به گزارش خبرگزاری فارس، آنچه پیش رو دارید زندگینامه سردار دلاور اسلام، فاتح جنگهای کردستان و علمدار نبردهای حماسی جبهه غرب، از بازیدراز تا گیلان غرب؛ شهید غلام علی پیچک است.
*استراتژی جنگ
برای تعیین استراتژی ادامه جنگ بحثهای زیادی در محافل مسئولین جبهه و پشت جبهه مطرح میشد. یک دسته معتقد بودند که باید عملیات بزرگ و سرنوشت ساز در جنوب شکل بگیرد، زیرا این منطقه دارای ذخایر عظیم نفت است و برای دشمن اهمیت سیاسی و اقتصادی فراوانی دارد.
دسته دیگر معتقد بودند با توجه به شرایط محیطی غرب، که در آن ارتفاعات بلند و سوقالجیشی وجود دارد، ما میتوانیم با تداوم عملیات و جنگ چریکی و غیر کلاسیک، ضمن تصرف ارتفاعات کلیدی ضربات زیادی به عراق وارد کنیم.
در آن زمان، دشمن در غرب زمینگیر شده بود ولی هنوز پیشروی در جنوب را ممکن میدانست و در فکر حملات جدید بود. به همین منظور نیروهای خودی برای جلوگیری از پیشروی ارتش بعث در جنوب متمرکز شدند و سرمایهگذاری بیشتری روی جنوب صورت گرفت.
محمد ابراهیم شفیعی جانشین غلامعلی پیچک، در جایگاه معاون عملیات ستاد غرب سپاه در این خصوص میگوید:
«... نظر من و گروهی دیگر از بچهها تأکید بیشتر روی مناطق غرب بود. ما معتقد بودیم که حرکتهای سرنوشت ساز را از غرب انجام دهیم. پیچک در یکی از دفعاتی که با حضور حضرت امام رسید این نقطه نظرات را مطرح کرد و امام از آن استقبال کرده بود. بر این اساس عملیات یازده شهریور یا همان بازی دراز - 3 طراحی شد.
نحوه عملیات به این صورت بود که در جبهه چپ سرپل ذهاب، سه گردان به فرماندهی: جواهری، کاظمی و «روحاللهی» تحت امر محسن وزوایی از سه نقطه به ارتفاع 1150 بازی دراز حمله کنند. جواهری از وسط به خط دشمن میزد. گردان کاظمی از جناح چپ و گردان روحاللهی از سمت راست باید به دشمن حمله میبردند. وزوایی تا پای ارتفاع با آنها حرکت میکرد و از آن جا به اتفاق جواهری حرکت را ادامه میداد.
شب عملیات، به جعفر جواهری گفتم: «عملیات بزرگی در پیش داریم. باید از مسیر صخرهای و میدان مین عبور کنی و با دشمن وارد جنگ تن به تن شوی.»
جعفر وقتی صحبتهای مرا شنید، با تبسم ملیحی گفت: «غسل شهادت کردم. هیچ سعادتی برایم بالاتر از این نیست که در راه خدا شهید بشوم.»
برای آخرین بار به او گفتم: «در هر صورت، مواظب خودت باش.»
لبخندی زد و گفت: «ما تا آخر ایستادهایم؛ یا پیروزی یا شهادت!»
و بعد از من جدا شد و به سمت بچهها رفت.
سری به عباس کاظمی زدم تا آخرین صحبتها را با او بکنم. به او گفتم: «یک مقدار احتیاط کن، مواظب خودت باش.»
با چهرهای روحانی، گفت: «مگر جان ما چهقدر ارزش دارد، انشاءالله خداوند شهادت را نصیب من کند، در این دنیا مگر ما دنبال چه چیزی هستیم؟»
هماهنگی با تهران و فرماندهی سپاه انجام شد و همه چیز آماده بود. نیروها با آمادگی کامل، در ساعت تعیین شده، به سمت دشمن حرکت کردند. نیمه شب به محل مورد نظر رسیدیم. مشکل خاصی وجود نداشت و همه برای عملیات آماده بودند.
در ساعت دو بامداد یازدهم شهریور ۱۳۶۰ عملیات شروع شد و نیروها از محورهای مختلف وارد عمل شدند. در محورهایی، که مسئولیت آن به عهده من بود، خط مقدم دشمن به راحتی شکسته شد و پیشروی ادامه پیدا کرد. جعفر جواهری پس از تصرف خط دفاعی اولیه دشمن و عبور از آن، وقتی به تجمع نیروهای دشمن نزدیک میشد، از نزدیک مورد اصابت رگبار گلوله قرار گرفت و کمر او از وسط دو نیم شد. کاظمی، پس از عبور از میدان وسیع مین و سیمهای خاردار، سنگرهای اولیه دشمن را فتح کرد و هنگام عبور از این سنگرها، وقتی به سمت قله ۱۱۰۰ صخرهای بازیدراز میرفت، مورد اصابت تیر قرار گرفت و در لبه پرتگاه به شهادت رسید. روحاللهی هم پس از کشتن نفرات دشمن در سنگرهای اولیه، در بین میادین مین، بر اثر انفجار نارنجک دشمن به شهادت رسید. به این ترتیب، فرماندهان گردان عملکننده بر روی ارتفاع ۱۱۵۰ بازیدراز شهید شدند.
بالاخره قله ۱۱۵۰ به تصرف ما درآمد. بعد از تصرف قله، به همراه نیروها حرکت کردم و به محض رسیدن به پای ارتفاع متوجه شدم که تنها معبر عبور ما به سمت قله، با چندین مسلسل به طول یکنواخت زیر آتش قرار گرفته است. هر کدام از بچهها که از این معبر عبور میکرد، مورد هدف قرار میگرفت و مجروح میشد. در لحظه عبور از معبر، وقتی با سرعت از آن میگذشتم، دو تیر به پایم خورد. با پاهای تیرخورده، خودم را روی ارتفاع کشاندم و شروع به براندازی منطقه کردم. سمت شمال، جناح میانی تار استِ قله پاکسازی شده بود ولی در جناح چپ هنوز نیروهای دشمن مقاومت میکردند. وزوایی با تعدادی نیرو به سمت آنها حرکت کرد و بعد از یکی دو ساعت درگیری آنجا را به تصرف درآوردند.
بعد از تصرف کامل قله ۱۱۵۰، پیشروی به سمت ارتفاع ۱۱۰۰ صخرهای بازیدراز مطرح شد. در برنامهریزی اولیه قرار شده بود محسن حاجیبابا آن را به تصرف درآورد که در عمل موفق نشد و نیروها به خاطر مشکلاتی که در سر راه با آن مواجه بودند، زمینگیر شدند.
نزدیک ظهر، تیمسار قاسمعلی ظهیرنژاد فرمانده وقت نیروی زمینی و تیمسار ولی فلاحی، رئیس وقت ستاد مشترک ارتش، وارد منطقه شدند و از دیدگاه فرماندهی منطقه، از طریق بیسیم، پیام تشکرآمیزی به ما ابلاغ کردند. در همان موقع پیچک خود را به روی ارتفاع رساند و تدارک حمله بر روی قله ۱۱۰۰ صخرهای را از سمت ما برنامهریزی کرد.
ابتدا قرار بود من به همراه تعدادی از نیروها وارد عمل شوم، ولی به خاطر زخمی شدن و نداشتن تحرک لازم، مسئولیت کار به محسن وزوایی واگذار شد. وقتی نیروها آماده حرکت شدند، یکی از بچهها آمد و گفت: «نیروهای دشمن از جناح چپ حمله کردهاند و در حال پیشروی هستند.»
وزوایی به سرعت نیروها را به آن جناح برد و مشغول دفع پاتک شد. مجدداً نیرویی تدارک دیده شد تا به فرماندهی «امیر چیذری» به ارتفاع ۱۱۰۰ حمله کنند. موقع حرکت، یک گردان از نیروهای عراق از محور وسط قله ۱۱۵۰ پاتک کردند. این نیرو هم برای دفع پاتک وارد عمل شد و توان خود را صرف مقابله با دشمن کرد.
بعد از وخیم شدن اوضاع، با نیروهای ارتش تماس گرفتم و از آنها خواستم هوانیروز را وارد عمل کنند. با توجه به نامناسب بودن موقعیت هلیکوپترها، چند تا از سنگرهای اجتماعی نزدیک ما مورد اصابت قرار گرفت. بعد از چند عملیات پروازی، هوانیروز اعلام کرد: «مکان مناسبی برای پناهگیری هلیکوپترها و شلیک موشک وجود ندارد.»
بعد از آن، گروههای موشکانداز تیپ ۵۸ تکاور ذوالفقار ارتش، که از قبل پیشبینی شده بود، وارد میدان شدند. به خاطر تدابیر ضدآتشبار دشمن، این نیروها نیز موفقیت چندانی نداشتند. دشمن ادوات زرهی خود را به گونهای آرایشی داده بود که در برد موشکهای ضد تانک قرار نگیرند. چون گروههای موشکانداز تجربه کافی نداشتند، فقط توانستند چند تا از تانکها را مورد هدف قرار دهند و آنها را منهدم کنند.
عصر همانروز، محسن وزوایی در یکی از پاتکهای سنگین ارتش بعث از سمت غرب ارتفاع، بر اثر اصابت تیر مستقیم تانک، به شدت زخمی شد. دست او از چند ناحیه مجروح شد و فکش شکست و بدن او در چند قسمت صدمه دید.
وقتی خبر را به من دادند، برای دیدن وزوایی حرکت کردم. در بین راه، ناگهان خود را در میان میدان مین دیدم.
با احتیاط کامل و با قدمهای شمرده شده، از میدان مین خارج شدم. چند قدمی که رفتم، متوجه شدم که با برانکارد، وزوایی را به طرف همان میدان مین میبرند. حدود سیمتر با آنها فاصله داشتم، فریاد زدم: «همانجا بایستید، جلو نیایید.»
خودم را به بالای سر محسن رساندم. نیمه بیهوش بود و چون فکش شکسته بود، نمیتوانست صحبت کند. روی او را بوسیدم و کمی با او صحبت کردم. با چشم اشاره کرد و با دست سالمش روی تکه کاغذی این جمله را نوشت: «ظاهراً توفیق شهادت حاصل شد. من این بچهها را به شما میسپارم؛ خداحافظ.»
چون حالش خوب نبود، به پشت جبهه منتقل شد. پس از شهادت کاظمی، جواهری، روحاللهی و جراحات وزوایی و زمینگر شدن من، کار ادامه نبرد بسیار دشوارتر شده بود. شب با پادگان ابوذر تماس گرفتم و صحبت مفصلی با پیچک کردم. در پایان به او گفتم: «یا هرچه سریعتر برای ما نیروی کمکی بفرست یا ما قله را قبل از طلوع آفتاب تخلیه میکنیم.»
یک گردان از نیروهای تازهنفس ارتش، با روحیهای نسبتاً خوب، به کمک آمدند. در حال آمادهسازی آنها برای ادامه عملیات بودیم که ناگهان دشمن پاتک سنگینی را شروع کرد. توان رزمی این گردان هم برای دفع پاتک تحلیل رفت و وضعیت منطقه نبرد با قبل تغییر چندانی نکرد.
پس از دفع پاتک، اوضاع آرامتر شد. برادر خاکبازان، مسئول مخابرات و بیسیمچی خودم را برای کسب خبر از ارتفاع سمت راست (غرب) فرستادم. خاکبازان بعد از بررسی اوضاع برگشت و گفت: «تانکهای دشمن سنگرهای ما را با تیر مستقیم میزنند و بخش اعظم نیروها در آنجا شهید و مجروح شدهاند. در ضمن، نیروهای کماندویی دشمن از آن مسیر در حال پیشروی هستند.»
با چند نفر از بچهها، با مسلسلهای به غنیمت گرفته شده، مسیر آنها را زیر آتش سنگین قرار دادیم. حدود صد نفر از کماندوها کشته شدند و بقیه عقبنشینی کردند.
برای جلوگیری از حمله احتمالی دشمن، تعدادی نیرو را در قسمت انتهایی قله مستقر کردم تا از آن جهت دور نخوریم.
در محورهای مختلف عملیات، وضعیت گوناگونی پیش آمده بود. در محور میانی جبهه سرپل ذهاب، معروف به جبهه «قراویز» که برادر «محمود شهبازی» به همراه نیروهای سپاه همدان عمل کرده بودند، توانستند به پنجاه درصد از اهداف خود دست یابند. در محور راست جبهه سرپل ذهاب، یعنی پشت ارتفاعات شاهنشین هم، نیروها توانسته بودند بخشی از آن مناطق را تصرف کنند. در منطقه گیلان غرب و ارتفاعات سرتنان بخشی از اهداف به تصرف درآمد، ولی مجدداً توسط دشمن پس گرفته شد. نیرویی که قرار بود ارتفاع چم امام حسین (ع) را از دست دشمن خارج کند، بدون به دست آوردن دستاوردی، مجبور به عقبنشینی شد.
یکی دو روز بعد از عملیات به یکباره همه چیز تغییر کرد. دشمن با توجه به تجربهای که از عملیات قبل پیدا کرده بود، نیروی عظیمی را وارد منطقه کرد و با پاتکهای سنگین در محورهای عملیات، تمام توان خود را صرف کرد تا مناطق از دست داده را مجدداً به دست آورد.
دشمن در بعضی از محورها توانست بخش زیادی از مناطق را به دست آورد. جناح ما وضع بهتری نسبت به دیگر محورها داشت و ارتفاع همچنان در اختیار ما بود. بیشترین مشکل ما عدم تصرف جناح چپ و راست بود که باعث میشد دشمن از پشت، روی ما دید داشته باشد و با تنظیم آتش، تلفات و خسارت به ما وارد میکرد. البته این وضع برای دشمن هم وجود داشت، زیرا از بالای ارتفاع ۱۱۵۰ به راحتی روی آنها دید داشتیم و به آنها خسارت وارد میکردیم. حفظ و نگهداری آنجا مقاومت جانانهای را میطلبید تا یکی از دو طرف از میدان خارج شود.
دشمن هر دو ساعت یکبار پاتک میزد و هر بار نیروهای تازه نفس وارد منطقه میکرد. بچهها سرسختانه مقاومت میکردند و با شجاعت جلوی پاتکها را میگرفتند. لحظه به لحظه وضعیت سختتر میشد. نیروهای پشتیبانی به محض ورود به منطقه با پاتکهای ارتش بعث روبهرو میشدند و توان آنها گرفته میشد.
نرسیدن آب و مواد غذایی باعث شده بود که لب بچهها از بیآبی ترک بخورد. لحظه به لحظه، عطش و گرسنگی بیشتر میشد. در آن شرایط، حاجآقا «برادران» - مسئول پشتیبانی - چند گالن آب به بالای ارتفاع رساند و با پنبه لبهای خشک بچهها را خیس میکرد. آب را به هر کسی تعارف میکردم، حاضر نبود تا دیگری از آن استفاده نکرده، از آن بخورد. با همان حال سعی میکردم حرکت دشمن را زیر نظر داشته باشم و نگذارم کنترل اوضاع از دستم خارج شود.
با فرا رسیدن شب، ارتش بعث پاتک سنگینی کرد و تعدادی دیگری از بچهها شهید و مجروح شدند.
تمام قدرت و توان ما بر روی معبری متمرکز شده بود که اگر به دست دشمن میافتاد، منطقه وسیعی را از دست میدادیم. دشمن به خوبی روی این معبر دید داشت و با ثبتیهای دقیقی که از آن محدوده گرفته بود، یکسره آنجا را زیر آتش داشت. این مسئله باعث شده بود که هر روز تعدادی از بچهها شهید و مجروح شوند. برای حفظ این معبر، هر روز تعدادی از نیروهای داوطلب شهادت خود را معرفی میکردند و با شهادت آنان تعدادی دیگر جایگزین میشدند.
بمباران منطقه توسط هواپیماها و هلیکوپترهای توپدار دشمن بدون وقفه ادامه داشت و هیچجا پیدا نمیشد که از تیروترکش در امان باشد.
طی روزها و شبها تلاش میکردم تا نیرویی را برای ادامه عملیات آماده کنم. سرفرماندهی ارتش بعث، وقتی مقاومت ما را روی ارتفاع دید، از لشکر ۳ زرهی سپاه سوم خود که مأموریت استمرار اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را برعهده داشت، خواست تا خود را به غرب بکشاند. سرعت عمل دشمن در شرایط اضطراری باعث تعجب ما شده بود. بخشی از این لشکر زرهی، با تمام قدرت به ما حمله کرد ولی در اثر مقاومت مردانه بچهها، دچار شکست شد و عقبنشینی کرد.
هشت روز از استقامت بچهها برای حفظ معبر گذشته بود. در این مدت، تعداد زیادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. طی این روزها، مرتب میآمدم و نیروهای زبده و آموزش دیده گردان را به طور داوطلب برای حفاظت معبر، در مسیر گذرگاه قرار میدادم.
در نوزدهم شهریور ۱۳۶۰، مقارن با روز هشتم عملیات، دیگر آن توان روحی را نداشتم تا مجدداً به پیش بچههای گردان نُه بروم. در حالتی که بغض گلویم را گرفته بود، در پشت تخته سنگ بزرگی نشستم و رو به آسمان شروع به زمزمه و درخواست کمک از خدا کردم. در حالی که زیر لب نجوا میکردم، گفتم: خدایا، خودت میدانی که بچهها به عشق زیارت تو، به عشق احیاء اسلام، به عشق برافراشتن پرچم دین و به عشق دیدار امام زمان (عج) اینطور از خود گذشتهاند، خدایا خودت کمک کن.
زمزمههایم ادامه داشت. «کلامی» که صحبتهای مرا شنیده بود، پیش آمد و گفت: برادر شفیعی، چه اتفاقی افتاده؟ چرا این قدر ناراحت هستی؟ موضوع چیه؟
گفتم: اتفاق خاصی نیفتاده.نشسته بودم تا نفسی تازه کنم و کمی فکر کنم. قانع نشد و دوباره گفت: نه برادر. از چهرهات تشخیص میدهم که شما به دنبال چیز دیگری هستی.
پرسیدم: به نظر تو دنبال چه چیزی هستم.
او که با اوضاع آنجا آشنا بود، گفت: من میدانم شما به دنبال نیروی داوطلب شهادت میگردید.
پرسیدم: شما از کجا میدانید؟
در همین لحظه، بغض گلویم ترکید و با همان حالت گفتم: دیگر شرم دارم از این که پیش بچهها بروم و از آنها درخواست کمک کنم.
دو دستی به پشتم زد و گفت: بردار من، شما فکر میکنی بچههایی که به جبهه آمدهاند، به امید زنده ماندن آمدهاند؟ تمام این بچهها عاشق شهادت هستند، شما نگران هیچ چیز نباش.
به اصرار او عازم شدیم که بچهها در آن در حال استراحت بودند. با ورود به غار تمامی نگاهها متوجه ما شد. کلامی گفت: بچهها، میدانید آقای شفیعی به چه منظوری به اینجا آمده؟
همه با هم گفتند: دنبال نیروی داوطلب شهادت آمده!
با شنیدن این جمله، آرامش بیشتری پیدا کردم و گفتم: همه میدانید که ما با چه وضعیتی روبهرو هستیم. اعتقاد من این است که ما میتوانیم این ارتفاع را حفظ کنیم و با این عمل، کاری بزرگ را انجام دادهایم. کسی داوطلب است؟
وصف آن لحظات و حالات غیر ممکن است. اخلاص و ایمان بچهها انسان را مات و مبهوت میکرد. همه به خوبی میدانستند که داوطلب شدن با شهادت یکی است. درک و معرفت بالای بچهها به حدی بود که برای داوطلب شدن اختلاف به وجود آمد.
بچههایی که در آن غار بودند، حدود دویست نفر میشدند همه آنها اعلام کردند که برای دفاع از معبر آمادهاند. کار به جایی کشید که برای انتخاب افراد قرعه کشی کردیم و نه نفر انتخاب شدند. بقیه از این که اتنخاب نشدهاند، ناراحت بودند. با آنهایی که انتخاب شدند از غار خارج شد و آنها را در معبر مستقر کردم.
دشمن به خوبی آگاه بود که در صورت حفظ ارتفاعات از سوی ما، باید تا پشت قصر شیرین عقبنشینی کند. در جایی که دشمن همه جا صحبت از فتوحات و پیروزیهای خود میکرد، این مسئله برای آنها بزرگترین سرافکندگی محسوب میشد.
مجموع پاتکهای دشمن تا آن موقع بیشتر از بیست و هشت تا شده بود. گردانهای سپاهی از شهرهای مختلف: تهران، اصفهان، مشهد و بندر انزلی به جمع ما پیوسته بودند ولی در اثر پاتکهای مکرر دشمن نیروهایشان شهید و مجروح شده و به عقب برگشته بودند.
نُه شب از شروع عملیات گذشته بود و در این مدت مجروحین زیادی داشتیم که در سنگرها جا مانده بودند و به هیچ طریقی امکان تخلیه آنها به پشت جبهه وجود نداشت. به خاطر کمبود امکانات بهداشتی، مشکلات زیادی برای بچهها درست شده بود. پای زخمی من، بعد از نُه روز، همان طور در معرض باد و گرد و خاک بود و خون به آرامی از زخمهای بیرون میزد. حتی تکهای باند وجود نداشت تا پاهایم را با آن ببندم.
با فشار بیش از حد دشمن و بالا گرفتن شمار مجروحین و شهدا، کمکم این فکر به ذهن بچهها خطور کرد که در صورت امکان ارتفاع را رها کنیم و به عقب برویم. تعدادی از بچهها به سراغ برادر غفاری رفته و از او خواسته بودند راجع به عقبنشینی با من صحبت کند. آن شب، بعد از این که تعدادی از نیروهای تازه نفس را در جای خودشان مستقر کردم، فرصتی پیش آمد تا به سنگر بروم و ساعتی استراحت کنم.
هنگامی که وارد سنگر شدم، برادر غفاری راجعبه جنگهای صدر اسلام و عقبنشینی سپاه اسلام پس از شکست در جبهه موزه صحبت کرد. از مجموعه صحبتهایش فهمیدم که میخواهد مطلبی را به طور غیر مستقیم به من بفهماند.
حدسم درست از آب درآمد. او قصد داشت زمینه را برای بحث عقبنشینی آماده کند و در صحبتهای زیادی رد و بدل شد. مخالفت شدید من به دو علت بود: نکته اول انگیزه الهی بچهها بود که به خواست خود و بدون هیچگونه زور و اجباری به جبهه آمده بودند و نکته دوم وجود سنگرهای طبیعی محم بر روی ارتفاع بود که ما را قادر میساخت در مقابل پیشروی دشمن مقاومت کنیم.
غفاری تصور میکرد پافشاری من صرفاً نشأت گرفته از یک تعصب بیپایه و بدون منطق است. او فکر میکرد مقاومت به خاطر این صورت میگیرد که اگر ما آنجا را ترک کنیم، بعدها خواهند گفت که اینها نتوانستند ارتفاعات را حفظ کنند. برای این که خیال او را مطمئن کنم، گفتم: بیا از نزدیک سنگرها و نقاط مستحکم را به شما نشان بدهم.»
با هم بیرون رفتیم و از نزدیک نقاط محکم و پناهگاههای مطمئن را که میتوانست تعداد زیادی نیرو را در خود جا دهد، به او نشان دادم. موقع گشت و گذار، گفتم: به عنوان یک فرد روحانی و مورد اطمینان بچهها، از شما میخواهم با نفوذی که در دل نیروها دارید همه آنها را جهت مقاومت و پایداری بیشتر آماده کنید.
او با صحبتهای من متقاعد شد و گریه زیادی کرد و از این که برای اولین بار چنین تصمیمی گرفته است، بسیار ناراحت بود.
بعد از این صحبت، پیش بچهها رفت و همه را دعوت به مقاومت کرد و عقبنشینی را کار بیفایدهای خواند. و بعد طبق عادت همیشگیاش مشغول خواندن نماز شب شد. من هم چون خسته بودم، در گوشهای به استراحت پرداختم.