چراغ راهنمای سیاست
خارجی در آمریکا، ممانعت از ظهور قدرتهای هژمون در مناطق مختلف جهانی است.
برای این منظور دولتمردان آمریکا همواره تلاش کردهاند تا در هر منطقه
مانع از ظهور یک قدرت مسلط شوند. در واقع تثبیت قدرت جهانی آمریکا، وابسته
به عدم ظهور قدرتهای مسلط منطقهای است.
اگر در اروپا یک کشور تبدیل به قدرت مسلط شود، جایگاه جهانی آمریکا متزلزل
میشود. همینگونه در شرق آسیا اگر چین تبدیل به قدرت مسلط منطقهای شود،
هژمونی ناپایدار آمریکا به مخاطره میافتد. در خاورمیانه نیز آمریکا تلاش
میکند مانع ظهور یک قدرت مسلط منطقهای شود. راهبرد آمریکا برای این منظور
حضور مستقیم در منطقه به اشکال مختلف است یا اینکه با استفاده از
مهرههای منطقهای خود تلاش میکند قدرت نوظهور را متوازن کند.
به کلام دیگر، آمریکا با کمک گرفتن از بازیگران وابسته منطقهای خود قدرت
کشورهایی که بالقوه توان تبدیل شدن به یک قدرت مسلط منطقهای را دارند،
متوازن میکند. مثلا اتحادیه اروپا نهادی است که مانع ظهور یک قدرت مسلط در
آن میشود. از این منظر برخی صاحبنظران آمریکا را پدرخوانده اتحادیه
اروپا مینامند. در شرق آسیا، آمریکا تلاش میکند با استفاده از ژاپن، کره
جنوبی، پاکستان و هند، قدرت رقیب استراتژیک خود یعنی چین را متوازن کند.
روسیه نیز در منطقه خود با همین راهبرد متوازن میشود و...
آنچه امروز در سیاست خاورمیانهای آمریکا ملاحظه میکنیم، تلاش کاخ سفید
برای کاهش حضور و ظهور نیروهای آمریکایی در خاورمیانه و استفاده از
همپیمانان منطقهای آمریکاست تا منافع منطقهای آمریکا در منطقه محفوظ
بماند. در تغییر تاکتیکی سیاست خارجی آمریکا 4عامل اصلی نقش داشتهاند:
1 ـ خیزشهای مردمی در خاورمیانه و قوت گرفتن اسلامگرایی در کشورهای رسته از استبداد
2 ـ هزینههای گزاف جنگ آمریکا در عراق و افغانستان
3 ـ بحران مالی در آمریکا بویژه موج جدید ضدسرمایهداری که در جنبش والاستریت نمایان شد.
4 ـ افکار عمومی ضدجنگ در آمریکا و نزدیک شدن به انتخابات ریاستجمهوری 2012
عوامل فوق از اصلیترین دلایل تغییر در سیاست خاورمیانهای آمریکاست.
آمریکا در سیاست جدید خاورمیانهای خود قصد دارد از الگوی منطقهای ریچارد
نیکسون، رئیسجمهور اسبق آمریکا بهره گیرد و با احیای دکترین دو ستونی،
امنیت مبتنی بر نظم لیبرال را بر پایه ستونهای ترکیه و اسرائیل در منطقه
خاورمیانه برقرار کند. ترکیه و رژیم اسرائیل هر دو از همپیمانان آمریکا در
خاورمیانه هستند و روابطی تنیده در هم دارند، ضمن آنکه اسرائیل با قدرت
اتمی خود مانع تبدیل ترکیه به یک قدرت هژمون منطقهای میشود. ترکیه در
جهان عرب دارای نفوذ است. حزب عدالت و توسعه با شعار اسلامگرایی و با
ژستهای ضداسرائیلی در ارتباط با محاصره نوار غزه توانسته است میان برخی
ملتهای عرب مقبولیت پیدا کند.
