حاج منصور آقا جواب میده: بله! روحانى کاروان میگه: اسم شهیدتون عباسه؟ حاج منصور باز میگه: یکى از دو شهیدمون عباسه.
روحانى میگه: من که از پدر شهید بودن شما خبر نداشتم؛ اسم شهیدتون رو هم
نمى دونستم. شهید شما به خوابم آمد و گفت اسم من عباس فخارنیاست. بروید پدر
من رو توی کاروان پیدا کنید و بهش بگویید چون قلب اش مشکل داره، امشب به
مشعر و فردا به منىٰ نرود!
پدر شهدا میگه: نمیشه که. روحانى کاروان هم در جواب میگه: حاج آقا! من نه
شما رو مى شناختم و نه پسر شهیدتون رو. این چیزى بود که باید میومدم به شما
بگم. شما هم مى تونید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به
هتلتون.
حاج منصور فخارنیا هم طبق توصیه ى روحانى کاروان، براى خودش و همسرش نایب گرفته و از واقعه ى جانسوز در منىٰ جون سالم به در مى بره.
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ.