******
خانم معتمدی شما در آن مقطع با سفارت ارتباط داشتید؟
بله آن موقع آقای دکتر غلامعلی افروز کاردار ما در لندن بودند. ایشان دومین کاردار جمهوری اسلامی در انگلیس بودند. من در آن زمان در لندن دانشجوی بودم و عضو اعضای انجمن اسلامی دانشجویان انگلستان که وابسته به اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا بود. آن زمان بچههای انجمن اسلامی و حزباللهی هنوز آنطور که باید به سفارت راه پیدا نکرده بودند. اما زمان آقای افروز، بچهها خیلی پروبال باز کردند، آقای دکتر از حضور بچههای مسلمان و انقلابی در سفارت خیلی استقبال کردند و اغلب آنهایی که توانمندیهایی داشتند، توانستند در سفارت به صورت part time یا نیمهوقت مشغول به کاری باشند. حتی یادم هست افرادی که در سفارت سرایدار یا کلیددار ساختمان بودند، عوض شدند و بچههای انقلابی به جای آنها انتخاب شدند، و علیرغم آنکه در خود ایران نابسامانیهای زیادی بود، این موضوع باعث شد ما امنیت بیشتری در سفارت انگلستان احساس کنیم. از جمله کسانی که در سفارت به صورت part time کار میکردند آقای سعید بهمنپور، مجید بهمنپور، شهید عباس لواسانی و شهید صمدزاده بودند.
آقای افروز قبلا جزو دانشجویان بودند؟
نخیر؛ ایشان جزو دانشجویان آنجا نبودند. تحصیلاتشان را در آمریکا گذرانده بودند و از ایران به عنوان کاردار مامور شدند و برای این مسئولیت به انگلستان تشریف آوردند. ما آشنایی قبلی با ایشان نداشتیم.
در مورد بچه های سفارت می گفتید.
یکی از برادران ما به نام مرحوم سیدتقی دهقان بود که بعدا از انگلیس به دبی یا بحرین، یا یکی دیگر از کشورهای خلیج فارس رفت. او یکی از برادران بسیار خوب، مومن، خوشاخلاق و محبوب بچهها بود. ایشان و آقایان منوچهر و رضا شاعری هم در سفارت بودند. با بچهها به سفارت خیلی رفت و آمد داشتیم. نشریاتی که سفارت به زبان انگلیسی چاپ میکرد، ما در انجمن اسلامی توزیع میکردیم. خلاصه هرکس هرکاری از دستش برمیآمد، برای سفارت انجام میداد.
شهید صمدزاده –که در این حادثه شهید شد- در حال گذراندن مقطع دکترا در رشته اقتصاد بود. از بچههای بسیار خوب انجمن بود. به زبان انگلیسی هم خیلی تسلط داشت و در نوشتن متون انگلیسی و همان نشریهای که در سفارت چاپ میشد، کمک میکرد. آقای امیر سعیدی، خانم الهه عصاری، هم به سفارت رفت و آمد داشتند.
شهید عباس لواسانی که ایشان هم در این حادثه شهید شد از سادات جلیلالقدر بود. خانوادهشان میگفتند او از همان کودکی منبر میرفته و خلاصه خیلی نفوذ کلام داشته. و حتی خواهرشان میگفت که مثلا کفشهایش جلویش جفت میشد. آدم خیلی خاصی بوده که حالا بچههای دیگر که آشنایی مستقیم با ایشان داشتند از ایشان میتوانند برای شما بیشتر تعریف کنند..
تعدادی از بچهها هم به صورت کارمندان محلی به استخدام کنسولگری درآمده بودند. حقوقشان کمتر از آنهایی بود که از ایران برای کار در سفارت میآمدند، به این افراد کارمند محلی میگفتند. هم کار میکردند و هم درس هم میخواندند.
در مورد حادثه گروگانگیری توضیح بفرمایید.
این حادثه مقارن بود با واقعه تسخیر سفارت آمریکا در ایران و بحث لانه جاسوسی. دولت کارتر و مارگارت تاچر که آن زمان نخست وزیر انگلستان بود، با یکدیگر متحد بودند و خانم تاچر بارها اعلام کرد که ما با آمریکا بودیم، هستیم و خواهیم بود. آنها دست در دست هم طراحی هایی برای مقابله با این واقعه می کردند. طراح اصلی واقعه گروگانگیری خود انگلیسیها بودند که همه ادله این را نشان میدهد.
