کد خبر: ۳۵۸۴۸۲
زمان انتشار: ۱۴:۵۸     ۱۷ دی ۱۳۹۴
یادداشت میهمان؛
دکتر محمد جعفر حسينيان
حجت الاسلام و المسلمين دکتر محمد جعفر حسينيان، عضو هیئت علمی فرهنگستان علوم اسلامی قم در مقاله ای با عنوان «تاریخ رویکردبه علوم انسانی اسلامی» به پژوهش پیرامون نحوه اسلامی سازی علوم انسانی و ضرورت تاریخی آن، پرداخته است.

آنچه پیش روی شماست، متن کامل مقاله حجت الاسلام و المسلمين دکتر محمد جعفر حسينيان می‌باشد.

***
مطالعه نحوه اسلامي سازي علوم انساني از جمله مباحث ضروري و حياتي براي جامعه ما است. پرداختن به اين عرصه از پيش از انقلاب شکوهمند اسلامي و اوايل آن احساس مي شد. پس از شکل گيري پايه هاي سياسي نظام اسلامي و تثبيت تحولاتي که در پي تغيير حاکميت در جامعه به وجود آمد مسئولين و مديران انقلاب اسلامي بيش از پيش به اين ضرورت پي بردند و آن را جدي گرفتند. آنان بر اين ايده که بايد علوم انساني اسلامي ايجاد گردد اصرار مي ورزيدند.

ضرورت ايجاد تحول در علوم انساني را بايد در اهداف خاصي که انقلاب اسلامي در صدد تحقق آنها بود رصد کرد. در واقع جهت تحقق شعارها و اهداف انقلاب اسلامي انجام تحول در علوم انساني و اسلامي سازي آن امري ناگزير مي نمايد؛ چرا که علوم انساني غربي، به لحاظ مباني، با انقلاب اسلامي تفاوت دارد و با حفظ اين سنخ از علوم انساني امکان دسترسي به اهداف انقلاب اسلامي ميسر نخواهد شد. در واقع تحقق مدينه فاضله به فراهم آوردن علوم انساني خاص آن وابسته است. آن سنخ از علوم انساني که سازگار با آرمانها و ارزشهاي ديني باشد و آرمان شهر انقلاب اسلامي تحت راهنمايي هاي آن شکل بگيرد با علوم سياسي غربي فراهم نمي آيد.

نکته آنجاست که ماهيت انقلاب ايران با ديگر انقلاب هاي قرن بيستم متفاوت است و اين ماهيت متفاوت، از ارزشهاي متفاوت جامعه ايراني ريشه مي گيرد؛ بنابراين تحقق خواسته ها و شعارهاي انقلاب کنندگان منوط به اتخاذ رويکردي انتقادي نسبت به علوم انساني است. علوم انساني، همچنان که از عنوانش پيداست، در پي مطالعه مناسبات زندگي فردي و جمعي انسانها بر مي آيد و هم از اين روي تأثيرات شگرفي بر جهان سياسي و اجتماعي افراد بر جاي مي گذارد.

تاريخ علوم انساني غربي و ريشه هاي آن در عصر رنسانس

جهان غرب علوم انساني مدرن را در امتداد حرکتي تعريف کرده و بنا نهاد است که از آن عموماً تحت نام «اصلاح ديني» ياد مي شود. پس از پيدايش نهضت اصلاح ديني در جهان مسيحيت جريان معرفت از «معرفت کليسايي» به سوي «معرفت عقلاني» تغيير جهت داد. در واقع جهان غرب به قرائت واحدي از عقلانيت دست يافت که در پي آن نوعي نظام هماهنگ عقلاني براي اداره جامعه پديدار شد. حاصل اين فرآيند آن بود که جامعه به يک محتواي عقلاني دست يافت که ساماندهي همه جنبه ها، ابعاد و اضلاح آن زندگي را بر عهده گرفت. در واقع بشر زندگي خود را براساس يک محتواي عقلاني ساماني تازه بخشيد.

