فرمانده سپاه انصارالمهدی (عج) استان زنجان سخن را آغاز کرد با زمینهچینیهایی که او را مستقیم سر اصل مطلب میبرد. رسید به گفتن خبر آمدن منصور! نگاه همه به مادر دوخته شده بود. «حاج خانم میدانیم سالها انتظار آمدن منصور را کشیدهاید، شما انسانهای بزرگی هستید که از دامان خود مردانی را تربیت کردهاید تا در راه اسلام و انقلاب اسلامی به عنوان سرباز آماده بودند جان خود را برای حفظ خاک و ناموس تقدیم کنند. 28 سال سپری شد تا امروز ما خدمت شما برسیم تا خبر آمدن منصور را به شما بدهیم خوش به سعادت شما که صاحب چنین فرزندی هستید که تاریخ به آن افتخار میکند، اجرتان با فاطمه زهرا (س) باشد».
سخن فرمانده تمام شد. نمیتوانستم احساس یک مادر را درک کنم که الان در مقابل این خبر چه واکنشی نشان خواهد داد. باز هم با همان لحن آرام گفت: «من به شما مهمانهای منصور خوشآمد میگویم امیدوارم تحفهام در مقابل سیدالشهدا (ع) و خداوند قبول باشد، میدانستم میآید!».
اولینبار بود که با مشخصات شهید منصور سودی آشنا میشدم. فضای خانه پر از هیاهوی آمدن منصور بود، سراغ خواهرش رفتم. گفت: ما پنج دختر و چهار برادر هستیم و منصور فرزند ارشد خانواده است که در سال ١٣٤٢ در زنجان متولد شد. از همان کودکی که خاطرم میآید برای خواهر و برادرهایش بهعنوان یک حامی بود.
علاقه زیادی به جاری بودن صلهرحم در میان ما داشت. در سن ٢١ سالگی ازدواج کرد و پس آن آماده حضور در میدان نبرد شد. رفت و گاهی با بازگشت کوتاه مدتش خوشحالمان میکرد ولی آخرین بار که رفت دیگر برای همیشه رفت. ٢٤ سال داشت که خبر مفقود شدنش را برای ما آوردند همه بیقرار بودیم و ذکر و دعا بر زبان، که خواهد آمد. جنگ تمام شد، ولی از منصور خبری نیامد انتظار پدرم را پیر کرده بود و از خداوند میخواست که فقط خبری از فرزندش به او بدهند هر خبری. شهادت، جانبازی، اسارت. اسرا آمدند. از دوستان و همرزمانش خبری از منصور میگرفت ولی اثری نیافت.
دختر منصور دو سالش بود که خبر مفقود شدنش را به ما دادند و امروز پس از ٢٨ سال در حالی خبر آمدن منصور را به ما میدهند که نوه منصور دو سال دارد.
از فرصت استفاده کردم و خود را به تابلو عکس شهید منصور سودی رساندم شناسنامه کوتاه، اما پرمحتوایی از وی در زیر عکسش نوشته بود. تولد سال ١٣٤٢، شهادت سال 66/5/16، محل شهادت «دوپازا»ی عراق در عملیات نصر ٧، رشته هنری نوازنده نی و خبرنگار. برایم جالب بود که شهید منصور سودی جنگ را با نگاه و زبان خبرنگار دیده بود و اگر زنده بود حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
سراغ دخترش رفتم، گفت چیز زیادی از پدر نمیدانم اما یک چیز را خوب میدانم که پدرم دوست داشت همچون حضرت فاطمه (س) گمنام و بینشان باقی میماند. به ما گفتهاند که پدرم سه روز تشنه و زخمی بود که به شهادت رسیده است. به داشتن چنین پدری افتخار میکنم.