علیالظاهر ۴ نفر ایرانیالاصلِ عربزبان که خواهان تجزیه ایران بودند و خواهان استقلال که خطه خوزستان بودند، مسلحانه وارد سفارت ایران میشوند. زنگ درب سفارت را که میزنند پلیس انگلیسی که باید کنار درب سفارت حضور میداشت، در آن لحظه رفته بود قهوه بخورد و در محل خودش نبوده! و در باز میشود و تروریستها میآیند داخل و آن واقعه را به وجود میآورند. خواستهشان هم این بود که اولا هواپیما به ما بدهید تا برویم ایران، و دوم اینکه استقلال خوزستان باید به رسمیت شناخته شود.
در آن لحظه خانمی که نامشان یادم نمیآید، سریع از سفارت بیرون میآید. در همانحالیکه گروگانگیرها به صورت مسلحانه رفته بودند داخل و وحشت همه را برداشته و پلیس، خیابان را بسته بود، این خانم از سفارت بیرون میآید و صحیح و سالم به این طرف [سمت تجمعکنندگان] میرسد. تنها کسی که در آن فاصله بیرون میآید، او بود.
به نظر شما این مسئله به خاطر سهل انگاری پلیس انگلیس بود؟
ببینید، در غیاب پلیس نباید کسی در را باز میکرده!
یعنی کار خود بچه های سفارت نبوده؟
نه بچههای سفارت آنجا دربان نبودند. سفارت یک راننده انگلیسی داشت که آن راننده انگلیسی در را باز میکند! به نظر میآید که اینها همه طراحی شده بود. زمانبندیاش طوری بود که پلیس سفارت حضور نداشته نباشد و حتی آن پلیس با آنکه مسلح بود بعد از ورود تروریستها به داخل سفارت، هیچ اقدامی نکرد.
واقعه حدود ۶ روز طول میکشد و در ۱۶ اردیبهشت سال ۵۹ این واقعه تمام میشود. تمام شدنش هم اینطور بود که گروگانگیرها اولتیماتوم داده بودند که اگر خواستههای ما را عملی نکنید، ما هر یک ساعت، یک نفر از گروگانها را میکشیم. زمانی که میخواستند یک نفر را انتخاب کنند، شهید عباس لواسانی که عضو انجمن اسلامی دانشجویان بود، خودش داوطلب شده بود و گفته بود: «اگر میخواهید کسی را شهید کنید، من باشم.» ایشان را آوردند طبقه پایین سفارت و یک گلوله در مغزش خالی کردند. بعد هم جنازهاش را به بیرون سفارت فرستادند که پلیس تحویل بگیرد؛ ما همه شاهد این ماجرا بودیم. لحظات سختی بر ما میگذشت. آنها اعلام کرده بودند که تا یک ساعت دیگر جسد نفر دوم را بیرون خواهند داد. فیلم همه این اتفاقات توسط تلویزیون بی.بی.سی در انگلستان به صورت مستقیم پخش میشد.
شما آن موقع کجا بودید؟
با بچههای انجمن اسلامی و تمام بچههای ایرانی در انگلیس که در خط انقلاب بودند از اقصی نقاط انگلستان به لندن آمده و جلوی سفارت در خیابان کنزینگتون تظاهرات داشتیم. ما شبانهروز آنجا بودیم. پلیس برای این که این بچهها - که تعدادشان روزبهروز زیاد میشدند- کم بشوند، دور این بچهها حلقه بسته و اجازه ورود نمیداد؛ اما در عین حال از خروج کسی ممانعت نمیکرد. اینطور شد که بچهها رفتهرفته، کم شدند. اما این تجمع و این بسته بودن به مدت یک هفته تا پایان ماجرا به طول انجامید و ما لحظه به لحظه شاهد اتفاقات بودیم.
به هرحال گروگانگیرها با شهید کردن عباس لواسانی شروع کردند به عملی کردن اولتیماتومهایشان. پلیس انگلیس هم که در واقع میخواست این غائله را تمام کند، به سفارت حمله کرد.
