قرار شده است حاشیه ای بر متن آمدن و رفتن شما بنویسم.
بهتر می دانید که نوشتن متنی در وصف زندگی مردانی چون شما که خود متن بودید کار ساده ای نیست به ویژه آنکه اگر بخواهم مقدمه ای بنویسم و خواننده را صاف بکشانم میان متن.
برگ های زندگی تان را که ورق می زنم می بینم انصافا از ابتدا مقدمه نداشته است . یادش بخیر به دنیا که آمدید نام بلند تان گره خورد به نام روح الله در متن کتاب آسمانی , آن هم در شبی که فیضیه پا به عرصه ی مبارزه گذاشت . بدین ترتیب متن زندگی شما از همان آغاز با متن مبارزه آمیخته شد.
عبدالامیر جان خوش آمدی گر چه فاصله ما تا شهر شما دنیایی از کیلومتر ها مسافت است ولی یادت هست که آن روز را که من هرگز یادم نمی رود که عبدالمحمد رئوفی فرمانده لشکر در بی سیم آرام به فرماندهان گفت به عقب برگردید , برگردید به فرودگاه بین المللی آبادان.
نمی دانم ساعت چند بود ولی می دانم که کنار اروند همه ی ما مشغول شوخی کردن بودیم . کریم پور میرزا , محمد یغار , عبدالرضا پولکی , نیسی جانشین گردان , همه داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که این صدا که همه به عقب برگردید همه را دست پاچه کرد .همه فهمیدیم که قصه تمام شد. من تمام دلم آن لحظه پیش علی جمالی فر و ماشاالله ابراهیمی بود. دلشوره ی عجیبی گرفته بودم . کاردم میزدی خون نمی آمد . رو به نیسی کردم و گفتم : یعنی همه چیز تمام ؟
راستی عبدالامیر آن شب وقتی همه ی ما به فرودگاه آبادان برگشتیم شما در آن ور آب چه کار کردید ؟ اصلا بگو تا صبح چه می کردید؟
با بدن زخمی تان تا صبح چه کردید؟
بگو زخمی هایی که در کنار شما جان دادند در آخرین لحظات شان چه گفتند؟
نه اصلا نگو. از آن شب هیچ حرفی نزنی بهتر است . بگذار آن شب در راز سر به مهری بماند. من که می دانم آن شب به شما چه گذشت.
عبدالامیر شب کربلای 4 شب قدری بود که در فضای لایتناهی آن هرسالک و رونده ای می توانست به قدر بضاعت استطاعت و تلاشش کسب فیض کند و آفتاب ملکوت را در جان شیرین خودش به تابیدن بیاغازد تا صفای دل و خلوت انس را در وجودش بی قرار چشمه ساری شود و آبشار معرفت و سوز و گداز وصل را به جریان خجسته معراج پیوند دهد.
عبدالامیر جان!
خدا را شاکرم که در مکتبی تکامل یافتم که معلمانش تو بودی و علی محمد طاهری و ماشاالله و حاج اسماعیل فرجوانی و جان محمد جاری... .
همان دانش آموختگان شب کربلای 4 که با لباس رزم , احرام بندگی بستید و آسمانی شدید. آن شب خدا می داند تا صبح به ما چه گذشت . دیوانه وار در باند فرودگاه قدم می زدم و روزهای گذشته را باز خوانی می کردم .
آن شب تا صبح ما گریه کردیم و ضجه زدیم و ندبه خواندیم و برای آمدن شما لحظه شماری کردیم.
حالا خوش آمدی عبدالامیر. آقایی کن و برای مادرت و مادرم از آن سوی جزیره ی سهیل حرف بزن. میدانی که چه حرف هایی را نباید به زبان بیاوری. می فهمی که چه می گویم! مادر است تحمل ندارد.
باور کن سبوی عشق در دست ماست و آفتاب جلال در دیدگان ما . پاهای ما بر فراز کهکشان های نور است و سرهای عبودیت مان بر آستان دوست . اینک باید فارغ بود و آرامش را بر وجود مستولی کرد چرا که شما شهیدان , نور را بر ما عرضه کرده اید و در حیات جاودانه تان نیز راهنمای ما خاک نشینان گردیدید و کلید گنج سعادت را برای ما هدیه نمودید. دست مریزاد ساحل نشینان سهیل.
خوش آمدی عبدالامیر!
امروز که شما را تشییع می نماییم تمام واژه ها را در ذهن خودم به صف کرده ام اما هیچ کدام جرات ندارند برای وصف رخساره ی خورشید شما پا به میدان بگذارند و حاشیه ای بر این متن سرخ اوراق من بزنند. متنی که آغازش با آبادان وبودنش با آبادان و پایانش با آبادان نسبت دارد. این شهر چقدر با خاطراتش با دل ما بازی می کند.
عبدالامیر ! سفیر آئینه و آب !
وقتی که آمدی تمام آن شب های کربلای 4 برایم زنده شد . جزیره سهیل , جزیره مینو , فرودگاه آبادان , پلاژ ,اردوگاه پشت پادگان کرخه , ... .
عزیز دلم چقدر دیر آمدی . حالا چه وقت آمدن بود . تو که نمیدانی بعد از شما حال و روز ما چه شد. همان ندانی بهتر است .هر چند می دانم که از همه چیز ما با خبری فقط آقایی می کنی و به رویمان نمی آوری.
ما این همه سال چشم انتظار شما بودیم تا برای ما خبری بیاورید. از چولان های لب جزیره سهیل عراق , از دل دادگی حاج اسماعیل فرجوانی فرمانده گردان کربلا که برای پرواز سر از پا نمی شناخت , از جان محمد جاری که می گفت دیدار به قیامت من فقط تا لب ساحل جزیره سهیل همراه تان هستم , از علی محمد طاهری که خنده از لبش نمی افتاد , از سرابی , از نیازی , از همه ی شهدایمان که دلمان امروز برایشان عجیب تنگ شده. عبدالامیر بیت الغزل دل تنگی های این روزهایم این شده :
بزم سکوت و حزن و نیستانم آرزوست
اروند و هور و فکه و بستانم آرزوست
قلبم گرفت در تن این شهر پر گناه
حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست
عبدالامیر جان ! وقتی برگشتی همه ی ما به دنبال سید جمشید صفویان می گشتیم. همه سراغ ما شاالله ابراهیمی را می گرفتند. صادق نیازی چشم می انداخت بلکه خبری از کوروش که او را حسین صدا می زدند بگیرد.
موقع نماز مغرب که همه بچه ها داشتند گریه می کردند , کنار من , علی جمالی فر هم که از غم از دست دادن ماشاالله ابراهیمی بی تاب شده بود گفت عده ای در میانه راه و با مشقت بسیار و عده ای مثل بچه های گردان با عنایت الهی به لب ساحل دوست رسیدن و جان شان را سیراب کردند . اما عده ای گویا از روز الست در ساحل دوست متولد شده بودند . تو , علی محمد طاهری , سرابی , سید جمشید , جاری , محمدرضا لامی زاده همه و همه انگار در آن ساحل جزیره ی سهیل متولد شده بودید.
امروز قرار است از شما کاروانیان ساحل نشین مطلبی بنویسم تا نسل امروز و دیروز و فردا از آن چشمه ی روح بخش بی نصیب نمانند . بنویسم تا بدانند که شما آن شب بی اندازه تلاش کردید . سختی کشیدید . فریاد زدید , سکوت کردید , بی خوابی کشیدید , راز و نیاز کردید و عاقبت رفتید.
نه... نه ... ببخشید پرواز کردید . اینکه خدا زود عاشق تان بشود و بروید , کار سختی است .در حالی که از روز قبل همه چیز را در گوش شما گفته بودند.
تلاش می کنم عبدالامیر توانسته باشم تا حدودی جلوه ای از زندگی شما دریا دلان و به حق پیوستگان را به تصویر کشیده باشم.
اما نه , شهادت کتیبه نیست که به تاریخ سپرده شود.
ایثارگری و جانبازی شما , قصه نیست که برای کودکانمان بگوئیم تا آنها به خواب روند!
شهادت عشق بیداری است ...
از شهید نوشتن , از دیدار خدا نوشتن است و دیدار خدا را چه کس می تواند بنویسد؟؟!
خوش آمدی عبدالامیر!