تغيير در مفاهيم بنيادين علوم انساني

طي دوره رنسانس تحولي بزرگ در علوم انساني غربي رخ داد. در اين عهد جامعه غربي در حال عبور از شرايط زندگي سنتي به سوي جهان مدرن بود. اين جامعه در راه مديريت اين عبور به اِعمال تغيير و تحول در علوم انساني دست يازيد؛ چرا که علوم انساني را مسئول مديريت جامعه قلمداد مي شد. علوم انساني مبتني بر مباني نو ظهوري همچون عقل بشري، اخلاق اين جهاني و ارزش هاي فرد محور شکل گرفت. اين دسته از علوم، وظيفه به سر منزل مقصود رساندن جامعه را براساس مباني و ارزش هاي نوين به عهده گرفتند.

علوم انساني در مسير سامان بخشي به جامعه جديد در برابر پرسش هاي بسياري قرار گرفت؛ پرسش هايي که از کمال مطلوب جامعه و فرد، غايت حرکت اجتماعي و ماهيت انسان مي پرسيدند. در واقع پاسخ به پرسش هايي از اين دست مستلزم پرداختن به انسان و طبيعت او بود. پاسخ ها در فراغ توجه به معنويات، براساس مبنا قرار دادن انديشه انسان، ارائه شد و نگرش هايي از اين دست موضوع اصلي برنامه ها و مباحث علوم انساني قرار گرفت. آنچه که بايد در زير و بم تغييرها و مناسبت هاي اجتماعي مورد توجه قرار گيرد انسان است. جهت انجام اين مهم در درجه نخست بايد ابعاد وجودي آدمي مورد شناسايي قرار گيرد.

همچنان که در نهضت اصلاح ديني غرب مي توان مشاهده نمود، تحول در علوم انساني مختص انقلاب اسلامي نيست؛ بلکه جوامع مختلف، با توجه به تحولات خود، به اعمال تغيير و تحول در علوم انساني اقدام نمودند، در غرب گرايش به سمت ليبراليسم و اومانيسم و مواردي از اين دست به شکل هماهنگ با تحولات سياسي ـ اجتماعي اتفاق افتاد؛ روندي که هم اکنون نيز در پروژه هاي مرتبط با تغييرات اجتماعي و آينده پژوهانه غربي دنبال مي شود، در غرب مديريت جامعه برآمده از مطالعاتي اين چنيني است و دغدغه انجام تغيير در علوم انساني ملهم از منوياتي است که در فلسفه غرب براي آدمي طراحي شده است.

بر اين اساس انجام تحول در علوم انساني، در گام نخست، مبتني بر ورود به بحثي انساني شناسانه است. ضرورت بحث از انسان شناسي را در ارتباط با همه پارادايم هاي علمي در حال ظهور مي توان مشاهده کرد؛ چرا که انسان شناسي از جمله مباني شکل گيري پارادايم هاي علمي است. از ديگر سوي پارادايم هاي علمي اموري جاويد و هميشگي نيستند و هميشه در حال ريزش و رويش هستند. از اين روي بهتر است مباحث بنياديني مانند انساني شناسي در شمار آن دسته از مفاهيم طبقه بندي شوند که به طور مداوم، بايد مورد بازخواني و بازانديشي موضوع قرار گيرند. نمونه اين رويه را مي توان در انديشه هاي پست مدرن مشاهده نمود؛ انديشه هايي که در انتقاد به مدرنيسم و انديشه اثبات گرايي ظهور يافتند. تعريفي که مکاتي مانند پست مدرنيسم، و مکتب انقادي، از انسان ارائه مي دهند يا تعريفي که مدرنيسم ارائه مي نمايد متفاوت است.

آشنايي ايران در قرن نوزدهم با علوم انساني مدرن

نخستين آشنايي هاي جدي جامعه ايراني و غرب با يکديگر به دوره قاجار باز مي گردد. در همين زمان گروه ها و جریان هايي در ارتباط با چگونگي شکل بخشيدن به مراودات با غرب پديدار گرديدند. ارتباط هاي نخستين عمدتاً از جنس ارتباط فکري و فرهنگي بود. اين ارتباطات از جذابيت ويژه اي براي جامعه روشن فکري آن زمان برخوردار بود. اين ارتباط ها در پي جنگ هاي ايران و روس بيشتر و بيشتر شد. چنين ارتباطاتي، به يک معنا، نوعي از آگاهي را نسبت به پيشرفت غرب و پس رفت ايران سبب ساز شد. مشخصاً با چنين ارتباط هايي در دوره عباس ميرزا مواجه مي شويم. طي همين دوره نهضت ترجمه آثار غرب به شکل جدي آغاز شد. ورود کتب جديد به کشور و عرضه ترجمه هايي از آنها در ايران زمينه هايي تازه را در بستر ارتباطات فرهنگي رقم زد. در کنار اين موقعيت، ايجاد صنايع و کارخانه ها و مهاجرت هاي ايرانيان به غرب زمينه هاي ديگري را براي شکل گيري هرچه بيشتر ارتباطات فراهم آورد.

تحت تأثير ارتباط هاي رو به رشد با کشورهاي غربي به تدريج مدارس غير ديني در ايران شکل گرفت. واقعيت آن است که گشايش مدرسه اي مانند دارالفنون الزامات فرهنگي ويژه خود را در ايران ايجاد نمود. بعد از آن زمينه شکل گيري طبقه روشن فکر نيز به وجود آمد. در واقع آغاز ارتباط با غرب بيانگر نوعي فرآيند فرهنگي بود. طبقه روشن فکر نسبت به مباني ديني اطلاعات کافي نداشت. آنان دانش مدرن را از طريق استادان غربي در مدارس جديد و يا کشورهاي غربي آموخته بودند و نسبت به داشته هاي علمي و معرفتي ديني و بومي خود بي اطلاع بودند. در واقع آنان از نقد غرب ناتوان بودند و غرب را به مثابه الگويي شايسته قلمداد مي کردند. تأثير مدارس جديد و محصلان آن در جامعه و طبقات بالا به اندازه اي بود که در امور کلان کشوري تأثير گذار بودند.

حضور پررنگ و نقش آفريني روز افزون آنان موجب تذکرهاي گاه و بي گاه علما مي شد؛ اما از آنجا که روشن فکران نو ظهور عموماً وابسته به حاکميت بودند مورد حمايت طبقات حاکم قرار مي گرفتند و به شکل روز افزوني از نقش اجتماعي و سياسي علما کاسته مي شد. در واقع شکل گيري مدارس جديد نخستين گام در مسير کاهش نقش اجتماعي، فرهنگي و در نهايت سياسي علماي ديني بود؛ چرا که نهادهاي مدرن به مثابه جايگزين هايي براي نهادهاي وابسته به نقش هاي سنتي علما در جامعه ظاهر مي شدند و با اقبال روشنفکران و طبقه حاکم مواجه مي شدند. از جمله نهادهاي جديد همين «نهادهاي آموزشي» بودند. ورود نهادهاي آموزشي نوين، راهی به سوي دو گانه شدن مرجعيت علمي و علم در جامعه ايراني برد؛ چرا که تا آن دوره علما جامع علوم به شمار مي رفتند. علماء حوزه با جامعيت در علوم نقلي و تجربي همه نيازهاي علمي، آموزشي و اجتماعي مردم را پاسخ مي دادند؛ بنابراين پس از تشکيل نهادهاي آموزشي مدرن دو گانگي در مرجعيت علوم ایجاد گرديد.

دانش آموختگان اين مدارس جديد نيز قائل به تفکيک نقش مرجعيت علمي و مرجعيت ديني علما بودند. ايشان سعي در ترويج اين انديشه داشتند که در نهايت بايد به سوي کم رنگ تر شدن حضور اجتماعي و تأثيرگذاري سياسي علما گام برداشت. به اين ترتيب، و در چنين فضايي، اينکه مرجعت علمي با مرجعيت ديني دو مقوله جداي از يکديگر هستند نيز مورد هجمه قرار گرفت. در مرحله بعدي تلاش روشنفکران آن بود که از همه تعيينات سنتي عبور کنند. بر اين اساس لازم بود در تمامي مناسبات اجتماعي تغيير صورت پذيرد. تعينات اجتماعي مورد هجمه شامل آداب فردي و اجتماعي مي شد. از اين تعينات مي توان ذيل عنوان جامعه شناختي «سبک زندگي» ياد کرد. جريان روشن فکري آن دوره تغيير در تعينات را تجدد گرايي معرفي کردند. مرحله سوم عبور از حاکميت علما بود. با وجود آنکه حاکميت به ظاهر در اختيار شاهان قرار داشت اما از آنجا که مطابق ايدئولوژي تشيع حاکميت معصوم با تفويض مجتهد به شاه واگذار مي گرديد ماهيت حاکميت سياسي، در سطوح مهمي، از آن علما بود. در اين مرحله از نفوذ جريان روشنفکري حاکميت علما را مورد خدشه قرار داد. در نهايت مرحله پاياني مد نظر جريان روشنفکري شکل بخشي به جريان هاي دموکراسي طلبي بود.

در مقابل حضور و فعاليت اين جريان روشنفکري يک جريان تحول خواه مذهبي نيز به تدريج شکل گرفت. تقابل اين دو جريان از دوره ورود تجدد به ايران پديدار گرديد. در واقع حضور اجتماعي و سياسي علما در ضديت با تأثيرات سياسي و اجتماعي جريانهاي روشن فکري در درون اين ساختار قابل توضيح است. تقابل ميان اين دو گروه فکري است که موجب رخدادهايي مانند تدوين قانون اساسي، اعدام شيخ فضل الله و مواردي از اين دست گرديد.

انقلاب اسلامی و علوم انسانی

پس از پيروزي انقلاب اسلامي شرايط عوض شده است؛ هم اکنون دو گرايش در مقابل هم قرار دارند. در اين واقع اين دو از همان سالهاي آغازين پس از پيروزي انقلاب اسلامي پيش روي هم صف آرايي کردند: گرايش تجدد خواه و گرايش متمايل به تحقق مدن ديني. اين دو تا به امروز رخ به رخ يکديگر قرار گرفته اند.

جبهه روشن فکري سکولار، عمدتاً متأثر از جريانهاي ليبرال، به مباحث مذهبي تغيير موضع دادند و طي اين تغيير موضع تئوري قبض و بسط را مطرح نمودند. از جمله الزامات اين تفکر پديدار ساختن مسئله تضاد سنت و تجدد در جامعه است. الزام ديگر اين رويکرد است که ما ناگزير از پذيرش مؤلفه هاي اساسي مدرنيته هستيم؛ بنابراين بايد به سمت عقلانيت مدرن پيش رويم. الزام سوم اين جريان فکري لزوم تغيير قرائت ديني (و اعتقاد به قرائتي مادي از دنياي مدرن) است. اين نگاه به طرح ايده دين حداکثري و دين حداقلي مي پردازد.

جبهه فکري متمايل به تأسيس تمدن اسلامي تفسيري متفاوت از شريعت، حاکميت و انقلاب اسلامي ارائه مي دهد. اين جريان بر اين باور است که ماهيت انقلاب اسلامي با ايده هاي غير الهي بر آمده از مدرنيسم ناسازگار است. نوعي ناسازگاري تاريخي (نبرد حق و باطل) مورد تأکيد اين جريان قرار مي گيرد، تقابلي که در در ازناي تاريخ بشر ديده مي شود در جريان رويارويي انقلاب اسلامي و مدرنيسم نيز مشاهده مي گردد. چنين نگرشي از جمله نخستين مقومات شکل گيري جبهه متمايل به تأسيس تمدن اسلامي است.

وحي و گرايش متمايل به تأسيس تمدن اسلامي

گرايشي که به دنبال تأسيس تمدن ديني است، خود دربردارندة طيفي از انديشه هاي مختلف است. در واقع رويکرد مرکزي تمدني جامعه همه تفکرات پيشين است؛ چرا که تمدن اسلامي بايد همه ابعاد فردي و اجتماعي را در برگيرد.

به باور باورمندان به اين رويکرد وحي، به مثابه مهمترين سرمايه معرفتي انساني، پاسخ گوي همه نيازهاي آدمي در همه زمان ها و مکان ها است. شموليت وحي موجب درگيري آن با مدرنيسم در همه شئون آن مي گردد. اتفاقاً مدرنيسم نيز خود را يک مجمومه به هم پيوسته و داراي وحدت مي داند که فلسفه اي ويژه اي براي آن حاکم است. مؤلفه هاي اين جريان عبارتند از اومانيسم، راسيوناليسم و سکولاريسم.

