يك وقتى به آفريقا رفته بودم. در بین این کشورها سفری به موزامبيك داشتم.
آنجا احوال مسلمانها را پرسيدم، مسلمانها زياد بودند. اما بيشتر اهل سنت
بودند. جویای احوال شیعیان شدم. گفتند: اینجا فقط يك زن و شوهر شيعه وجود
دارد. گفتم: برويم این زن و شوهر شيعه را پيدا كنيم. گفتند: دكانى دارند.
دم دكانش رفتیم، ديديم به خانه رفته است. با يك راهنما به خانهاش رفتيم.
در زديم. آمدند! گفتم: شما شيعه هستى؟ گفت: بله گفتيم: تنها هستى؟ گفت: نه
من هستم با خانم و بچههايم فقط يك خانواده شيعه هستيم. گفتم: خوب. شيعه شب
عاشورا مىخواهد گريه كند. شيعه آتش دارد، شب عاشورا منقلب مىشود، شما
شب عاشورا چه كار مىكنى؟ گفت: من يك تقويمى دارم از روى تقويم شب عاشورا
را پيدا مىكنم، بعد با بچهها و خانم مى نشينیم، خودم روضه مىخوانم و
خانم و چهار تا بچهام هم گريه مىكنند.