به گزارش سرویس سیاسی پایگاه 598، محمدرضا اعتمادیان از بنیان گذاران حزب موتلفه اسلامی لحظاتی پس از انفجار ساختمان دفتر نخست وزیری خود را به آنجا می رساند. وی آنطور که خود می گوید، نخستین کسی است که اجساد سوخته شده ی شهید رجایی و باهنر را شناسایی کرده است. آنچه می خوانید خاطرات اعتمادیان از این حادثه است
در تاریخ ۸ شهریور ۱۳۶۰، در دفتر کارم در سازمان اوقاف ـ واقع در خیابان نوفللوشاتوـ مشغول به کار بودم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم. با تلفن سیاسی که در سازمان بود با نهاد ریاست جمهوری تماس گرفتم. گفتند انفجاری رخ داده، ولی هنوز از میزان تلفات خبر نداریم. به هنگام تماس مجدد، متوجه شدم که خط قطع شده است. در همین موقع مسئولین امنیتی توصیه کردند به خاطر احتمال حمله منافقین، مسئولین و وزرا در محل کارشان نمانده، به منزل هم نروند. بنده دیدم بهترین کار رفتن به محل ریاست جمهوری است. ابتدا مانع ورود من شدند که گفتم من معاون نخستوزیر هستم و به هر حال وارد شده و از پلههای نخستوزیری بالا رفتم.
دود همه جا گرفته بود و همه متحیر و سرگردان بودند، وارد محل انفجار شدم، ولی در آنجا اثری از مجروحین و اجساد احتمالی نبود و کسی نیز از افراد شهید و زخمی اطلاعی نداشت. به هر حال از آنجا بیرون آمده و به نزدیکترین بیمارستان نخستوزیری رفتم در آنجا تعدادی از مجروحین را دیدم، از یکی از مجروحین سراغ رییسجمهور و نخستوزیر را گرفتم، او اظهار بیاطلاعی کرد. به پیشنهاد یکی از دوستان به پزشکی قانونی رفتم. حدود ساعت ۴ بعدازظهر بود که به آنجا رسیدم و پرسیدم جنازهای به اینجا آورده شده یا نه. یکی میگفت بله و دیگری میگفت نه. پس از آنکه خودم را معرفی کردم جنازهای را در سردخانه نشانم دادند. جنازه سوخته و کوچک شده بود. من به دهان جسد که باز بود خیره شده و دندانهایش را خوب نگاه کردم. از پزشکی قانونی بیرون آمده و با دو سه جا تماس گرفتم، در آخر به جماران زنگ زده و به حاج احمد آقا گفتم از پزشکی قانونی میآیم، جسدی را با این مشخصات دیدهام. وقتی وضع دندانها را شرح دادم، حاجاحمدآقا گفت این جنازه آقای باهنر است.
دوباره به بیمارستان برگشتم و سوال کردم که در آنجا جنازهای هست یا خیر؟ گفتند در سردخانه جنازهای وجود دارد. به آنجا رفتم و جنازهای سوخته شده را دیدم. کسی نمیدانست جنازه به چه کسی تعلق دارد. بیرون آمدم و آقایان دکتر منافی و هادی غفاری را دیدم و قضیه را برای آنها نقل کردم. سپس به همراه یکی از مسئولین بیمارستان به سراغ جنازه رفتیم، آقای دکتر منافی با مقداری آباکسیژنه صورت جسد را شستوشو داد و ما هم کمک کردیم زبان جسد را که بیرون آمده و روی دندانها را گرفته بود، به داخل دهان برگردانده و وضعیت دندانها را بررسی کردیم. به آقای عسگراولادی تلفن زده و مشخصات دندانها را به ایشان دادم، ایشان نیز با همسر رجایی تماس گرفت و پس از آنکه مشخصات جنازه را به ایشان نیز با همسر رجایی تماس گرفت و پس از آنکه مشخصات جنازه را به ایشان داد معلوم گردید که جنازه به شهید رجایی تعلق دارد.
شاید من اولین کسی بودم که هر دو جنازه را دیده بودم. بعد از اطمینان از شهادت این دو شهید، دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و تا مدتی نمیدانستم چه کاری انجام دهم. بعد از دو ـ سه ساعت به منزل رفتم و با افراد مختلفی تماس گرفتم. حدود ساعت ۱۰ شب، همسر شهید رجایی با من تماس گرفته و گفت مسئولین از وجود جنازه خبر ندارند، اگر میشود شما با ما به آنجا بیایید. من به منزل شهید رجایی رفته و به همراه برادر ایشان ـ حاجحسین رجاییـ و یکی از فرزندانشان به بیمارستان رفتیم. به برادر آقای رجایی اجازه حضور ندادند. جسد را دید آن را شناسایی کرده و گفت بله این آقای رجایی میباشد، بالاخره شوهر من به آرزویش رسید. این صحنه بهشدت دلگذار بود.
قرار بر این بود تا جنازهها از مقابل مجلس تشییع شوند. به همین خاطر سه تابوت در آنجا گذاشتند و بر روی آنها پرچم کشیدند. بر روی پرچمها نام شهیدرجایی، شهید باهنر و کشمیری نوشته شده بود. همه فکر میکردند که این سه نفر شهید شدهاند اما یکی از دوستان گفت جنازه آقای رجایی را دیدی که چهطور شده است، بهطور کامل پودر شده و آن را داخل کیسهنایلونی به طول ۳۰ سانت ریختهاند. گفتم نباید اینطور باشد، من خودم جنازه را دیشب دیدهام. او درب تابوت را برداشت، داخل آن یک کیسه پلاستیکی وجود داشت که مقداری خاک و استخوان در آن ریخته و روی آن نوشته بودند شهید رجایی. درب تابوتهای دیگر را هم باز کردم که دیدم جسد شهید رجایی را داخل تابوت کشمیری گذاشتهاند. به حاضرین گفتم این جسد شهید رجایی است، ولی وقتی دیدم آنها اصرار دارند که این جسد کشمیری است، احساس کردم به طور یقین، برنامههایی از پیش تعیین شده است. بنابراین سریع به دادستان کل انقلاب، شهید قدوسی قضیه را گفتم. ایشان نزد شهید محلاتی و من هم خدمت دکتر شیبانی و آقای منافی و خانم رجایی رفتم. رفتوآمد حدود نیم ساعت طول کشید و وقتی برگشتیم، جای تابلوها عوض شده بود. بعدها متوجه شدم که در این برنامه منافقین نفوذ داشتهاند و میخواستند اینگونه وانمود کنند که کشمیری کشته شده است. در مراسم تشییع هم آقای مرتضاییفر به هنگام دادن شعار، میگفت: «رجایی خداحافظ، باهنر خداحافظ، کشمیری خداحافظ. در حالیکه همان شب کشمیری از مرز خارج شد.»