طبعاً در اين شرايط تکليف علماي مسلمان پاسخ گويي به ادعاهاي جريان سکولار و نقد مباني آن با بهره گيري از وحي است. گام بعدي اين جريان در رابطه با چگونگي رجوع به وحي و بهره مندي از وحي در راستاي نقد مدرنيسم است.

در اين ميان عده اي نيز، ضمن اتخاذ پایگاه حداقلي نسبت به دين، گمان مي کنند که مي توان طي برخوردي تذهيبي با گزاره ها و نظريه هاي غربي روي به سوي وحي داشت و به دين حداقلي آويخت . ايشان تحول بهره گيري حداکثري به علوم انساني غربي و رويکرد حداقلي به دين را راهکاري شايسته جهت ايجاد تحول در علوم انساني مي دانند. اين نگاه نيز محل نقد جدي است. در واقع اگر چه رويکرد تمدني از يافته هاي غرب آگاهي دارد؛ اما اين به معناي نگاه حداقلي نسبت به دين نيست، اين رويکرد معتقد است که رهيافتي محتاطانه در برخورد با يافته هاي غرب بايد در دست گرفته شود. حاصل آنکه به يک نقشه جامع در مرحله تذهيب جهت تحول در علوم انساني ضروري است.

در اين ميان گروه ديگري وجود دارد که بر اين باورند که قواعد حاکم بر علوم انساني مبتني بر بنيان ها و چارچوب هاي تئوري است که بدون اصلاح آنها مجاز به استفاده از يافته هاي مدرنيسم نخواهيم بود. گروه اخير که از ان به نام مبنا گرايان ياد مي شود مي گويند از آنجا که مباني علوم غربي ارتباطي با عالم معنا ندارد و در عالم محسوس حصر شده است بايد مورد اصلاح و بازبيني قرار بگيرد. بنابراين جهت توليد علم ديني بايد به لايه هاي بنيادين توجه نماييم و توليد علم ديني جز بر پايه جهان بيني اسلامي اتفاق نخواهد افتاد.

نگرش متفاوتي مبتني بر ارائه فلسفه هاي مضاف نيز در صدد ارائه راهکار در راستاي توليد علوم انساني مطلوب بر آمده است. به باور اين جريان از طريق فلسفه هاي مضاف مي توان علوم انساني اسلامي را ايجاد نمود. فلسفه هايي همچون فلسفه انسان، فلسفه حقوق، فلسفه تکنولوژي، فلسفه هستي، فلسفه معرفت و ... در اين ميان مطرح مي گردد.

گرايش ديگري که در اين باره به ارائه راهکار مي پردازد رويکرد «اجتهاد محور» است. گرايش اخير بر اين باور است که براي اسلامي سازي علوم انساني نيازي به فلسفه مضاف نداريم؛ بلکه مباني علوم اسلامي بايد از کتاب و سنت براساس شيوه اجتهادي استخراج شود. جريان تئوري هاي فرا ـ مبنا رويکرد ديگري است که در اين مجال مطرح مي شود. تئوري هاي فرا ـ مبنا به دنبال اثبات ضعف مفاهيم بنيادين علوم مدرن نيستند. به باور ايشان توليد علم صرفاً يک فرايند ذهني نيست؛ بلکه بيانگر فرايندي است که طي آن همه ابعاد وجودي انسان به ايفاي نقش مي پردازد. علوم مدرن محصول تغيير در اهداف و اغراض انسان است. در واقع تغيير در نگرش انسان مدرن به هستي، انسان و طبيعت منشا پيدايش فلسفه هاي مدرن است. به باور اين گروه عقلانيت رها نيست؛ بلکه هدايت و مديريت عقلانيت در کمند انگيزه ها و اغراض انديشمندان است. در عين حال پيدايش علم حاصل فرايندي اجتماعي است. در واقع نقش فرد در توليد علم بسيار ناچيز است. چرا که فرد همواره متاثر از فرهنگ اجتماعي و شرايط رواني جاعه خود است. بنابراين نظام مفاهيم تاثير گذار در پيدايش علوم انساني اسلامي متاثر از غايات و اهداف اجتماعي است؛ از همين روي جهت تاسيس علوم انساني اسلامي بايد همه واژه ها و نظام اصطلاحات باز تعريف شود. مانند واژه انسان، سعادت، امنيت، حيات، عدالت. بر اين اساس در تاسيس علوم انساني اسلامي نمي توان در هيچ قسمتي از فرايند توليد علم وام دار غربي ها بود؛ چرا که تنها مرجع اسلامي¬سازي علوم انساني، وحي است. از همين روي تئوري مزبور به لزوم رجوع به منابع اسلامي، به مثابه تنها مرجع صلاحيت دار براي استخراج تعاريف و اصطلاحات، وفادار است. اين تئوري همچنين به مولفه هايي مانند حالات روحي، تقوا، انگيزه هاي عالم و اخلاق به مثابه شروط لازم جهت دست يابي به علوم اسلامي پايبند است. سر انجام بايد گفت که گرايشي نيز وجود دارد که به شکل جرياني ترکيبي، و برآمده از گرايش هاي پيشين مباحث خود را مطرح مي نمايند. گرايشي ترکيبي اجتهاد و روش فلسفي، هر دو را مي پذيرد. به باور ايشان بايد نسبت ميان معارف اسلامي، عقلانيت و علوم نقلي مورد مطالعه و کنکاش قرار گيرد.

چگونگی ارتباط با وحی

در خصوص ارتباط با وحي جهت اسلامي سازي علوم انساني نيز بايد گرايش هاي موجود را مطالعه نماييم. در اين جريان دو گرايش اصلي وجود دارد. گرايشي که بر مرجعيت وحي هم در محتوا و هم در روش باور دارد. در واقع اين گرايش، علاوه بر محتوا، از نظر روشي نيز بر «اتخاذ روش از قرآن و روايات» تاکيد مي ورزد. گروه دوم مرجع صلاحيت دار در علوم انساني را وحي مي داند؛ اما در رويکرد روشي با گروه پيشين متفاوت است. به باور ايشان روش بايد روش مضاف باشد. اين جريان نقش روش را در صحت و سقم و فهم برجسته مي کند. مطابق ديدگاه گروه اخير ،روش، هميشه بر فهم مقدم است. چرا که تقدم روش بر فهم ضرورتی منطقي دارد. نکته ديگر آن که بايد تمامي مجاري ادراکي انسان روشمند باشد؛ به ديگر سخن هم شهود و هم برداشت هايي که در ارتباط هاي عيني با طبيعت رخ مي دهد بايد قاعده مند باشد. در حقيقت سرچشمه هاي ادراکي بايد با هم ارتباط منسجم و مقوم داشته باشند. هر فهم داراي ابعاد شهودي، ذهني، نظري و حسي است. بنابراين آدمي جهت هماهنگي در منشاهاي ادراک نياز به روش هاي مختلف دارد.

پرسشي که دراين ميان مطرح مي شود چگونگي هماهنگي ميان روش هاي متفاوت است؛ هماهنگي اي که بايد از آن به مثابه پيش شرط تحقق علوم انساني اسلامي ياد نمود. در پاسخ مي توان به نوعي روش عام جهت هماهنگ سازي روش هاي چند گانه اشاره کرد. اين روش عام به اصول غير قابل انکار منطقي و ملاک صحت آن روش ها متکي است.

بنابراين مسير و روندي در راستاي هر چه فلسفي تر شدن ديده مي شود؛ فلسفه اي که قدرت هماهنگ سازي منطق و روش هاي مختلف شهود، عقلانيت و حس را دارد. در اين ميان نوعي فلسفه تعيّن و نوعي منطق دلالت قابل تشخص است. در واقع بايد منطق دلالتي توليد شود که ذيل آن چند و چون فلسفي تر شدن مورد بررسي قرار مي گيرد.

پس از طي مرحله فلسفي گرديدن به مرحله ورود منطق به روش شناسي مي رسيم. روش هاي منطقي حاصل سه نوع منطق است: منطق اوليه، منطق معادلات و منطق مديريت جامعه. منطق اوليه همان منطق تفقه در دين است که به توضيح چگونگي ارتباط فرد و دين مي پردازد. معادلات بر اساس منطق معادلات قابل توضيح است. سرانجام بر اساس منطق معادلات مي توان به سوي منطق اداره جامعه پيش رفت و بر اساس روش مبتني بر فلسفه و منطق سه گانه به تبيين برنامه هاي موثر در اداره جامعه پرداخت.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها