به گزارش پایگاه 598، استفان والت نظریهپرداز مشهور روابط بینالملل در یادداشت تازه خود در نشریه فارین پالیسی، به بررسی راهبردهایی پرداخته است که باراک اوباما و ولادیمیر پوتین روسای جمهور آمریکا و روسیه در سیاست خارجی در پیش گرفتهاند.
در ادامه بخشهایی از این یادداشت آمده است:
چه کسی در استراتژی کلان بهتر است: باراک اوباما یا ولادیمیر پوتین؟
البته این سوال درستی نیست چون هر دوی این رهبران تا حد زیادی به گزارشهای اطلاعاتی و توصیه مشاوران مورد اعتمادشان وابستگی دارند و نه صرف قضاوت خودشان. بر همین اساس هرگونه بررسی اجرا و اقدام آنها تا حدی بررسی خاص افراد نخبه و مغزهای مورد اعتماد آنها در سیاست خارجی است و نه بررسی تک تک این دو رهبر.
البته با اقدام اخیر روسیه در سوریه بسیاری از افراد این موضوع را مطرح میکنند که آیا واقعا کرملین یک بار دیگر سر کاخ سفید را کلاه گذاشت، آنرا خلع سلاح کرده و از آن امتیاز گرفت.
آیا اینطور است؟ آیا مامور سابق کا گ ب در برابر استاد سابق رشته حقوق و یک برنامه ریز اقدامات اجتماعی امتیاز بدست اورده است؟ و راستی سیر تحولات جاری به ما درباره توانایی هر یک از این دو کشور برای فرمولیزه کرده و اجرای یک سیاست خارجی موثر چه میگوید؟
یک راه برای پرداختن به این سوال آن است به اینکه هر یک از این دو کشور طی 7 سال گذشته بیشتر از چه میترسیدند، نگاه گسترده تری بکنیم. عملکرد پوتین تا مدتی خوب بود: اقتصاد روسیه از سال 2012 به سرعت رشد کرد، که تا حدی بنا به رشد قیمت نفت و بهای کالاها بود. این کشور وارد سازمان جهانی تجارت شد و آنچه به "تنظیم مجدد" روابط مشهور بود، میزانی از نزدیکی را به روابط پایدار بین واشنگتن و مسکو برگرداند، اما پس از ان عملکرد کلی پوتین به نظر کمتر جذاب میرسد: اقتصاد روسیه اکنون در یک رکود جدی است در حالی که اقتصاد آمریکا به نسبت مسیر خوبی را در پیش گرفته است.
موضوع دیگری که به همان اندازه مهم است آن است که آمریکا در 7 سال گذشته هیچ متحد کلیدی و مهمی را از دست نداده و روابطش با تعداد زیادی از کشورها از قبیل هند، ویتنام و غیره به طرز قابل ملاحظه ای بهبود یافته است. البته روسیه و چین اکنون همکاری بیشتری دارند اما آنها را به سختی میتوان متحدان نزدیک دانست. در همان حال بحران اوکراین روابط روسیه با اروپا را به طرز قابل ملاحظهای صدمه زده است و سبب شده که روسیه از جی 8 تعلیق شود. همین اخیرا آمریکا یک توافق تجاری گسترده با مجموعه ای از شرکای آسیایی امضا کرد در حالی که تلاشهای پوتین برای ایجاد اتحادیه گمرکی اوراسیایی تا حد زیادی شبیه به تولد نوزاد مرده بوده است و ان حقیقت که پوتین احساس اجبار کرده که روی رژیم بشار اسد در سوریه سرمایه گذاری و شرط بندی کند، به ما میگوید که وضعیت و جایگاه کلی او در خاورمیانه متشنج است.
در نقطه مقابل و علی رغم تنشهای اخیر، امریکا هنوز هم پیوندها و ارتباطات نزدیکی با اسرائیل، مصر، عربستان سعودی، کویت، اردن، بحرین و امارات عربی متحده دارد و روابط پرتنش آن با دشمن دیرینه اش یعنی ایران تا حدی بهتر شده است. موضوع محوری آن است که هرگونه ارزیابی مبتنی بر انصاف باید به اوباما و تیمش به خاطر ادامه ایجاد روابط مفید و سودمند با خارج از کشور و پرهیز از باتلاقهای پر هزینهای که جورج بوش و نومحافظه کاران کشور را به آن کشاندند، اعتبار داد.
البته فرار از این حس سخت است که پوتین با وجود داشتن برگ و دست ضعیفتر در بازی از اوبامایی که دست و کارت قویتری داشته، بهتر بازی کرده است. این تصورات و درک ها تا حدی به این خاطر ایجاد شده که اوباما وارث چندین شکست و ناکامی کامل بود و این موضوع سخت است که تعدادی از طرحهای شکست خورده را بدون آنکه متهم به عقب نشینی کردن، رها نمود. اشتباه اصلی و مهم اوباما آن بود که به اندازه کافی برای خلاصی از رویکردهای غیرسالم سلف خود اقدام نکرد. او باید زودتر از افغانستان خارج می شد و هرگز به فکر تغییر رژیم در لیبی نمی افتاد. در نقطه مقابل، وقتی به ایفای نقش فعالتر روسیه نگاه میکنیم، در نگاه اجمالی پوتین به نظر موفق میآید به ویژه اگر به وضعیت روسیه در سال 1995 یا حتی سال 2000 بنگریم.
اما پوتین همچنین یک اقدام را درست انجام داد: او اهداف و مقاصد ساده و ابتدایی که حصول آنها به نسبت اسان بودند را در پیش گرفت. در اوکراین او یک هدف فراگیر داشت و آن ممانعت از حرکت و نزدیکتر شدن این کشور به اتحادیه اروپا و در نهایت عضویت کامل آن در اتحادیه اروپا و سپس عضویت در ناتو است. او علاقه ای به تلاش برای تسلط بر همه اوکراین یا تبدیل آن به مستعمره روسیه نداشت و "درگیری فریز و منجمد" کنونی در آنجا برای رسیدن او به هدف غاییاش کفایت میکند. حصول به این هدف منفی سخت نبود چرا که اوکراین کشوری فاسد، از نظر داخلی متشتت و دقیقا در مجاورت روسیه بود. این خصیصهها کار را برای پوتین جهت استفاده از میزانی از زور ساده کرد و همچنین کار را برای هرکس دیگری که خواهان پاسخ و واکنش به ان بود، سخت کرد.
اهداف پوتین در سوریه نیز به طرز برابری ساده، واقعگرایانه و در ارتباط با ابزارهای محدود روسیه است. او میخواهد رژیم اسد را به عنوان یک موجودیت سیاسی معنادار حفظ کند تا به عنوان جایگاه نفوذ روسیه و نیز بخشی از هرگونه راه حل سیاسی در آینده باقی بماند. او قصد فتح کردن سوریه، بازگرداندن کنترل و تسلط کامل کل کشور به علویها، شکست داعش یا از بین بردن همه نفوذ ایران را ندارد و قطعا او به دنبال آرزوی مسموم و خطرناک ایجاد دموکراسی در آنجا را ندارد. بکارگیری محدود قدرت نیروی هوایی و مجموعه ای از "نیروهای داوطلب" شاید برای ممانعت از شکست اسد کافی باشد به ویژه اگر آمریکا و دیگران به تدریج رویکرد واقعگرایانه تری در قبال این درگیری و بحران اتخاذ کنند.
در نقطه مقابل این موضوع، اهداف آمریکا به هر دوی این درگیریها ترکیبی از تفکر آرزومندانه و تناقضات استراتژیک بوده است. در اوکراین یک اتحاد و ائتلاف آشنایی از متوهمان نو محافظه کار (از قبیل ویکتوریا نولاند دستیار وزیر خارجه) و بینالمللی گرایان لیبرال به خودشان قبولاندهاند که توافق الحاق اتحادیه اروپا اقدامی صرفا از روی خیرخواهی و کاملا بیطرفانه بود. در نتیجه آنها وقتی روسیه کاملا در حال استفاده از بازی واقعی سیاست بود و صحنه را جور دیگری میدید، آنها کاملا کور بودند.
لازم به گفتن نیست که سیاست امریکا در سوریه حتی بیش از این با درسر مواجه شده است. از ابتدای شروع شورش، واشنگتن در حال تلاش برای رسیدن به مجموعه ای از اهداف سخت و نامتجانس بوده است. آمریکا میگوید "اسد باید برود" اما نمیخواهد هیچ یک از گروه های جهادی جانشین او شوند. خواهان "تضعیف و نابودی داعش" است اما همچنین خواهان اطمینان از عدم موفقیت گروههای ضد داعش از قبیل جبهه النصره است. این کشور در حال اتکا به جنگجویان کرد برای کمک به پرداختن به داعش است اما خواهان کمک ترکیه نیز است و ترکیه با هرگونه اقدامات و تدابیری که شاید سبب تشدید ملیگرایی کردی شود مخالف است. در نتیجه آمریکا به نحو بیهوده ای در جستجوی شورشیان سوری "از نظر سیاسی درست" که "میانه رو" خوانده میشوند، بوده است اما تاکنون بیش از اعداد دست به این افراد دست نیافته است و جدا از کناره گیری اسد از قدرت، تصویر و رویکرد بلندمدت آمریکا درباره آینده سوریه هرگز مشخص نبود. با توجه به همه این موضوعات آیا هنوز جای تعجب است که اقدامات پوتین به نظر قاطع و جسورانه می اید و اوباما به نظر گیج و سردرگم؟
این تفاوت تا حدی ساختار است: چون روسیه بسیار ضعیفتر از آمریکا است و باید ایفای نقش و بازی خود را باید با دقت پی بگیرد و تنها به دنبال اهداف حیاتی باشد اهدافی که قابل حصول هستند. آمریکا به طرز گسترده ای منابع بیشتری برای پرداختن به مسائل و موضوعات جهانی دارد و موقعیت جغرافیایی مطلوب آن به آمریکا اجازه می دهد از بسیاری از عواقب و نتایج منفی اشتباهات دور بماند.
به عبارت دیگر پوتین به نظر موفقتر می آید چون اهدافش مطابق با منابع محدودش هستند. او دوست دارد درباره هژمونی آمریکا شکایت کند اما از او سخنرانیهایی مبنی بر اینکه چطور سرنوشت روسیه مقرر بر اعمال "رهبری" بر کل سیاره است، نمیشنوید. قدرت و امنیت جغرافیایی آمریکا به رهبرانش اجازه می دهد اهداف جاه طلبانه تعیین کنند اما حصول به اغلب انها برای امنیت و توفیق آمریکا حیاتی و سرنوشت ساز نیستند. گاهی اوقات دیپلماسی موفق میشود (شبیه به توافق هسته ای ایران، توافق تجارت ازاد و غیره) اما اغلب سبب سوق ما به درگیریها و مسائل پیچیدهای میشود که ما نه میتوانیم در آن پیروز شویم و نه از آن دور شویم.
خوب چه کسی استراتژیست بهتری است؟ از یک سو اوباما یک درک اساسی واقعگرایانه دارد و میفهمد که منافع آمریکا در بسیاری از جاها محدود هستند او همچنین این را متوجه است که ظرفیت ما برای دیکته کردن نتیجه و پیامد محدود است به ویژه وقتی مسائل پیچیده مهندسی اجتماعی در جوامع متشتت بسیار متفاوت از ما مطرح میشود. به عبارت دیگر ملت سازی پر هزینه، بسیار طاقت فرسا و در اغلب موارد غیرضروری است اما او مجبور به ریاست بر دستگاه سیاست خارجی است که به "رهبری جهانی" معتاد و وابسته است و او با حزب مخالفی مواجه است که هر شکلی از "انفعال" را به استهزا میگیرد.
پوتین اما در نقطه مقابل کار بهتری در وصل کردن اهدافش با منابع در دسترسش انجام داده که این موضوع یکی از خصیصه های استراتژیست خوب است. شکست و ناکامی او آن است که همه اینها کوتاه مدت و در ذات تدافعی است؛ او در حال جنگ بر سر مجموعه اقداماتی است که مانع از وخیم شدن بیشتر جایگاه جهانی روسیه شود و نه اینکه برنامه ای را در پیش بگیرد که شاید قدرت روسیه و جایگاه ان را در دوره طولانی مدت گسترش دهد.