به گزارش پایگاه 598، روز 13 آبان در تاریخ انقلاب اسلامی یکی از نقاط عطف این تاریخ است، زیرا در این روز دانشجویان پیرو خط امام (ره) سفارت آمریکا موسوم به «لانه جاسوسی» را تسخیر کردند و دست آمریکا را از انقلاب اسلامی کوتاه کردند.
حمید داودآبادی نویسنده و پژوهشگر انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در کتاب «چاد وحدت» خود که سال گذشته منتشر شد به عنوان یکی از شاهدان عینی این رویداد آن اتفاق را روایت کرده که در ادامه روایت او را میخوانیم.
«روز یکشنبه 13 آبان، درحالی که همه مردم به طرف دانشگاه تهران راهپیمایی میکردند، یک عده جوان دانشجو، در عملیاتی بزرگ، سفارت آمریکا در تهران واقع در خیابان تختجمشید را گرفتند، از آن روز به بعد، مقابل سفارت که به «لانه جاسوسی آمریکا» معروف گردید، محل فعالیت احزاب و گروههای سیاسی با هر ایدئولوژی و تفکری شد.
روزهای اولی که لانه جاسوسی فتح شد، کسی فکر نمیکرد کار طولانی شود. تصور همه یک حادثه یک هفتهای یا حداکثر یک ماهه بود. از صبح زود، گروههای سیاسی که اکثراً مسلمان بودند و غالب آنها را دستههای دانشآموزی یا دانشجویی تشکیل میدادند، با پلاکارد، پرچم و پارچهنوشتههایی که مملو بود از شعارهای ضد آمریکایی، همچون سیل، از خیابانهای اطراف در خیابان جاری میشدند و خودشان را مقابل لانه میرساندند. کمتر اتفاق میافتاد سخنران آنها بالای دیوار و پشت جایگاه خاص برود که قطعنامه راهپیمایان را بخواند. غالبا روی سقف ماشین میایستادند و شعارها و سخنرانیهای خود را انجام میدادند.
کمکم میزهای کوچک فلزی سبک که بر روی آنها کیک، نوشابه، نان و خوراکیهای ساده فروخته میشد، در قسمت جنوبی خیابان مقابل لانه نمایان شد. به مرور و با سرد شدن هوا، میزها جای خود را به دکههای فلزی کوچک یا وانتهایی که پشت آنها با چادر پوشیده بود، دادند. آش داغ، چای، باقالی، لبو، عدسی و هر خوردنی گرم دیگری در این دکهها فروخته میشد.
گروههای سیاسی هم بیکار نماندند. اگرچه جرأت چندانی نداشتند، ولی از وجود دکهها استفاده کرده، نشریات و کتابها و حتی نوارهای سرود خود را برای فروش ارائه میدادند.
در قسمت جنوبی خیابان، روبهروی در اصلی لانه، یک چادر بزرگ 12 نفره برپا شده بود که بچههای حزبالله دانشگاه در آنجا جمع میشدند. آنجا به «چادر وحدتِ لانه» معروف شد. چون احزاب و گروهها بیشتر تحرکات خود را به جلوی لانه منتقل کرده بودند. بچهها هم آنجا را برای مقابله با فعالیت آنها انتخاب کردند. چادر جلوی دانشگاه فقط شده بود محل فروش کتاب.
لانه جاسوسی سرگرمی خوبی شده بود. هر کس از هر قشر، گروه، حزب و سازمان، سرگرمی خاص خودش را پیدا میکرد. جنوب شهری، بالاشهری و حتی خیابانخوابها و گداها که کار و کاسبیشان سکه شده بود، جایگاه خاص خود را داشتند. گروههای سیاسی اکثراً در قالب سازمان و با آرم و پرچم خود راهپیمایی میکردند و مقابل در اصلی لانه، بیانیه خود را در حمایت از دانشجویانی که لانه جاسوسی را فتح کرده بودند، میخواندند. چریکهای فدائی، حزب توده، حزب رنجبران و گروههای دیگر چپی مثلاً تند ضدآمریکایی، بیشترین تجمعات را انجام میدادند و مجاهدین کمتر اهل راهپیمایی بودند؛ ولی چون ساختمان «مرکز امداد مجاهدین» در خیابان بهار به لانه نزدیک بود ـ آنجا در اصل مرکز کارهای فرهنگیشان بود ـ فعالیت تبلیغی آنها در مقابل لانه بیشتر بود.
مدتی که گذشت، بچهها به برخی حرکات دکهداران شک کردند. شک آنها بیمورد هم نبود. یکی از شبها، وقتی که ساعت از دو و سه میگذشت، خیابان خلوت بود و مثلاً صاحبان دکهها در خواب بودند، بچههای سپاه خردمند که با بچههای چادر وحدت هماهنگ کرده بودند، به چادر آمدند. به یک باره شبیخون به دکهها و کیوسکهای کنار خیابان شروع شد. دقایقی بعد صدای جیغ و داد دخترانی که داخل دکهها بودند، بلند شد. اکثراً از چریکهای فدائیها بودند. در یک دکه که به زور دو متر در دو متر میشد، سه، چهار دختر و پسر با اوضاع افتضاح خوابیده بودند.
نگهبانان لانه که مشکوک شده بودند، جلو آمدند، ولی بچههای سپاه ماجرا را به آنها گفتند. از آن شب به بعد هیچکس حق نداشت شب در دکهها بخوابد.»
* خودسوزی علیه آمریکا
پنجشنبه شب 19 آبانماه، پدرم که به خانه آمد، پیله کردم چون فردا تعطیل هستیم، همه اهل خانه امشب برویم دم لانه جاسوسی که شده بود پاتوق مردم و شبها تا نزدیکیهای صبح، آنجا میچرخیدند.
سرانجام با اصرار من و خواهر و برادرم، ساعت حدود 9 و نیم بود که شال و کلاه کردیم و سوار بر پیکان بابا، راهی شدیم. در یکی از خیابانهای فرعی، ماشین را پارک کردیم و رفتیم جلوی لانه، جمعیت زیادی که غالبا خانوادهها بودند که برای وقتگذرانی از خانه بیرون زده بودند، در خیابان میپلکیدند.
بازار باقالی و لبوفروشان خیلی گرم بود. از خانواده جدا شدم و سری به چادر وحدت زدم. رضا اکبری و دو سه تای دیگر آنجا بودند. بعد از دقایقی خداحافظی کردم و به خانواده پیوستم.
ساعت نزدیک 11 بود که ناگهان پشت سرم وسط خیابان جلوی در اصلی لانه، متوجه شعله بلندی شدم که از وسط جمعیت بیرون زد. اول فکر کردم عدهای برای گرم شدن، آتش درست کردهاند و احتمالاً کسی ظرف نفت یا بنزین را روی آن خالی کرده است که اینقدر اَلو گرفته؛ ولی سروصدای مردم که مرا به آنجا کشاند، نشان از فاجعهای عظیم داشت. لحظاتی بیشتر نگذشته بود که جوانی با ریختن بنزین بر روی خود، کبریت را کشید و شعلهای سوزان بر جان خود نشاند. روی زمین دراز افتاده بود و آرام غلت میزد. عدهای تلاش کردند تا بهوسیله پتو یا هر چیز دیگر، به او نزدیک شوند و خاموشش کنند، ولی او دستش را که شعلهور بود، به طرفشان میبرد و مانعشان میشد. در همین حین، کاغذ لولهشدهای را پرت کرد که یک نفر سریع برداشت و آتش آن را خاموش کرد. ظاهراً وصیتنامهاش بود.
جالبتر از همه این بود که در میان جیغ و داد زنان و فریاد مردم که هول کرده بودند، صدای او آرام و خونسرد به گوش میرسید که «الله اکبر» میگفت. بدنش کاملاً شعلهور شده بود. پوست بدنش، از شدت سوختن، لوله میشد و درهم میپیچید، ولی او همچنان آرام بر زمین دراز کشیده بود. سرانجام به هر شکلی بود، مردم بر سرش ریختند و با پتو او را خاموش کردند. بدن جزغاله شدهاش را عقب وانتی که در آن نزدیکی بود، سوار کردند و به بیمارستان بردند.
آن شب، حال و روز همهمان به هم ریخت. بهخصوص خواهر کوچکم اشرف که 11 سال بیشتر نداشت و ناخواسته، از نزدیک شاهد حادثه بود. روز شنبه، روزنامهها خبر خودسوزی او و عکسش را در بیمارستان، منتشر کردند. آن گونه که نوشته بودند، او در وصیتنامه نیمسوختهاش نوشته بود که در اعتراض به جنایات و وحشیگریهای آمریکا در سطح جهان، خودش را به آتش میکشد.
روزنامه جمهوری اسلامی او را «سیدصدرالدین حاج میرملکمحمد» 36 ساله، ساکن خیابان غیاثی نزدیک میدان خراسان تهران، معرفی کرده بود. دو، سه روز بعد، آن جوان، بر اثر شدت سوختگی اعضای بدنش، فوت کرد.