این مقبولیت بویژه میان نخبگان سیاسی جدید تونس و احزاب مصری بخصوص
اخوانالمسلمین کاملا مشهود است. ژئوپلیتیک سیاسی و اقتصادی ترکیه و قدرت
نظامی اسرائیل به عنوان 2 ستون قدرت هوشمند (Smart Power) برای آمریکا عمل
میکنند. ترکیه ابزار اعمال قدرت نرم میان موج اسلامگرایی خاورمیانه خواهد
بود و اسرائیل قدرت سخت آمریکا در منطقه برای مهار جبهه مقاومت عمل خواهد
کرد. شواهد و قرائن موجود در منطقه، سیاست دو ستونی آمریکا را تایید
میکند. برخی از این شواهد عبارتند از:
تا پایان سال 2011 نیروهای آمریکا از عراق خارج شوند و امنیت افغانستان نیز
تا پایان سال 2014 به نیروهای دولت افغان واگذار شود، خروج از عراق توسط
نیروهای آمریکایی آغاز شده و بزرگترین پایگاههای آمریکایی نیز به ارتش
عراق واگذار شده است، اتحادیه عرب به نیابت از آمریکا در اقدامی بیسابقه،
سوریه را اخراج و تحریک کرده است، ترکیه با استقرار سپر دفاع موشکی در خاک
خود موافقت کرده و دولت آنکارا خود را در پیشگامان مبارزه با دولت سوریه
قرار داده است، قطر هزینههای مبارزه با دولت سوریه را تقبل کرده و برای
پذیرش نمایندگی حماس در دوحه و انتقال این دفتر از خاک سوریه به قطر اعلام
آمادگی کرده است، برخی از کشورهای نفتخیز اعلام آمادگی کردند تا در صورت
تحریم نفتی ایران با افزایش تولید نفت مانع بیثبات شدن بازار نفت شوند
و...
با این همه آیا دکترین دو ستونی آمریکا در منطقه باعث استقرار نظم لیبرال
در منطقه خواهد شد؟ برای پاسخ به این سوال میتوان از تجارب تاریخی آمریکا و
خاورمیانه در این زمینه بهره برد. از فراز امروز پلی به گذشته زد تا درکی
از آینده به دست آید. به این منظور به شرایط داخلی آمریکا و بینالمللی در
آستانه اعلام دکترین دو ستونی نیکسون در دهه 70 میلادی نظری میافکنیم.
دکترین دو ستونی نیکسون، پیشزمینهها و پیامدها
پایان جنگ جهانی دوم، آغازی برای تفاهم و همکاری ملتها نبود. تجربه 2 جنگ
جهانی و تبعات خانمانسوز آن برای کشورها باعث شد تا ترس و بیاعتمادی موجود
بین کشورها بیشتر تقویت شود. افول قدرتهای آسیبدیده از جنگ مانند
انگلستان، فرانسه و نابودی آلمان نازیسم از یکسو و ارتقای موقعیت و قدرت
آمریکا و شوروی باعث شد ساختاری دوقطبی در نظام بینالملل شکل بگیرد. با
شروع رقابتهای آمریکا و شوروی و انحصار بمب اتم در دست آمریکا، شرایطی
ایجاد شد تا شوروی وارد یک رقابت فعال نظامی به منظور به توازن کشیدن رقیب
شود. این تقابل به مناطق مختلف نیز کشیده شد و 2 طرف با گسترش منافع خود به
مناطق مختلف از میان کشورها برای خود یارکشی میکردند.
ساختار قاعدهگریز نظام بینالملل و وحشت ناشی از ناامنی و جنگ، کشورها را
ناگزیر به قرار گرفتن در ذیل چتر امنیتی یکی از 2 قطب رهنمون میکرد. در
مناطقی که منافع قدرتهای بزرگ بیشتر گسترش یافته بود و مناطق ژئواستراتژیک
خوانده میشدند، کشورها در آن فضا یا باید غول بودند یا بر دوش غولی سوار
میشدند. حتی کشوری مانند هند که در سیاست رسمی، خود را بیطرف میخواند،
در عمل به سمت یکی از دو قطب گرایش داشت. بعد از جنگ جهانی دوم و با
دستیابی شوروی به بمب اتم بر میزان تنش بین دو قطب افزوده شد. انحصار سلاح
هستهای و فناوری اتمی از دست آمریکا خارج شد، اما از حیث تعداد کلاهک،
هنوز آمریکا بر رقیب خود مسلط بود. به میزانی که بر کلاهکهای هستهای
شوروی افزوده میشد خطر تقابل مستقیم آمریکا و شوروی نیز کاهش مییافت.
استفاده از بمب اتم آنقدر پرهزینه بود که ساختار بازدارندگی را میان 2 قطب
فعال کرد. رهاورد این بازدارندگی اما صلح پایدار نبود، بلکه دو طرف را به
یک تقابل فعال 1 سوق داد. دو قطب به جای رودررویی مستقیم، از طریق موکلان2
خود، در برابر هم صفآرایی میکردند. جنگ دو کره، جنگ ویتنام و بحران کوبا
نمونههایی از درگیری فعال آمریکا و شوروی در طول جنگ سرد بود.
در این میان کشورهای آسیبدیده از دو جنگ جهانی و خصوصا کشورهایی که در
مناطق استراتژیک قرار داشتند بیش از دیگران نگران موجودیت خود بودند.
رهبران این کشورها باید خود را برای ورود به جنگهایی ناخواسته آماده
میکردند. جنگهایی که آتش آن از سوی قدرتهای بزرگ یا به وسیله موکلان
آنها تحمیل میشد. ترس از وجهالمصالحه قرار گرفتن کشورها توسط قدرتهای
بزرگ نیز وجود داشت. اختلافات تاریخی و قومی هم رنگ رقابت دو قطب را به خود
میگرفتند و خواسته یا ناخواسته آمریکا و شوروی را وارد بحران میکردند.
حتی سالهای تنشزدایی میان دو قطب را نباید ناشی از تغییر گفتمان مسلط
نظامی دانست بلکه برابری هستهای شوروی با آمریکا در اواخر دهه 60 میلادی
دو کشور را وادار به آغاز تنشزدایی نمود. قرارداد سالت یک در 1972 این
برابری و توازن نظامی میان دو قطب را رسمیت بخشید. تنشزدایی در واقع به
منظور تحدید و کنترل تسلیحات اتمی صورت میگرفت. ترس از نابودی متقابل،
قدرتهای بزرگ را بر آن داشت تا به یکدیگر در مورد عدم اشاعه تسلیحات اتمی
اطمینان دهند. تقابل فعال اما در مناطق استراتژیک هنوز ادامه داشت و گاه در
قالب درگیریهای نظامی به صورت نیابتی دنبال میشد.
نکته: آمریکا در سیاست جدید خاورمیانهای خود قصد دارد از الگوی منطقهای
ریچارد نیکسون رئیسجمهور اسبق آمریکا بهرهگیرد و با احیای دکترین دو
ستونی، امنیت مبتنی بر نظم لیبرال را بر پایه ستونهای ترکیه و اسرائیل در
منطقه برقرار کند
دکترین دو ستونی نیکسون که ریشه در عوامل داخلی و سیستمیک داشت، در این
فضای بینالمللی مطرح شد. در سطح داخلی، افکار عمومی آمریکا از جنگ ویتنام
خسته و آزرده خاطر بود. ریچارد نیکسون با پیروزی ضعیفی که به دست آورده
بود، حق تصمیمگیری در مورد سیاست خارجی آمریکا و بویژه در ارتباط با جنگ
ویتنام را کسب کرده بود. وی به خاطر داشت که آیزنهاور چگونه با پایان دادن
به جنگ کره تنها 6 ماه پس از ورود به کاخ سفید محبوبیت بالایی در میان
آمریکاییها کسب کرده بود.
نیکسون میتوانست همین کار را با برگرداندن سربازان آمریکایی انجام دهد.
نیکسون در نظر داشت جنگ در ویتنام را ویتنامیزه کند یعنی جنگ را به
ویتنامیها واگذار کند و آمریکا مسوول تامین سلاح برای آنها باشد. وی
راهبرد خود را ویتنامیزه کردن جنگ نامید. نیکسون 10 ماه پس از شروع کار در
کاخ سفید اعلام کردکه طرح سری وی در مورد پایان جنگ در ویتنام، در حقیقت
این بود که آن را ادامه دهد لیکن با تلفات آمریکایی کمتر. وی مطرح کرد که
سربازان آمریکایی را واحد به واحد از ویتنام خارج خواهد کرد و این در حالی
خواهد بود که حمایت هوایی و دریایی خود از ارتش ویتنام جنوبی را ادامه داده
و ارتش ویتنام جنوبی را با بهترین سلاحهایی که آمریکا در اختیار دارد،
مجهز خواهد کرد.
پس فشار افکار عمومی آمریکا برای پایان دادن به جنگ ویتنام و تلاش نیکسون
برای معرفی کردن خود به عنوان یک چهره ضدجنگ باعث شد تا نیکسون جنگ ویتنام
را از طریق نایب خود یعنی ویتنام جنوبی دنبال کند. البته بعدها اثبات شد که
این روش یک روش مصیبتبار و یکی از بدترین تصمیماتی بود که توسط یک
رئیسجمهور در جنگ سرد اتخاذ شده بود. اضافه شدن 5 سال به جنگ، کشته شدن
سرسامآور افراد نظامی و غیرنظامی، افزایش بودجه جنگی، تورم بیسابقه بالای
10 درصدی در آمریکا، نارضایتی بیشتر در میان مردم و در نهایت شکست در جنگ
از تبعات این تصمیم نیکسون بود.
آمریکا و خلیج فارس
آمریکا که در کارزار ویتنام بشدت درگیر شده بود و تمام توان خود را صرف این
جنگ میکرد، ناگهان با خلأ قدرت در خلیجفارس هم مواجه شد. منطقه
خاورمیانه و به طور مشخص خلیجفارس دارای اهمیت ویژهای در نظام دوقطبی
بود. مجاورت شوروی با این منطقه از یک سو و وجود ذخایر مهم انرژی دنیا در
آنجا باعث شده بود تا قدرتهای بزرگ، حداکثر نفوذ و تاثیرگذاری خود را در
تحولات این منطقه به کار گیرند.
