمی را تصرف كردند و در آنجا حرف نو به میدان آوردند و هویت پیشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابلیت‌ها و استعداد‌های خودشان را نشان دادند، اینها آبرو درست كردند برای نظام جمهوری اسلامی. این بخش دوم فضیلت اینهاست و همین هم موجب شد خدا به اینها توفیق شهادت بدهد و درجاتشان را عالی كند.

...برای شما هم شهید از دست نرفته؛ مثل پولی كه در بانک است. پول در خانه نیست ولی هست. مثل پولی كه گم می‌شود یا دزدیده می‌شود نیست. شهید شما پیش شما نیست، در خانه نیست، دیگر نمی‌بینیدش، ولی هست و كجا به دردتان می‌خورد؟ روزی كه انسان از همیشه فقیرتر است. خدا ان شاءالله بهتان صبر بدهد.»


آقا بعد از این صحبت‌ها، رو به پدر شهید كردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفی گفت: 32 سال. پدر و رهبر هردو مكث كردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم همینطور.

آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشته‌شان با خانواده‌های شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبت‌هایشان با مصطفی و لابه‌لای حرفها هم دعا می‌كردند.


«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر كسی در هر جایی می‌تواند خدمت كند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداش‌ها را هم به بهترین‌ها می‌دهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر نامه نوشتند و درخواست كردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این بركت است. هم زندگی‌شان بركت داشت هم از دنیا رفتنشان كه شهادت بود پربركت بود.»


نفهمیدم علیرضا كی سریده بود و از بغل رهبر درآمده بود و رفته بود بغل مادرش نشسته بود.

آقا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحه‌ اولش نوشتند: تقدیم به خانواده‌ شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان راه ندهید آقا.

رهبر سر از روی قرآن دوم كه داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی به یادگار می‌نوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینكه اراده‌ انسان را تقویت و به خدا نزدیك می‌كند یك نتیجه‌ی دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت كار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادت‌ها میزان اهمیت این فعالیت‌ها برای دشمن را هم برای ما روشن كرد. معلوم شد نتیجه كار اینها مثل پتك توی سرشان خورده كه دیگر كارشان به اینجا كشیده كه هزینه می‌كنند تا این همه جوان‌های ما را شهید كنند.


مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود.
رهبر گفت: «بله می‌دانم.»

... و این موضوع را همه كسانی كه او را می شناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه.

آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوک هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اینكه.

علیرضا جلو رفت یك بار دیگر و بی هوا رهبر و محاسن سپیدش را بوسید.


وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید می‌دادند، زن جوان لبش لرزید و بعد چشم‌هایش. شاید داشت فكر می‌كرد ای كاش مصطفی بود و این روز باشكوه را می‌دید كه رهبر چانه‌ كوچك علیرضایشان را می‌گیرد و می‌بوسد و قرآن می‌نویسد به یادگار و هدیه می‌دهدشان.

وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپه‌ای شما به سرش دست كشیدید. رهبر پرسید: كی؟

دختر جواب داد: 20 روز پیش حدوداً. و بعد یک خواهش كرد از رهبر: آقا توی نماز شب‌هاتون علیرضا را دعا كنید، برای صبرش!

و رهبر قول داد.

مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و آرام گفت: آقا دعا كنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نكردم.

آقا گفتند: نه؛ گریه كنید.

مادر شهید گفت: نه گریه نمی‌كنم نمی‌خوام اونها خوشحال بشن.

آقا ابرو در هم كشیدند و گفتند: غلط می‌كنند خوشحال می‌شوند. گریه برای مادر هیچ اشكالی ندارد. گریه كنید و دعا كنید هم برای اون شهید كه الحمدلله درجاتش عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بكند.

آقا حرفش تمام شده و نشده چشم‌های مادر مصطفی خیس شد.


رهبر به مادر و همسر و پسر و خواهرهای شهید هدیه دادند. پدر همسر مصطفی گفت: آقا سر ما فقط بی‌كلاه ماند. من هدیه نمی‌خوام ولی بذارید ببوسم‌تان.

اینطور شد كه او هم سرش بی كلاه نماند. همین‌طور شوهر خواهر و باجناق مصطفی.

رهبر انقلاب جمله معروف پایان جلساتشان با خانواده شهدا را گفتند: خوب مرخص فرمودید؟ و بلند شدند از روی صندلی. رهبر برای آنها دعا می‌كردند و آنها برای رهبر. این وسط چفیه را برای علیرضا خواستند و گرفتند.

مادر مصطفی رهبر را دعوت كرد خانه‌شان و آقا گفتند: آمدن من زحمت زیاد دارد برای شما. شما تشریف بیاورید. پدر مصطفی چشمی گفت و رهبر را بدرقه كردند تا كنار در. رهبر كه رفتند چهره‌های اهل خانه خندان بود. شاید هیچ كس نبود كه آرزو نداشته باشد جای مصطفی باشد.

خواستیم تازه گپی بزنیم با خانواده مصطفی كه راننده‌مان آمد بالای سرمان و گفت: بلند بشید كه من باید شماها را صحیح و سالم برگردانم! بعد با همان اعتماد به نفس دشمن‌شكن بلندمان كرد و برد. خانواده‌ شهید هم یادشان آمد باید برگردند امام زاده علی اكبر چیذر، پیش مصطفی و هم دانشگاهی‌هایش.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها