به گزارش پایگاه 598، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد.
* حفظ بیتالمال
بهزاد حقانی میگوید: همیشه جبهه این نبود که تا رفتیم ما را ببرند خط مقدم و یا در عملیات شرکت دهند، بعضی وقتها میشد یک یا دو ماه و گاهی بیشتر در مقر میماندیم تا از سوی فرماندهان دستوری برسد برای حضور در منطقهای، خُب، ماندن در چنان وضعیتی که بچهها میگفتند: «بخور و بخواب» برای همه رزمندگان قابل تحمل نبود، پیرمردی در سپاه بهشهر بود به نام عباس خواجوی که در آشپزخانه فعالیت میکرد و از سقز آمده بود، یک روز یادم میآید او لباسهای نظامیاش را از تن در آورد و با عصبانیت آنها را داخل ساک گذاشت و لباس شخصیاش را پوشید، رفتم پیش او و گفتم: «عباسدایی! چی شد؟ چرا لباسهایت را درآوردی؟»
رو کرد به من و گفت: «خسته شدم از خوردن و خوابیدن، آخر ما داریم از پول بیتالمال استفاده میکنیم ولی کاری برای کشور انجام نمیدهیم، از این به بعد من حتی غذا هم در این جا نمیخورم، میروم از بیرون برای خودم غذا تهیه میکنم، دوست ندارم آن دنیا ما را بهدلیل استفاده از بیتالمال مواخذه کنند.»
واحد فرهنگی، حاجآقا قرائتی معروف را دعوت کرد، بچهها با شنیدن خبر آمدن حاجآقا، در پوستشان نمیگنجیدند،
هرچه برایش توضیح دادم که بودن ما در پادگان هم خودش دشمن را میترساند قبول نکرد که نکرد، نمیدانم از خوششانسی بود یا نه، که همان غروب به ما گفتند، آماده شوید تا برویم به «بوکان»، شور و شعف تمام پادگان را فراگرفته بود، بچهها از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند.
* نقشهای برای فرار
محمدعلی روحانی میگوید: هر چند وقت یک بار واحد فرهنگی لشکر ویژه 25 کربلا، بزرگان کشور را دعوت میکرد تا در پایگاه شهید بهشتی اهواز، در جمع بچهها سخنرانی کنند، این کار فرهنگی، تنوع خوبی را برای بچهها بهوجود میآورد.
یکی از روزها، قبل از عملیات «والفجر 8» سال 64، واحد فرهنگی، حاجآقا قرائتی معروف را دعوت کرد، بچهها با شنیدن خبر آمدن حاجآقا، در پوستشان نمیگنجیدند، آقای قرائتی، چهره معروفی بود که بیشتر او را بهدلیل برنامه غروبهای پنجشنبه «درسهایی از قرآن» میشناختند، لذت دیدن چهره معروف تلویزیونی، آن هم از نزدیک، برایشان وسوسهانگیز بود.
همهشان لحظهشماری میکردند که حاجآقا از وارد پایگاه بشود، لحظه موعود فرا رسید، بعد از مراسم سخنرانی در حیاط صبحگاه پایگاه، بچهها همه آماده شدند، برای نماز جماعت مغرب و عشا به امامت حاجآقا، بچهها که دیدن حاجآقا، آنها را از ته دل راضی نکرده بود، پی فرصتی بودند تا نزدیکتر بروند و او را در آغوش بگیرند و ببوسند.
بعد از سجده، ستونی از ارادتمندهای آقای قرائتی تشکیل شد، بعضیها هم تقلی میکردند، زرنگبازی در بیاورند و از ته بیایند جلوی ستون، این کارشان با اعتراض جلوییها روبهرو شد
فرصت بعد از نماز را برای این کار مناسب دیدند، آقای قرائتی وقت کمی داشت و تقلی میکرد، بعد از نماز، زود خودش را به برنامه بعدی برساند، برای همین نمیتوانست با همه بچهها روبوسی کند.
حاجآقا که میدانست بعد از نماز، خاطرخواهانش، او را دوره میکنند، بلافاصله نقشهای به ذهنش رسید: «تا بچهها سرشان را از روی سجده برنداشتند، از حسینیه برود بیرون.»
بعد از سجده، ستونی از ارادتمندهای آقای قرائتی تشکیل شد، بعضیها هم تقلی میکردند، زرنگبازی در بیاورند و از ته بیایند جلوی ستون، این کارشان با اعتراض جلوییها روبهرو شد.
یکهو یکی از بچهها از توی جمعیت صدا زد: «آقای قرائتی نیست، آقای قرائتی رفت.»
آنها که جلوتر بودند سر چرخاندند بیرون و دیدند حاجآقا سوار ماشین شده و راننده دارد بهسرعت ماشین را بهطرف دژبانی میراند؛ تازه فهمیدند چه کلاهی سرشان رفت.
وقتی برای نماز صبح بیدار شدیم، متوجه شدیم که آن قسمتی که ما خوابیده بودیم خشک است و دور تا دورمان آب جمع شده و خیس است؛ باران زده بود، باورنکردنی بود، لباسها و بدن ما، خشک بود و ذرهای هم خیس نبودیم
* ما صاحب داریم
بصیر خدادادی میگوید: سال 1363 بود، من بهعنوان بیسیمچی فرمانده گروهان دو، گردان حمزهسیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا «شهید قورچیبیگی» بودم.
دستور دادند همه لوازمات شخصی خودتان را تحویل تعاون بدهید و وسایل رزمیتان را تحویل بگیرید و آماده بشوید، من هم تمام لوازم شخصیام را تحویل دادم و بیسیمم را گرفتم و آماده شدم.
بعد از نماز صبح پیاده بهسمت دشت آزادگان رفتیم، غروب رسیدیم، خسته و کوفته شدیم، بعد از نماز و خوردن شام، گرفتیم خوابیدیم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدیم، متوجه شدیم که آن قسمتی که ما خوابیده بودیم خشک است و دور تا دورمان آب جمع شده و خیس است؛ باران زده بود، باورنکردنی بود، لباسها و بدن ما، خشک بود و ذرهای هم خیس نبودیم.
با دیدن این صحنه متعجب و منقلب شده بودیم، «سردار شهید ناصر بهداشت» که فرمانده گردان ما بود، دستور داد: «همه بچهها باید نماز شکر بخوان.»
این اتفاق از امدادهای غیبی بود که خودم لمسش کردم و واقعاً از آن لحظه به بعد به باور قلبی رسیده بودم و خدا را همیشه کمکحال خودم و بچهها میدیدم و اوج رحیم بودن خدا را حس کردم.
بعد از اینکه صبحانه خوردیم با ماشین تویوتا بهسمت پادگان شهید بیگلو حرکت کردیم، من پشت تویوتای شهید بهداشت نشسته بودم، بچههایی که از ما جلوتر بودند بیسیم زدند و گفتند: «با یک پلی برخورد کردیم که ماشین از روی پل بهدلیل خرابی بیش از حد پل، نمیتواند عبور کند و حتی اگر آدم هم روی پل راه برود، پل ممکن است خراب بشود.
یکهو یکی از بچهها از توی جمعیت صدا زد: «آقای قرائتی نیست، آقای قرائتی رفت.» آنها که جلوتر بودند سر چرخاندند بیرون و دیدند حاجآقا سوار ماشین شده و راننده دارد بهسرعت ماشین را بهطرف دژبانی میراند؛ تازه فهمیدند چه کلاهی سرشان رفت
بعد از چند لحظه ما هم رسیدیم، پل فلزی بود و صفحه روی پل به کلی خراب شده بود و به هیچ وجه قابل عبور نبود.
شهید بهداشت با دیدن این وضع که هیچ راه دیگری هم نداشتیم، گفت: «وقتی خدا دیشب به آن شکل به ما لطف و مهربانی کرد و ما خیس نشدیم، حتماً اینجا هم خدا به ما کمک میکند، هر کسی اعتقاد به معجزه الهی دارد، یک صلوات بفرستد و چشمهایش را ببندد و پشت سر ماشین ما حرکت کند.»
خدا و همان شهدایی که با ما بودند را شاهد میگیرم، وقتی که از روی پل در حال حرکت بودیم، انگار که اصلاً این پل همان پل خراب به یک پل محکم و مقاوم تبدیل شده بود، پلی که آدم رویش راه میرفت، میلرزید، طوری شده بود که چند تا ماشین تویوتا با آن همه آدم و تجهیزات، حتی یک آخ هم نگفت.
رسیدیم پادگان بیگلو، شهید بهداشت نیروها را جمع کرد و در جمع نیروها سخنرانی کرد و میگفت: «شما فکر میکنید ما صاحب نداریم، والله ما صاحب داریم، ما آقا داریم و این دو معجزهای که برای ما پیش آمد، فقط به خواست آقا و مولای ما حضرت صاحب الزمان (عج) بود.»