- آقا چقدر شد؟
- با معطلیش ده تومن.
- چه خبره؟
- ولش کن پویا؛ بفرمایید آقا.
مادر به همراه پویا به آنطرف خیابان می روند. نمای بیرونی و چینش درونی خانه عسل نشان می دهد که خانواده مرفهی است. اما خانواده پویا در بحران مالی به سر می برند. بحرانی مالی که می توانست بوجود نیاید، اگر اولاً دین، ثریا را مجبور به پرداخت چندین میلیون رد مظالم نمی کرد. این نکته را مرد با تأکید چند باره به مبلغ سنگین رد مظالم برجسته کرده بود. ثانیاً اگر ثریا چادری نبود و چادرش زیر پای سرهنگ گیر نمی کرد و چند میلیون تومان دیه بر گردنش نمی افتاد.
عسل نگران است؛ آخر تاحالا رابطه ی شیرینی با پویا داشته. چند ماه است با یکدیگر دوست هستند و با هم به به گردش و تفریح می روند. اما پویا به دلیل باورهای سنتی اش، اصرار دارد که این رابطه حتماً شرعی شود. عسل تاکنون چیزی در این رابطه به پدر و مادرش نگفته. زیرا پویا که (باز هم به دلیل عقاید قدیمی اش) این مطلب را با خواهر و برادرانش و مادرش در میان گذاشت، مورد عتاب قرار گرفت. عسل هرطور شده، ماجرا را به مادرش می گوید.
پویا که با موهای تازه روییده روی لبانش، نوجوانی 15 -16 می نماید، با یک دسته گل و مادر چادری ذوق زده اش به سمت آن خانه ی بزرگ و باشکوه می روند. دوربین چند نمای بسته تا آخر سکانس از خانه می گیرد. کم بودن سن نوجوان خیلی زننده است.
اعضای خانه می گویند: وای! این که بچه است! چطور روش شده بره خواستگاری؟ مادرشو چقدر ذوق زده است؛ خجالت نمی کشه؟
مادر زنگ می زند. اما جوابی نمی شنود. زیرا پدر عسل به مادرش گفته در را باز نکند و از سر خجالت، رفته بخوابد. صحنه به شدت تشنج زاست. مادر دوباره زنگ می زند. اما کسی باز نمی کند. اعصاب همه خورد شده؛ زیرا دارند صحنه خورد شدن یک پسر نوجوان و مادر چادری اش که همین الآن تمام بلاهای دنیا سرش آمده را تماشا می کنند. عسل با ناراحتی از اتاقش بیرون می آید.
- مامان چرا در رو باز نمی کنی؟
- بابات گفته.
- مامان بخدا زشته. پشت درن. توروخدا...
عسل به اتاق پدرش می رود.
- بابا توروخدا
پدر رویش را آنطرف کرده و از شرمندگی بغض کرده است. مادر پویا دوباره زنگ می زند. دختر بیچاره دارد از فشارِ اعصاب خرد می شود. این جملات در ذهنش (و ذهن مخاطب هم سنش) دائماً می چرخد:
- آخه چرا پویا اصرار به ازدواج داشت؟ مگه رابطه مون چی کم داشت؟ چرا انقدر عجله؟ خب چند سال با هم دوست می موندیم، بعد ازدواجو پیش می کشید.
مادر باز هم زنگ می زند. غرور پسر کاملاً شکسته.
- مامان ول کن.
- چرا؟
- من جوابمو گرفتم.
- نه؛ نمیشه؛ باید باز کنند.
مادر که غرور خرد شده ی پسرش را می بیند، دیوانه وار و با چشمانی پر از اشک، دوباره زنگ می زند.
- مامان توروخدا ول کن؛ من جوابمو گرفتم. من عسلو نمی خوام، من تو رو می خوام.
آیا پویا واقعاً می بایست کار را به جایی برساند که مجبور به انتخاب بین دوست دختر و مادرش شود؟ آیا شرعی شدن این رابطه، واقعاً به این ذلت می ارزید؟ و مخاطب که پاسخ سوال را گرفته، به سکانس بعدی می رود.