به گزارش پایگاه 598،
محمد بن حسین حارثی معروف به «شیخ بهایی» در صبح روز
26 ذیحجه سال 953 قمری، از پدری روحانی و معروف به نام شیخ عزالدین عاملی
در جبل عامل لبنان به دنیا آمد، شیخبهایی در سیزده سالگی در سال 966 قمری
به اتفاق پدر 48 ساله خود و مادرش به ایران هجرت کرد.
وی در دامن
استادان معروف زمان خود، از جمله پدرش، بسیار سریع مراحل رشد و تکامل علمی و
معنوی خود را طی کرد و تفسیر و حدیث را نزد پدرش و حکمت و کلام را در خدمت
شیخ عبدالله مدرس یزدی و ریاضی را نزد ملا علی مذهب و ملا افضل قاضی و
علم طب را نزد حکیم عمادالدین محمود آموخت.
شیخ بهایی در سنین جوانی
توانست در بیشتر رشتههای علمی زمان خودش، به کمالات بینظیری دست یابد و
در فقه و اصول نیز به مقام اجتهاد برسد و پس از آن به تربیت شاگردان زیادی
پرداخت که هر کدام از آنها بعداً از ستارگان آسمان علم و عمل، محسوب شدند.
همچنین
او در بیشتر زمینههای علوم همچون اخبار و احادیث، تفاسیر و اصول و ادعیه و
فقه و حکمت و ریاضیات و شعر فارسی و عربی، تألیفات معروفی دارد، هنر
معماری شیخ بهایی یادگارهای زیادی دارد که در تاریخ اصفهان و ایران، بلکه
جهان پرآوازه است، این دانشمند بزرگ، در این زمینه منشأ آثار گرانقدری شد
که مهمترین خدمات شیخ بهایی در رونق بخشیدن به شهر اصفهان عبارتند از:
مسجد امام، ساعت شاخص اوقات شرعی، حمام شیخ بهایی، شهر نجفآباد و طرح
تقسیم آب زایندهرود.
*شیخ بهایی چگونه از زمان مرگ خود مطلع شد
روزی
شیخ بهایى به همراه گروهى از شاگردانش براى خواندن فاتحه به قبرستان رفت،
بر سر قبرها مىنشست و فاتحهاى نثار گذشتگان مىکرد تا اینکه به قبر
بابا رکنالدین رسید، آوایى شنید که سخت او را تکان داد. از شاگردان پرسید:
شنیدید چه گفت، گفتند: نه!
شیخ بهایى پس از آن حال دیگرى داشت و
همواره در حال دعا و گریه و زارى بود. مدتى بعد، شاگردانش از او پرسیدند آن
روز چه شنیدى؟ گفت: به من گفتند آماده مرگ باشم، شش ماه گذشت و دوازدهم
شوال 1030 قمری (یا 1031 ق) فرا رسید و روح ملکوتی آن عارف و عالم بزرگ به
سوى معبود پر کشید، بیش از 50 هزار نفر در تشییع جنازه او شرکت داشتند،
علامه محمدتقى مجلسى بر وى نماز گزارد و سپس پیکرش را به مشهد مقدس بردند و
بنا به وصیتش در جوار مرقد امام رضا(ع) به خاک سپردند.
*هنگامی که شیخ بهایی در برابر یک پیرمرد فقیر مات شد
شیخ
بهایى روزى از بازار اصفهان میگذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک
مغازه کوچک و رنگ و رو رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان
مىتابید و در و دیوارش را روشن مىساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد
که بیش از 90 سال از عمرش مىگذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و
مشغول کوبیدن به تخت گیوه بود.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او
سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید: تو چرا در جوانى اندوخته و پس
اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟
پیرمرد
سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى
چیزى نگفت، شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که
داشت آن را تبدیل به طلا کرد و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان
مىتابید جلو پینهدوز گذاشت، مشته فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل
به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلؤلؤ خاصى پیدا کرد و ناگهان دکان
پینهدوز را به رنگ طلایى در آورد، شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم
خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت: پینه دوز، من مشته تو
را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را
به راحتى بسر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده
بود که ناگهان صدایى او را بر جاى نگاه داشت، این صداى پیرمرد بود که
مىگفت: اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى،
من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم! شیخ بهایى به سرعت برگشت و به
مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است، دانست که آن پیرمرد
به ظاهر تنگدست و بىسواد از اولیاءالله و مردان خدا بوده و علم و دانشاش
به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد، روى این اصل با
خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینهدوز را بوسید و عذر بسیار خواست و بدون
درنگ از مغازه خارج شد، از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد
مىشد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى مىگذشت!