* معرفی خانواده شهید فهمیده
4 برادر و سه خواهر هستیم که دو برادرم به نامهای محمدحسین و داود به شهادت رسیدهاند؛ محمدحسین از داود کوچکتر بود اما زودتر از او یعنی در سال 59 به شهادت رسید و داود در سال 61 به شهادت رسید.
محمد حسین در اردیبهشت سال 46 در شهر مقدس قم و در سومین روز ماه محرم به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی را در آنجا گذراند؛ به دلیل مشغله کاری پدرم به شهر کرج عزیمت کردیم؛ زمانی که به اینجا آمدیم سال 56 و اوج خدمات و فعالیتهای جوانان و مردم در خصوص انقلاب اسلامی و شناساندن آن بود.
محمدحسین نیز از این امر مستثنی نبوده و فعالیت خود را از شهر قم با پخش اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) شروع کرد و این کار را به شهر کرج تسری داد، در این جا با چند نفر از دوستان این کار را انجام میداد و در بین راه تهران - کرج اعلامیههای امام(ره) را تنظیم کرده و به مدارس و مساجد شهر کرج برده و پخش میکرد.
در سال 57 و پیروزی انقلاب اسلامی محمدحسین تلاش میکرد تا روز ورود حضرت امام(ره) به ایران در تهران باشد که بر اثر تصادف، طحالش پاره شده و در بیمارستان بستری و تحت عمل جراحی قرار گرفت.
او وقتی شنید که حضرت امام به میهن برگشتهاند با اصرار و رضایت خود از بیمارستان مرخص شد و با کمک برادر شهید دیگرم داود فهمیده به تهران رفته تا مطمئن شود حضرت امام(ره) برگشتهاند. محمدحسین در راهپیماییهای مختلف شرکت میکرد و تا سال 58 در تسخیر لانه جاسوسی و 13 آبان و شروع جنگ تحمیلی در سال 59 فعالیت میکرد.
* محمد حسین اجازه نمیداد مادرم زیاد کار کند
روز اول مهر 59 طبق برنامه هر سال ما را روانه مدرسه کرد و خودش به بهانه فوتبال از منزل خارج شد؛ آن زمان من کلاس چهارم بودم، محمدحسین فکر میکرد به دلیل اینکه پدرم شغل آزاد داشت و نمیتواند به همه کارها نظارت کند همیشه میگفت در نبود پدر شما فکر کنید من پدر و بزرگتان هستم، او تمام کارهای ما را تحت نظارت داشت، مانند درس خواندن و پوشش.
یکی از مسائل مختلف که محمدحسین به آن دقت فراوان میکرد این بود که مادرم به عنوان بزرگ منزل احترام خاصی برایش قائل شویم و اجازه ندهیم بیش از حد کار کند، او حتی برای من و خواهرم تقسیم کار کرده بود تا کارها برای مادرم سنگین نباشد.
* میخواهم جایی بروم که نباید بند کتانی را باز کنم
محمدحسین در نبود پدرم تمام وسایل تحصیل و مدرسه ما را فراهم میکرد؛ روز اول مهر 59 من و خواهرم را به مدرسه رساند و خود به منزل برگشت؛ مادرم تعریف کرد آن روز محمدحسین در منزل ناهار خورد و ساکش را برداشت و گفت «میخواهم به فوتبال بروم»، بند کتانیاش را محکم بست و وقتی مادر از او میپرسد برای چه اینقدر بند کتانیت را محکم میبندی، گفت «میخواهم جایی بروم که نباید بند کتانی را باز کنم».
آن روز محمدحسین برادر کوچکترم محمدحسن را برده و برای او خوراکی میخرد و به او میگوید «به من بگو داداش خداحافظ و او سه بار خداحافظی میکند»،محمدحسن گریهکنان به خانه میرود و به مادرم میگوید «محمدحسین سه باز از من خداحافظی کرد و رفت».
دیگر از محمدحسین خبری نداشتیم تا اینکه 25 روز از این موضوع گذشت، زمانی بود که به شهرها خاموشی میدادند و برادرم در گوشه حیاط خانه اتاقکی درست کرده بود و در آن وسایلی مانند چراغ قوه گذاشته بود تا اگر آژیر قرمز کشیدند ما نترسیم و در آنجا از خودمان مراقبت کنیم.
* لقمه از دست مادرم افتاد و گفت «این حسین من بوده است»
آن شب که مشغول شام خوردن بودیم رادیو برنامههای خود را قطع کرده و اعلام کرد که یک نوجوان 13 ساله زیر تانک دشمن رفته و آن را منهدم کرده و خود به شهادت رسیده است، در این هنگام لقمه از دست مادرم افتاد و گفت «این حسین من بوده است»، همه نگاهش کردیم و پدرم خندید و گفت «محمدحسین و چنین کاری؟» و مادرم گفت: بله من فرزندم را میشناسم.
داود برادر بزرگم گفت مادر فردا هر طور شده محمدحسین را پیدا میکنم و به دست شما میسپارم، مادرم پاسخ داد «شما دیگر محمدحسین را نمیبینید»؛ این قضیه گذشت و یک هفتهای دنبال محمدحسین میگشتیم تا 7 آبان 59 رسید، آن روز من مشغول آماده شدن برای رفتن به مدرسه بودم که دو سه نفر به در خانه آمدند و شناسنامه محمدحسین را به مادرم نشان دادند و مادرم گفت «شناسنامه او دست شما چه کار میکند؟» آنها گفتند: محمدحسین زخمی شده و میخواهیم پدرش را ببینیم.
خواهر بزرگترم این افراد را به مغازه پدرم برد و با اصرار پدرم آنها گفتند «محمدحسین به شهادت رسیده است »،همان نوجوان 13 سالهای که زیر تانک رفت محمدحسین بوده است و فردا در 8 آبان 59 محمدحسین فهمیده در قطعه 24 بهشتزهرا به خاک سپرده شد.
* خاطرهای از محمد حسین
یکی از خاطرات شیرین که از زبان مادرم است آیندهنگری و اطلاعاتی بود که شهید فهمیده از آینده خود داشت.
در بین ایرانیها رسم است که سنگ قبری روی مزار فرد میاندازند؛ قبل از چهلم شهید محمدحسین فهمیده به بهشتزهرا(س) رفتیم تا سنگ قبر او را بیندازیم که مادرم گفت متن سنگ قبر را بخوانید و من گفتم نوشته شده است قطعه 24 شماره 44 و ردیف 11؛ مادرم گفت ببینید که آیا این اطراف آقای طالقانی به خاک سپرده شده است که من گفتم بله اتفاقاً مزار ایشان پایین قبر محمدحسین قرار دارد.
مادرم شروع به گریهکردن کرد و من پرسیدم چرا گریه میکنی که او گفت یک روز مشغول جارو کردن بودم که محمدحسین آمد و آهسته رفت داخل آشپزخانه و در را بست، صدایش کردم که جواب نداد، وقتی در آشپزخانه را باز کردم پرید توی بغلم و گفتم کجا بودی؟ گفت «سر قبرم»، گفتم قبرت در آشپزخانه است، گفت «نه، قبرم در بهشتزهرا قطعه 24 کنار قبر آقای طالقانی است.
مادرم گفته بود یکبار مرا بهشتزهرا(س) ببر و محمدحسین پاسخ داده بود آنقدر بهشت زهرا بروی که خسته شوی و این طور بود که خود شهید میدانست کجا به خاک سپرده میشود.
* پیام حسین فهمیده به نوجوانان و جوانان امروز
اینها کوچکهایی بودند که بزرگ فکر میکردند و با از دست دادن جان خود سعی کردند ایمان جوانان ما را قوی کنند و دین اسلام را به آنها بشناسانند.
بصیرت و آگاهی هر یک از جوانان ما یکی از خواستههای همه شهدای ما در این برهه از زمان است که آنها بتوانند با بصیرت طی کرده و پشتیبان ولیفقیه باشند و با ایمان و اعتقاد از دین اسلام دفاع کنند و راه همه شهیدان به خصوص 36 هزار نوجوان شهید را ادامه دهند.
یکی از مسائل مهمی که در حوزه آموزش و پرورش میتوانیم به آن بپردازیم ترویج فرهنگ ایثار و شهادت بین نوجوانان است و این کار به همت حوزه پرورشی و در تمام مناطق کشور برمیگردد که آن را گسترش دهیم و اگر به وصیتنامه شهدا دقت کنیم هر جمله آن برای ما پند و اندرز است.