به گزارش پایگاه 598، میلیون ها ایرانی در زمستان 1357، شاهد و حاضر در میدان انقلاب اسلامی بودند و روزهای پرحرارتِ بهمن 38 سال قبل را با گوشت و خون خود درک کردند اما تنها و تنها یک نفر، قلم به دست گرفت و کم تر از یک سال بعد، مشاهدات خود را با جزئیات در تاریخ جاودانه کرد. به همین دلیل باید «سید محمود گلابدره ای» را مهم ترین شاهد روزهای انقلاب دانست. بی شک خاطرات مرحوم «گلابدره ای» از لهیبِ آتش خشم ملت ایران، ماندگارترین و معتبرترین سندِ تاریخ شفاهی از عملکرد جمعی مردم ایران در زمستان 1357 است.
آن چه خواهید خواند، مشاهدات مرحوم «سید محمود گلابدره ای» از روز 12 بهمن 1357 است. روزی که در آن، باند فرودگاهی از سینه ی میلیون ها ایرانی ساخته شد و هواپیمای «امام خمینی» بر رویش فرود آمد. روزی که ایران، رشحه ای از رشحات «ظهور» را با تمامِوجود درک کرد. صاحب خاطرات هم، مانند میلیون ها نفر دیگر، در آن روز امام را ندید اما تب و تاب مردمِ منتظر و نگران را، مانند هنرمندی زبردست، بر پیشانی تاریخ نقاشی کرد.
خواندن این بخش کوتاه از خاطرات «سید محمود گلابدره ای» را به همه ی کاربران عزیز توصیه می کنیم:
شب نشسته بودیم دور هم. حالا همه مطمئن بودیم که «آقا» فردا میآید. تصمیم گرفتیم که برویم گشت و دوری بزنیم و از ا» طرف هم برویم خیابان خورشید تا آنجا نزدیکتر باشیم. نزدیکتر به کجا؟ معلوم نبود. هیچکس نمیدانست. از خانه زدیم بیرون. سیدخندان خبری نبود. حالا حکومت نظامی شده بود حکومت مردمی! سرتاسر خیابان آیزنهاور مردم ریخته بودند بیرون و با شیلنگ آب میپاشیدند و جارو میکردند و آت و آشغال را جمع میکردند. تیرآهنهای دیروزی را «یا علی» گویان از کف خیابان برمیداشتند و کنار میکشیدند. خم میشدند، راست میشدند و میگفتند و میخندیدند. خیابان و میدان شهیاد تا خود فرودگاه را کرده بودند مثل دسته گل. حالا حکومت نظامی ماستمالی شده بود. همه جا دست خود مردم بود و در و دیوار را تمیز میکردند. حتی ته سیگار را توی تاریکی از کف پیادهرو برمیداشتند. انگار نذر داشتند. مادرم و خواهرم و بچهها هم از ماشین ریختند بیرون و آنها هم مشغول شدند.
تزئین خیابانِ آزادی در روز 12 بهمن 1357
پیمان با بچههای خواهرم همگی با هم مثل مرغ که دانه برمیچینند پخش و پلا شده بودند و آت و آشغال جمع میکردند. کف خیابان مثل آینه می درخشید. امشب برقیها از همان سر شب تا حالا برق را قطع نکرده بودند. عجب تکنیکی بود؟ چه کلکی میزدند؟ چه کلیدی داشتند این برقیها؟ هیچکس پی نبرده بود. یک آن تا گوینده اخبار میآمد حرف عوضی بزند تیک همه جا خاموش میشد! اما امشب از خیر حرفهای گوینده هم گذشته بودند و همان نیم ساعت ـ یک ساعت وقت اخبار هم خاموش نکرده بودند. بعد از یکی دو ساعت گشت زدن همگی به خیابان خورشید آمدیم و من با سعید قرار گذاشتیم که بچهها و مادرم به آنجا بروند تا بتوانند خوب آقا را ببینند. «آقا» بنا بود از سه راه شاه هم بگذرد و آپارتمان سعید خوب جایی بود. تا نصفههای شب نشستیم و بحث کردیم. خوابمان نمیبرد. مثل شب عروسی که دور اتاق عروس و داماد تا صبح مینشینند و حرف میزنند حالا ما هم نشسته بودیم و هی از «آقا» میگفتیم که حالا توی پاریس است، حالا دارد سوار میشود، حالا توی هواپیماست، حالا چه میکند، چه میگوید و همینطور هر کسی حدسی میزد. کمکم خوابمان گرفت و خوابیدیم.
درخت های خیابان آزادی و مردمی که در انتظار دیدن امام خود هستند
صبح زود از خواب پریدم. زنها سوار ماشین شدند که بروند به آپارتمان سعید سه راه شاه و من با بقیه اول خواستیم برویم بهشت زهرا که بعد تصمیم گرفتیم بیاییم دم دانشگاه. چون «آقا» 9.5 میآمد و بعد ده میرسید دم دانشگاه و آنجا بنا بود صحبت کند.
یکی دو نفر سر کوچه بودند و داد میزدند: «مردم! گول تلویزونو نخورین. این حرفا رو زدن که مردم تو خیابونا نریزن. گفتن مراسم ورود آقا رو پخش میکنیم که مردم به پیشواز نرن. تو خونهها بمونن.»
آنها هم نمیگفتند، مردم در خانه نمیماندند. با اینکه ساعت هفت بود، وقتی رسیدم به چهار راه پهلوی همه جا بسته بود. مردم کیپ تا کیپ ایستاده بودند. سر درختها و سر در مغازهها، سر بامها، لب هرهها همه جا نشسته و ایستاده جا گرفته بودند. تازه ما متوجه شدیم که چقدر دیر از خانه بیرون آمدهایم. از شوهر خواهرم و بچهها جدا شدم و فرو رفتم توی جمعیت و هر جوری بود خودم را رساندم به صحن جلوی در دانشگاه. از زیر تریلی دولادولا خزیدم و از آن طرف سر درآوردم. اما جلوتر نمیشد رفت. مردم به هم جوش خورده بودند. هر چه کردم نشد. چند دقیقهای ایستادم که ناگهان یکی از بچهها را دیدم. بازوبند بسته آن وسط ایستاده بود. اسمش را بلد نبودم. او هم اسم مرا نمیدانست. از آن بچههایی بود که هر روز همدیگر را اینجا و آنجا میدیدیم. صدایش کردم. جلو آمد و گفت کجا بودی تو؟ حالا کجایی؟ دستم را گرفت و کشید تو و برد کنار مردی که کنار میکروفون ایستاده بود. گفت: آقای احمدی! این آقا ... و داشت معرفی میکرد که چهار ـ پنج نفر خبرنگار خارجی آمدند. کارت میخواستند. مرد مسئول انگلیسی بلد نبود. با خارجیها حرف زدم و ترجمه کردم و نام آنها را روی کارت نوشتم و زدم به سینهشان. همان پسر گفت: «تو پس انگلیسی هم بلدی؟»
احمدی انگار که تازه متوجه حضور من شده باشد، گفت: «این آقا از کجا آمده اینجا؟»
اینجا پای میز غدغن بود. پسر گفت: این آقا و در گوش احمدی پچپچ کرد. احمدی با من دست داد و کارتی برای من صادر کرد و بازوبندی به بازویم بست و اسم رمز را که «ضربت» بود بیخ گوشم گفت و گفت خوب شد. بازویم را گرفت و گفت: «شما مسئول همینجایین. از اینجا تا سر خیابان همین محوطه!»
خیابان آزادی، امام، مردم و دیگر هی
حالا من شده بودم مسئول اینجا و احمدی دنبال من میآمد که خبرنگاران و عکاسان و فیلمبرداران خارجی را راهنمایی کنم. دو تا تریلی یکی اینور یکی آنور صحن جلوی دانشگاه پارک کرده بودند و خبرنگارها و دوربینچیها میباید روی آن دو بایستند. میزی که «آقا» باید پشتش میایستاد و صحبت میکرد جلوی در زیر طاقی بود و در اصلی هم بسته بود و پشت در هم توی دانشگاه یک عده جوان ایستاده بودند. من حالا اینجا بودم. مثل بچهها احساس غرور میکردم. دو نفر از بچههای فیلمبردار را دیدم. راهشان نمیدادند. وسط خیابان بودند. از احمدی دو تا کارت برایشان گرفتم و آوردمشان تو و رفتند روی تریلی سمت چپی و پایه دوربین را روی تریلی کار گذاشتند. حالا ساعت از 9 صبح هم گذشته بود و رادیو هیچ نمیگفت. موسیقی پخش میکرد. آهنگ پخش میکرد. مردی که رادیو را به گوشش چسبانده بود وقتی به ساعتش نگاه کرد و دید ده شده از بغلدستیاش هم پرسید و مطمئن که شد محکم رادیو را کوبید کف زمین و فحش خواهر و مادر داد.
همه عصبانی شده بودند. همه جا بلندگو بود. مجاهدین حرف میزدند. میکروفون اصلی، داخل دانشگاه بود. آن کسی که آنجا توی اتاق پشت میکروفون بود از اینجا و سرتاسر خیابان که بلندگوکشی شده بود خبر نداشت. از زندگی حنیفنژاد میگفت، از مجاهدین میگفت و یک روند حرف میزد.
آقایی عصبانی شد و احمدی را صدا زد و بلند فریاد کشید: «برید این بلندگوها را خفه کنین!» حالا «چو» افتاده بود، آقا در فرودگاه است. همینطور دهان به دهان این خبر از فرودگاه رسیده بود به اینجا. مردم هجوم آوردند. آقایان که ردیف اول دور تا دور ایستاده بودند ریختند روی هم. دستهدسته آقا میآمد. انگار آقایانی که میباید اینجا میایستادند و خدمت «آقا» میرسیدند، گلچین شده بودند. همه چاق همه گنده، همه سرِ حال همه با عمامههای بزرگ و من که کنار میز بودم از دهان آقایی شنیدم که سرش را بیخ گوش آقای بغلدستیاش برد و آقای عمامه سفیدی را نشان داد و حرف رکیکی زد و مسخرهاش کرد و گفت: «نیگاش کن ایشونم اومده. شرم و حیا هم خوب چیزیه!»
نگاه کردم. آقای عمامه سفید مورد نظر این آقا کمی جلوتر از همه ایستاده بود و یک مشت «آقا» پشت سرش با احترام ایستاده بودند.
استقبال امت از امام
آنهایی که گل میخک در دست داشتند گلها را ریختند روی زمین و ما با گلها راهی درست کردیم از پای میز تا وسط خیابان. گلها که تمام شد، من وسط خیابان ایستاده بودم که یکی مچ دستم را گرفت و کشید توی جمعیت. آقایی که آنجا بود پرید به من گفت: «اسمت چیه؟» اسمم را گفتم. دو نفر مرا گرفتند و یکیشان گفت: «از کجا اومدی؟»
گیج شده بودم. گفتم «ضربت» و بعد گفتم: «آقای احمدی» و بعد وحشتزده گفتم: «چی شده مگه؟»
همان آقا دستم را گرفت و گفت: «بیا!» دنبالش آمدم. احمدی حالا نبود. آقا دست مرا ول نمیکرد. آن پسر هم که مرا میشناخت حالا نبود.
احمدی از آن طرف آمد و آقا با تعجب گفت: «این کیه؟»
احمدی گفت: «از خودمونه»
آقا دست مرا ول کرد و بعد گفت: «چرا اومدی توی خیابون» و بازوبندم را نشان داد.
تازه متوجه شده بودم رنگ بازوبند من با رنگ بازوبند نگهبانهای توی خیابان فرق دارد. سر خورده بودم. احساس پشیمانی میکردم. ناراحت شده بودم. آمدم کنار میز پای میکروفون نشستم.
حالا آقایی حرف میزد. صدای آقا از همه بلندگوها پخش میشد. همه حرف میزدند. ولوله بود. کسی گوش نمیکرد. جمعیت آرام نمیگرفت. ناگهان جیپ نارنجی رنگ وزارت نیرو که آنتنی روی سقفش بود آمد و همهمه شروع شد و همه حمله کردند، پشت سرش مینیبوس و پشت سر، باز مینیبوسی و باز مینیبوس پشت مینیبوس میآمد. به در و پیکر و سقف مینیبوس آدم آویزان بود. پشت سرش ماشین تلویزیون آمد. مردم حمله کردند. ما خود با جمعیت جلو میرفتیم. ناگهان آقایی از پشت آقایان پرید و دوید به طرف خیابان. چند نفر ریختند و گرفتندش و ریختند بر سرش. مردم حمله کردند. حالا مینیبوس باز پشت مینیبوس میآمد. بلندگوهای مینیبوسها صدا میکرد. مشخص نبود چه میگویند؟ طلبههای جوان ایستاده بر سقف مینیبوسها هی به جلو و عقب اشاره میکردند. حالا همه ریخته بودند توی خیابان. صحن جلوی در دانشگاه پر شده بود و ما هم گم شده بودیم توی جمعیت. ازدحام مثل آب لمبر لمبر میخورد و جابهجا میشد و موج حرکت میکرد و دیواره گوشتی مسیر خیابان تنگ و تنگتر میشد و آن وسط ماشینها و مینیبوسها و موتورسوارها و نگهبانها مثل ماهی مردم را میشکافتند و میرفتند. همه جا آدم بود و به در و پنجره ماشینها که در حرکت بودند آدم آویزان بود و همانها بودند که حواس مردم را پرت میکردند. گاهی به ماشین جلویی و گاهی به عقبی اشاره میکردند که آقا اینجاست و آنجاست.
ما پشت سر همهگیر کرده بودیم. حالا جمعیت پشت ماشینها میرفت. ماشین آقا رفته بود. کدام یکی بود و کی رفته بود؟ کسی نمیدانست.
همه صلوات میفرستادند. حتی یکی از آدمهایی که اینجا بود و دور و بر من بود ماشین آقا را هم ندیده بود. آقا رفته بود. انگار یکی گولم زده بود. سرم شیره مالیده بود. کلک خورده بودم. حس میکردم آقا اصلاً بنا نبوده اینجا بیاید. احساس عجیبی داشتم. کارت را از سینه کندم. بازوبند را هم باز کردم و با جمعیت راه افتادم. چارهای نداشتم. آقا را ندیده بودم. جمعیت میرفت و من هم توک پا توک پا میرفتم. از دار و درخت و در و دیوار آدم میریخت. تا سه راه شاه با جمعیت آمدم. جمعیت میخواست همینطور دنبال آقا برود تا بهشت زهرا. افسرده و پکر شده بودم. آمدم به خانه سعید. بچهها رفته بودند. ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود. جالب اینجا بود که سعید و زنش حتی ماشین آقا را هم ندیده بودند. میگفت: ساواکیها اینجا جمع بودند. زنش تمام این وقایع را در خواب دیده بود. من انگار خواب بودم. باورم نمیشد که آقا را ندیدهام. لال شده بودم. معلوم نبود که راستی «آقا» آمده بود یا نه؟