نامش
را که در اینترنت جستجو میکنم، از جشنواره تورنتو میخوانم و انیمیشنی که
برایش خیلی زحمت کشیده و حالا برایش افتخار آفرین شده. از فیلمهایی که
فیلمنامه هایشان را نوشته تا انواع پویانمایی ها و مستندهایی که ساخته، تا
انواع جوایز و افتخارات، همه را در کارنامهی یک دختر متولد ۱۳۵۹ با مدرک
کارشناسی کارگردانی میبینم. از خودش که میپرسم، میگوید شاید یک روزی
افتخارم این بود که کتابی با امضاء رئیس دولت اصلاحات به یادگار دارم… اما
این همهی داستان نیست. همهی داستان دختری که تنها هدفش ادامهی تحصیل در
فرانسه، مهد هنر امروز، بوده و در کوتاه زمانی خود را میان برهوت صفین و
کنار جناب عمار میبیند. همهی داستان دختری که وقتی حرف از شهادت میزند
بیدرنگ بغض شیرینی میکند و میگوید: خدا خیلی عادل است، حالا که هوس
شهادت را به ما داده، ما را در حسرتش نمیگذارد.
مصاحبهای که خواهید خواند، گفتگوی ساده ایست پیرامون یکی از
رویشهای بعد از فتنهی۸۸ ، مصاحبهای با مستندسازی که بعد از طی هزار توی
شک، به یقین دست یافته و حالا بازگویی تحول فکریاش را رسالت خود میداند.
به این امید که بیش از پیش این رویشها در جامعهمان دیده شوند.
قبل از ورود به بحث اصلی، میخواستم بدانم چرا تمایل دارید ناشناس مصاحبه کنید و اسم و عکسی از شما کار نشود؟
از دیدگاه خیلی از دوستان سابقم، من مغضوبم. حتی گاهی بین خانواده هم دچار
مشکل میشدم، مخصوصا اوایل که تازه طرز نگاهم نسبت به قصهی فتنه تغییر
کرده بود. اما اینکه نمیخواهم اسمی از من در میان باشد بیشتر به خاطر فضای
حاکم بر مجموعههای هنری است. غالبا در اینگونه فضا ها مدافعین حریم ولایت
و حتی مذهبیون مهجورند. چنانکه اگر کسی به نفع نظام حرفی بزند ناخودآگاه
از این جمعهای شبهه روشنفکری طرد میشود. مثلا ما برای یک شهیدی
میخواستیم مستند بسازیم، تدوینگر مناسبی هم پیدا کردیم و مبلغ قابل توجهی
هم پیشنهاد دادیم، موضوع هم سیاسی نبود، بلکه صرفا راجع به یک شهید بود،
تدوینگر قبول نکرد. گفت من مشکلی ندارم اما بعد ها به ضررم تمام میشود.
دیگر خیلی ها با من همکاری نخواهند کرد.
البته من به تازگی به نتایج بهتری هم رسیدهام. حس میکنم خدا در های
تازهای را جلوی پایم باز میکند. دوستهای تازه پیدا میکنم. با کسانی که
شاید سابق بر این اصلا سمتشان نمیرفتم، اما الآن که سراغشان میروم
میبینم چقدر آدمهای خوبی بودند و من بیخبر از آنها.
سالهای قبل از انتخابات فعالیت اجتماعی یا سیاسی داشتید؟
در دوران دانشجویی ما کم کم بحث انرژی هستهای در حال مطرح شدن بود. خاطرم
هست که یکی از همان دختر چادری ها که آنروز ها چندان خوشم نمیامد، تراکتی
نصب میکرد به دیوار راجع به تجمع به حمایت از بحث انرژی هستهای. فکر کنم
سال ۸۰ بود. واقعا این کار ها برایم احمقانه بود. میگفتم اینها فیلمساز
نمیشوند. دنبال ماجراجویی اند. اهل تخیلاند. البته در اعتراضات اصلاحاتی
ها هم شرکت نمیکردم. چرا که کلا برای من هیچ چیز مهمی اینجا وجود نداشت.
الآن چطور فکر میکنید؟
الآن خیلی چیزها برایم مهم شده. شاید کلیشهای بشود گفتنش اما احساس می کنم
الآن دارم برای امام زمان کار میکنم. مخصوصا اینکه صدا و سیما را زیر نظر
مستقیم مقام معظم رهبری میدانم، فکر میکنم هر قدمی که اینجا بردارم، در
راه ولایت و در نهایت در راه زمینهسازی ظهور است. شنیدم از آیتالله
فاطمینیا که از آیتالله بهاءالدینی نقل میکردند که اگر خدا کسی را
بخواهد هدایت کند، مبدأ میلش را تغییر میدهد. حس میکنم واقعا امیالم با
سابق متفاوت شده.
از انتخابات ۸۸ برایمان بگویید.
شنبهی بعد از انتخابات احساس یأس پیدا کردم. دقیقا مثل احساس لحظهی غرق
شدن کشتی تایتانیک! حسم این بود که نجات کشور منوط به این پیروزی است. حس
کردم همه چیز را باختهام. نا خودآگاه گفتم تقلب شده. تظاهرات سکوت را هم
رفتم اما بعدش دیگربرایم شبیه بازی شده بود، من هم کلا مخالف این بچه بازی
ها بودم. ولی از تایید نتایج توسط رهبری دلگیر بودم. فضای قبل انتخابات
دوستانه بود و رقابتی. اما حیف خراب شد.
چه چیز باعث شد فضا خراب شود؟
مشکل از زمانی شروع شد که بین دو طیف رقابتی انتخابات واسطهها سنگاندازی
کردند. اولین سنگاندازی ها هم از طریق رسانههای بیگانه بود. البته
بزرگترین اشتباه سیما هم همان موقع رقم خورد که باعث صلب اعتماد اقشاری از
جامعه از سیما شد.
ضعف سیما به عنوان رسانه چه بود؟
ببینید به نظر من همهی مدیران سیما شجاع نیستند. مثلا یکی از مدیران گزینش
در اولین برخورد به من گفت: من از تو توقع ندارم اعتقاد به نظام داشته
باشی. التزام هم داشته باشی کافیست. همین باعث میشود نیروهایی نفوذ کنند که
شاید اعتقاد چندانی نداشته باشند.
برای مثال روز عاشورا یکی از همکارانم برنامهی زندهی سیما را سوئیچ
میکرد در حالیکه میگفت: باورتان میشود خواهری در مصیبت برادرش بگوید ما
رأیت الا جمیلا؟! یعنی این شخص به صبر حضرت زینب هم شک دارد! جالبتر اینکه
هیچ کس هم جوابی نداد! اتفاقا کسانی که آنجا بودند اعتقاد داشتند، اما
ترسیدند اگر حرف بزنند محکوم بشوند به تحجر!
سیما بعد از انتخابات یک هفته چیزی نگفت. در حالی که شهر آشوب بود. خب مردم
ناخودآگاه کشیده شدند سمت ماهواره. در حالی که باید شهامت به خرج میدادند و
به جای اینکه صدای منتقدین از بی بی سی شنیده شود و بی پاسخ بماند، از
رسانهی خودمان گفته میشد تا جوابهای مستدل داده میشد. انگار رسانه ملی
تردید داشت. وقتی سیما یک طرفه حرف زد، زمینههای مظلومنمایی را برای
فتنهگران ایجاد کرد. تا حدی که شایع شده بود شب مناظره روی میز صدا دست
کاری کردهاند تا صدای یکی لرزان و دیگری بم باشد!
به نظر من نیروهای تلویزیون ما از دو دسته تشکیل میشوند: یکی که مظلوماند
و کم اند و کارشان سخت جلو میرود. یک دسته هم زیادند و زیاد مقید نیستند.
از سفر فرانسه تان بگویید.
پیش از انتخابات مقدماتی را فراهم کرده بودم که برای ادامه تحصیل به فرانسه
بروم. اما این سفر به دلایلی عقب افتاد. خاطرم هست بعد از نماز جمعهای که
به امامت حضرت آقا اقامه شد، خیلی سردرگم بودم. حتی به نظرم مسخره بود که
مردم چرا وسط خطبهها گریه میکردند. حقیقتا فضا غبار آلود بود. یکی از
دوستان ما، به من میگفت تشخیص حق و باطل از زمان حضرت علی تا امروز مساله
بشر بوده. دوستی که بعد ها به خارج از کشور پناهنده شد، به من میگفت زمان
امام علی هم تبلیغات علیه امام شدید بود، تا حدی که مردم امام را مرتد
میدانستند. یعنی تا حدی این فضا پیچیده بود که سران فتنه را با مقیاس حضرت
امیر تلقی میکردند. خیلی پیش خودم فکر میکردم که کاش من در لشکر معاویه
نباشم، و کاش خدا راه حقیقت را به من نشان دهد.
حقیقت چطور برایتان آشکار شد؟
آبانماه بود که دوستی به من زنگ زد و گفت قرار است با جمعی برویم لبنان.
از من دعوت کرد همسفرشان شوم. روز قبلش برنامه سفرم به فرانسه را برای بهمن
ماه هماهنگ کرده بودم. با خودم گفتم خوب است، چون در لبنان میتوانم زبان
فرانسهام را قوی کنم. پیش مسئول سفر رفتم که از روحانیون به نام است، گفتم
اگر از بیتالمال هزینه میکنید و اهدافی برای این سفر دارید بهتر است
بدانید من از نظر سیاسی با شما یکدل نیستم. گفتم من شما را با عنوان گروه
فشار میشناسم! خندید. گفت سیاست را نمیتوان از هیچ چیزی جدا کرد اما بحث
ما انتخابات نیست، ما با کسی عقد اخوت نبستهایم، برای ما ولایت مهم است.
برنامهها و گفتگوهای آن سفر جالب بود. من نشنیده بودم. مثلا راجع به هنر انقلابی یا هنر استراتژیک. جذبم کرد.
گاهی در دورترین رؤیاها هم فکر نمیکنی همچین لحظه ای را بگذرانی. در
روستایی دور افتاده. در غروبی پاییزی. همه جا را فکر کرده بودم. خیلی جاهای
این دنیا را رفته بودم، اما اینجا نه به ذهنم میرسید و نه فکرش را
میکردم.
دراز کشیدم و به ستارههای روشن آسمان کویر خیره شدم. تنها بودم. تنها وسط
صفین. تنها وسط این برهوت غریب. در گوشهی دور افتادهای از سوریه. همه
همسفرانم به زیارت جناب عمار و جناب اویس قرنی رفته بودند. فکری شدم. آخر
کمتر از هفت شب پیش داشتم آماده میشدم برای پاریس، هفت شب پیش فکر این دشت
دور افتاده هم نبودم، من الآن اینجا چه میکردم؟! گفتم خدایا، اگر قرار است
جواب بهم بدهی، خب معطل نکن! من دریچهی دلم را برای جواب تو باز گذاشتم.
دیگر بعد از آن شب، سعی کردم بدون لجاجت به برخی حرفها گوش کنم. در لبنان
روحانی که همراهمان بود در خلال صحبتی روایتی نقل کرد با این مضمون که دست
بکشید از مردم. جایی دیگر باید طرف را رها کرد. اگر نمیفهمد دیگر باید
رهایش کرد. پیش خودم گفتم نمیخواهم از کسانی باشم که ازم دست بکشند. از آن
لحظه به بعد دیگر گوش نمیدادم که جواب بدهم، دوست داشتم بشنوم که استفاده
کنم.
برخورد لبنانی ها یا سوریهای ها با ایرانی ها چطور بود؟
تصورم این بود که ما چرا اینقدر پول میدهیم به لبنانی ها. اینها که خوش و
خرم هستند. اما وقتی رسیدم آنجا و برخورد مردم را دیدم، نظرم عوض شد. یقین
دارم هرکس برود ما رونالرأس، ببیند پرچم ایران در بیست متری اسرائیل تاب
میخورد تازه معنای پرچم را میفهمد. معنی دشمن را آنجا متوجه میشود. تا قبلش
انتزاعی است. در تمام سفرهای خارجی این حس غرور را نداشتم، مردم میامدند
با ما عکس میگرفتند. حتی میپرسیدند لباسهایتان چه شکلی است؟ واقعا به
ایرانیها به دید الگو نگاه میکنند. انگار همه فرزندان امام هستیم. اما
حیف! وقتی میآیند ایران نظرشان عوض میشود.
یعنی ایران مورد نظر آنها با واقعیت متفاوت است؟
ببینید، مثلا راجع به حجاب، استرالیا که بودم، با حجاب در صف سینما ایستاده
بودم. کمی از موی سرم معلوم بود. زن و شوهر مسنی آمدند از حجابم پرسیدند.
همان لحظه به چند تار مو اشاره میکردند. تازه در خارج از کشور میفهمیم
حجاب نصفه و نیمهی ما مسخره است. بلاتکلیف است. دوستی از لبنان هم دانشکده
داشتیم. میگفت ایران مدینه فاضلهام بود. بقدری عاشق ایران بودم که به شوق
ادامه تحصیل در ایران، درس میخواندم. انتظار داشتم هفتاد ملیون امام
خمینی ببینم. اما آمدم مدینه فاضلهام شکست. یا مثلا چقدر برایشان مهم است
که جمعه تعطیل باشند تا بتوانند بروند نماز جمعه. عمره که بودم یک نفر
ترکیهای دیدم، پرسیدم شما هنوز در کشورتان مشکل حجاب دارید؟ جوابم گفت شما
که آزادید الآن مثلا حجاب دارید؟!
نقش رسانه را در ترویج حجاب چگونه می بینید؟
ببینید وقتی نتوانیم مفهوم عدم حجاب را نشان بدهیم، معنای حجاب را هم
نمیتوانیم منتقل کنیم. برای مثال ما طرح انیمیشن داشتیم که زندگی یک دختر
دوازده ساله را نشان بدهیم با لایهی زیرین مبحث حجاب. نتوانستیم در خانه
بیحجاب نشانش بدهیم. خب این ذهنیت کودک را از حجاب دور میکند. باید روی
بی حجابی کار کرد. زنهای بد در فیلمهای ما حجاب کامل دارند. البته
تلویزیون هم محدودیت دارد. شاید بشود با کلاهگیس مسأله را حل کرد. شاید با
استفتاء از علما راهی پیدا کرد. پیشنهاد های مختلفی هست، یک فرد شجاع را
میطلبد که واردش بشود.
نقش فتنه را در هنجارشکنی های اجتماعی، مخصوصا بیحجابی چطور دیدید؟
کوثر جمشیدی از دوستانم بود. یکی از دوستانم بعد از انتخابات رفت امریکا.
محجبه بود. اوایل رفتنش به امریکا هم حجابش را حفظ میکرد، حتی در مصاحبه
با شبکههای بیگانه، اما بعدش حجابش را برداشت. آدمها در این فرآیند فتنه
با خودشان روراست شدند. باطن همه برای خودشان مکشوف شد. شاید در شرایط عادی
مردی خوشش نمیامد زنش بیحجاب باشد، اما اگردر اغتشاشات روسری همسرش را
درست میکرد انگار از این جمع جدا بود.
اما الآن نسبت به سالهای قبل نسبت محجبه ها بیشتر شده، ولی خب به همان مراتب مظاهر بد حجابی هم شدیدتر شده.
برگردیم به بحث قبلی، بعد از اینکه نظراتتان تغییر کرد چه کردید، چه واکنش هایی دیدید؟
نمیخواستم بروم پاریس. حس خفه شدن داشتم. تا اینکه به خانواده گفتم. گفتند
شستشوی مغزیت دادهاند. گفتند اینها روششان این است، جوانها را میبرند
شستشوی مغزی میدهند. خب من هم واقعا یک جوری شستشو شده بودم!
گاهی حتی برخی دوستان فیلمهای اغتشاشات را برایم نشان میدادند. مثلا
میگفتند ببین که چطور مردم را کتک میزنند. میگفتم خب اشتباه هست. برخورد
های چکشی درست نبود. من پای ولایت نمیبینم. به نظرم آدم هایی بودند که
دوست داشتند بلوا شکل بگیرد. برخی از مجریهای انتظامی هم خوب نبودند.
آدمهایی هم بودند که اصلا میخواستند بد اجرا کنند. آدمهایی که درک درستی
از شرایط نداشتند. اما همه اینها را نمیتوان پای رهبری نوشت.
خانواده را راضی کردم. تصمیم گرفتم برای امام زمان کار کنم. باورم شد. فقط
تصمیم گرفتم سخنرانیهای خوب گوش بدهم. رسانهی خوبی هم نبود. خیلیها راهش
را بلد نیستند. مثلا حاج آقای پناهیان راهش را بلد است. میتواند زندگی
جناب عمار را هنری تعریف کند، نه تاریخی.
از طرفی دوستان ولایتمدارم را هم میبینم که گاهی اشتباه میکنند اما
باورم را حفظ میکنم. الآن با سختی مواجهم. دارم میجنگم که باورم را از
دست ندهم.
در کارهایم هم وسواسی شدم. کار جشنوارهای نکردم. چون غالبا باید ضد ایران
میبود تا جایزه میگرفت. تا محرم ۸۸ که رفتم هیئت هنر. حدیثی از امام رضا
خواندم راجع به فتنه که باید ببینی چه کسی کنار چه کسی ایستاده، و کدام به
دستورات خدا بیشتر عمل میکنند. من دیدم کنار فتنه، مریم رجوی و امریکا و
اسرائیل ایستاده، این سمت هم همه مذهبی ها. خب خطکشی ها روشن بود.
۹دی چطور اتفاق افتاد؟
هیئت هنر (دانشگاه هنر) رفتن در آن سال خطر داشت. شب اول اغتشاشگرها هیئت
را به هم زدند. همهی اتفاقات، صرفا عاشورا نبود. پسرهای هیأت مجبور شدند
شبها در هیأت بخوابند که کسی آنجا را آتش نزند. به شوق شهادت میرفتیم
هیات. اما عاشورا کار خودشان را کردند. برای ۹دی کاملا خودجوش برایم از طرف
دوستانم پیامک آمد که قرار است هیات ها یک جا جمع شویم.
در کمتر از چندماه دو تجمع کاملا متفاوت را شرکت کردم. تجمع سکوت و ۹دی. خوشحالم که نگاهم تغییر کرد. خوشحالم که کشورم را ترک نکردم. حالا اینجا خیلی چیزها برای دوست داشتن دارم. اینجا خیلی کارها برای انجام دادن دارم. امیدوارم ثابتقدم باشم.