اعلان رسمی دکترین آیزنهاور در سال 1957 از سوی آمریکا که به منظور حمایت
مستقیم از کشورهایی صورت گرفت که مورد طمع شوروی در خاورمیانه واقع شده
بودند، باعث شد تا صفبندیهای جدیدی در منطقه بین موافقان و مخالفان این
دکترین ایجاد شود. یکی از مهمترین ریشههای بحران در اردن، لبنان و خصوصا
وقوع کودتای خونین در عراق ناشی از دکترین آیزنهاور بود. وقوع کودتای نظامی
در عراق در جولای 1958 (تیر ماه 1337)، از یک سو جبهه کشورهای عرب تندرو و
متمایل به چپ به رهبری عبدالناصر را تقویت ساخت و از سوی دیگر عراق را به
دشمن اول ایران مبدل ساخت.
حالا دیگر با فروپاشی نظام پادشاهی در عراق، متحد سابق شاه ایران در پیمان
بغداد تبدیل به دشمن ایران شده بود. ترس از حکومت کودتا در عراق، شاه را
بیش از پیش ترغیب کرد تا با آمریکا در سال 1959 موافقتنامه دوجانبه نظامی
امضا کند. در سویی دیگر و در حالی که درگیری اعراب با اسرائیل بر سر مساله
فلسطین منشا تعارضاتی جدی میان اعراب و اسرائیل بود، اعلان خروج انگلستان
از خلیجفارس در اواخر دهه 60 میلادی نیز خود سرآغاز اختلافات و
جبههگیریهای جدیدی در منطقه شد.
با خروج انگلستان از منطقه و برداشتن چتر امنیتی از شیوخ عرب، نیاز به
قدرتی جایگزین در این منطقه بسیار مهم امری اجتنابناپذیر بود. هر دو بلوک
قدرت خواستار نفوذ در منطقه به منظور تحقق منافع جهانگستر خود بودند. در
این میان ایالات متحده آمریکا به دلیل فشار افکار عمومی در جامعه آمریکا و
درگیر بودن در ویتنام و هزینههای بیسابقه جنگی مایل به جایگزین شدن به
جای بریتانیا نبود. در این راستا دکترین نیکسون مبنی بر واگذاری امنیت
مناطق به بازیگران قدرتمند هر منطقه، روشنگر سیاست جهانی آمریکا در
خلیجفارس بود. بریتانیا و آمریکا که بر اهمیت و وزن ایران در منطقه آگاهی
داشتند، زمینههای تبدیل ایران به یک قدرت بیرقیب منطقهای را در
خلیجفارس فراهم کردند تا حکومت پهلوی جبهه اول مبارزه با کمونیسم را در
منطقه تشکیل دهد.
برای آرامش اعراب و همراهی آنها نیز عربستان به عنوان ستون دوم امنیت
منطقهای مطرح شد، اما بر همگان مشخص بود که تنها حکومت ایران از عهده
ایننقش برخواهد آمد. ترس از این که خلأ قدرت در خلیجفارس توسط نظام
کمونیستی پر شود، غرب را به تقویت نظامی ایران و تبدیل ایران به موکل غرب
در منطقه ترغیب کرد. عربستان هم به عنوان ستون دوم امنیتی موظف بود تا جبهه
میانهرو و مخالف جمال عبدالناصر را با ایران همراه کند و همچنین قدرت
پهلوی را نیز متوازن کند تا مبادا حکومت شاه به قدرت مسلط و بیرقیب منطقه
تبدیل شود.
نتیجه دکترین دو ستونی آمریکا در خلیجفارس برای بازیگرانی که امروز قرار است آن نقش را برای آمریکا بازی کنند، عبرتآمیز است:
ـ آمریکا به خاطر درگیر بودن در جنگ ویتنام و فشار افکار عمومی مجبور بود
تا به حضور نظامی در خلیجفارس تن ندهد و همپیمانان منطقهای خود را درگیر
منافع منطقهای آمریکا کند.
ـ ایران در دوران پهلوی به عنوان یکی از ستونهای امنیتی آمریکا در منطقه
به طور فزاینده دچار بحران مشروعیت و مقبولیت در میان ملت خود و ملتهای
منطقه شد.
ـ رقابتهای نظامی و تسلیحاتی در منطقه افزایش پیدا کرد.
ـ جبههگیریهای امنیتی در منطقه زیادتر شد و در این میان برنده اصلی رژیم اسرائیل بود.
ـ استعدادهای بالقوه منطقه برای تشکیل نهادهای کارآمد منطقهای در ابعاد سیاسی، امنیتی و اقتصادی در نطفه خفه شد.
ـ پیشزمینههای حضور نظامی قدرتهای مداخلهگر خارجی در منطقه فراهم شد.
پانوشتها:
1-Active Confrontation
2- Proxy Model
دکتر سید محمد حسینی
منبع : روزنامه جام جم 05/10/1390