به گزارش پایگاه 598، كيهان نوشت:
فساد؛ اعم از فساد جنسي و فساد مالي امري نهادينه شده در دوران پهلوي بود. فساد جنسي يك بيماري عمومي است كه دامن بيشتر پادشاهان مستبد را آلوده كرده است اما دربار محمدرضا پهلوي از دو جهت با سلف خود متفاوت بود. محمدرضا براي كاستن از قبح زنبارگي رعايت احكام شرعي را نميكرد و فساد مختص به مردان دربار نبود. خواهران، دختران و زن او نيز از اين قاعده مستثني نبودند.
شاه در فساد جنسي بيمبالاتي را به اوج رسانده بود. دربار او دائم محل رفت و آمد فواحش خارجي و معشوقههاي داخلي بود. او از دوران جواني تا اندكي پيش از مرگ دست از زنبارگي برنداشت. حتي لحظاتي كه ملت ايران براي سرنگوني او در سرتاسر كشور بسيج شده بودند و در خيابانها صداي رگبار و مرگ بر شاه در هم پيچيده بود او در بارگاه خويش بياعتنا به واقعيتهاي بيروني به عشقبازي مشغول بود. شايد رفتار جنونآميز جنسي محمدرضا بيتأثير از آموزههاي مادرش نبود، زيرا مادرش به او سفارش ميكرد: از قديم و نديم گفتهاند به هر چمن كه رسيدي گلي بچين و برو!
مسئله مهمي كه بر فساد جنسي شاه دامن ميزد، فساد اخلاقي خواهرانش اشرف و شمس بود. اشرف و شمس كه از نقطه ضعف شاه آگاه بودند، «دختران زيبا را به او معرفي ميكردند.» و «دختران جوان را به دام» ميانداختند و براي محمدرضا به كاخ ميآوردند. گرچه شخصيتهاي پيراموني محمدرضا شاه، پدر، مادر، خواهران، وزير دربار و دوستان او نقش بسزايي در زمينهسازي فساد جنسي شاه داشتهاند؛ اما عامل اصلي، شخصيت خود شاه بود. براي روشن شدن عوامل و ابعاد موضوع مروري بر فساد جنسي محمدرضا شاه بيمناسبت نيست.
محمدرضا در اوايل جواني كه براي تحصيل به مدرسه لهروزه سوئيس رفته بود، عاشق يكي از مستخدمههاي مدرسه شد و پس از برقراري ارتباط، دخترك را حامله كرد. محمدرضا با كمك فردوست با پرداخت پول از آن دخترك خواستند تا سقط جنين كند و مدرسه را ترك نمايد. رضاشاه پس از بازگشت محمدرضا از سوئيس به ملكه مادر سفارش كرد كه براي جلوگيري از رابطه محمدرضا با زنان ناباب، يك خانمي براي او به دربار بياورند. درباريان برادرزاده ساعد مراغهاي را كه زن مطلقهاي به نام فيروزه بود با پرداخت ماهيانه سيصد تومان به دربار آوردند و تا ازدواج محمدرضا و فوزيه با او بود.
شاه پس از ازدواج با فوزيه همچنان به روابط نامشروع خود ادامه ميداد و همين امر موجب شد تا «ملكه فوزيه از ماجراهاي عاشقانه او خشمگين» شود. شاه با حضور فوزيه، عاشق دختري به نام «ديوسالار» شد، او كه هنوز به تشريفات اسكورت مبتلا نشده بود، با يك دستگاه اتومبيل به منزل دخترك ميرفت. با شيطنت ارنست پرون موضوع به اطلاع فوزيه رسيد. شاه در اين دوره از زندگياش «حتي آپارتمانهايي در تهران دست و پا كرد تا بتواند با زنان جوان خلوت كند. شاه جلافت را به حدي رسانده كه چند بار از ديوار خانه ديوسالار بالا رفته است.
در دوران پهلوي برخي از موسسات نيز به محمد رضا شاه معدوم خدمات در حوزه فسق و فجور ارائه مي كردند و مراوده شاه و دربار با اين مؤسسات ادامه داشت، اين مؤسسه «براي شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران ميآورد، همة اينها عادي مينمود و بخشي از سبك زندگي پهلويها به شمار ميرفت». ولي ناگهان در ايران يك خبر عشقي از شاه منتشر شد و سپس كاخ شاه را نيز متشنج كرد. «در اوايل سالهاي 1970 (1350) در دربار و بازار زمزمههايي رواج يافت حاكي از اينكه شاه عاشق شده است. آن هم نه عاشق يك دختر اروپايي، بلكه يك دختر نوزده ساله ايراني با موهايي كه به رنگ طلا بود. ميگفتند نامش گيلدا است.
داستان گيلدا پرحادثهترين داستانهاي هزار و يك شب دربار پهلوي بود. شاه بيمحابا او را به كاخ آورد و رسماً جزء دربار شد. فرح از گستاخي شاه سخت به تنگ آمد و دعوا و درگيري را آغاز كرد. گيلدا دختر سرلشكر آزاد يكي از افسران نيروي هوايي اصفهان بود، در سفري كه شاه به اصفهان رفت سخت شيفته او شد و او را با خود به تهران آورد. مادر محمدرضا، داستان گيلدا را چنين تشريح ميكند: در سال 1351 سرلشكر آزاد براي اينكه «خودش را به محمدرضا نزديك كند»، از دخترش استفاده كرد، او را هنگام سفر محمدرضا به اصفهان با خود آورد و در هواپيما كنار محمدرضا نشاند و محمدرضا را خام خودش كرد. محمدرضا چنان شيفته او شد كه «نميتوانست در برابر خواهشهاي او نه بگويد»، شاه نام او را به خاطر موهاي طلائيش، طلا گذاشت. كم كم حس رقابت فرح برانگيخته شد و بحث طلاق پيش كشيده شد. ملكه مادر از اين كه فرح نسبت به اين دختر حساسيت نشان ميداد، تعجب ميكند و ميگويد: فرح خودش را روشنفكر ميدانست. محمدرضا در مجالس با زنهاي اين و آن و دخترهاي اين و آن ميرقصيد و آنها را در آغوش ميگرفت و ميبوسيد و فرح ميدانست كه محمدرضا... علاوه بر او با زنان ديگري هم رفت و آمد دارد، اما او نسبت به اين دختر فوقالعاده حساس شده بود.
شاه نه تنها در ايران بيمحابا و بياعتنا به ارزشهاي ملت ايران دست به فساد ميزد، بلكه بي هيچ توجهي به شأن يك پادشاه درخارج از كشور نيز از هيچ تظاهري به فساد كوتاهي نميكرد. شاه در يكي از سفرهاي خود به ونيز از فرماندار شهر تقاضاي زن ميكند. فرماندار پاسخ ميدهد: «اين كار مربوط به رئيس پليس است.» وقتي اين داستان به آندره ئوتي نخستوزير ايتاليا رسيد از بيشخصيتي شاه تعجب كرد و گفت: «اين تقاضا را عاري از نشانة نجيبزادگي» ميدانم.