پلیس امنیتی انگلیس از پنجرهها وارد شدند و ساختمان سفارت را به آتش کشیدند و همهی فرشهای نفیس، اموال عتیقه، بسیاری از اسناد سفارت، دیوارهای سفارت که با پارچههای مخمل پوشیده شده بود و ... همگی در آتش سوخت. زمانی که پلیس وارد شد یکی از گروگانگیرها زرنگی کرده و اسلحه خود را انداخته بود و لابلای گروگان های ایرانی استتار کرد.
پلیس زمانی که وارد شد قصد داشت همه گروگان گیرها را بکشد. آنها نمیخواستند هیچ کدام از گروگان گیرها زنده بمانند و دستگیر شوند تا مبادا بعد بخواهند تحت فشار ماجرا را بازگو کنند.
در این حمله پلیس امنیتی در لحظات آخر گروگانها را تیرباران کرد که در آن چند نفر از ایرانیان داخل سفارت، نیز مجروح شدند. در آن تیر باران یکی از بچه های انجمن اسلامی دانشجویان به نام شهید علی اکبر صمد زاده به خاطر اصابت تیر دچار جراحت شدیدی شد، اما به دلیل اینکه پلیس خیلی دیر به او رسیدگی کرد به شهادت رسید و او دومین نفری بود که در آن ماجرا شهید شد.
تروریستها که در سفارت همه را روی زمین نشانده بودند با ورود پلیس همه را به تیر بستند که یک تیر از کنار گوش و صورت آقای دکتر افروز عبور کرد و یک تیر هم به پایشان خورد و مجروح شد. شهید علیاکبر صمدزاده هم تیر خورد. دوستانی که مجروح شدند یا در سفارت بودند، میگفتند که شهید صمدزاده زنده بود ولی چون در سفارت رها شده و کسی به ایشان رسیدگی نکردند و دیر به بیمارستان انتقال داده شد، در اثر خونریزی خیلی زیاد شهید شد.آقای دادگر هم مجروح شد. ایشان وقایع این گروگانگیری را ریزبهریز نوشتهاند.
ایشان در قید حیات هستند؟
نخیر؛ آقای دادگر فوت کرد؛ ولی فوتش به علت تیرخوردن در سفارت نبود. زخمیها بعد از ختم غائله به بیمارستان انتقال پیدا کردند.
سرنوشت نفر ششم گروگان گیرها که زنده مانده بود چه شد؟
او چند سالی را در زندانهای انگلستان به سر برد تا اینکه علیرغم آنکه جمهوری اسلامی ایران خواسته بود او را به ایران بسپارند مدتی پیش آزاد شد. در آن زمان صادق قطب زاده به عنوان وزیر امور خارجه توافق نامهای را با دولت انگلیس تنظیم کرد که بر مبنای آن مقرر شد هر یک از دولتها، سفارت خود در کشور مقابل را با هزینه خود تعمیر کند. این یک معادله نابرابر بود.چرا که تنها شیشههای سفارت انگلیس در درگیری های اوایل انقلاب توسط عده ای با اصابت سنگ شکسته شده بود و در مقابل، سفارت ایران مورد گروگانگیری و نیز خسارت مالی هنگفتی واقع شده بود و گذشته از آن دو تن از هموطنانمان جان خود را از دست داده بودند. سفارت ما به کلی سوخته بود و بسیاری اموال عتیقه، اسناد و ... از بین رفته بود.
سرنوشت گروگانگیرها چه شد؟
وقتی که پلیس وارد سفارت شد، چون آن گروگانگیر قیافههایشان شبیه ایرانیها بوده، یکی از آنها سریع تفنگ را روی زمین میاندازد و خودش را بین گروگانها جا میزند تا پلیس نتواند او را شناسایی کند؛ ولی بقیه را دستگیر کردند و به خاطر اینکه ردی از آنها نماند تا مبادا قضایا بعدا رو شود، جلوی بچههای ما به سرشان تیر شلیک کرده و همه را کشتند. البته آن یک نفر هم شناسایی شد؛ ولی چون پلیس نمیتوانست او را به همین شیوه بکشد، سالیان سال در زندان بود که او را هم ۱۳۸۹ آزاد کردند.
تحلیل خود شما از این واقعه چه بود؟
واقعه حمله به سفارت ایران همزمان با برنامه گروگانگیری در سفارت آمریکا در ایران بود. هنوز جنگ هم شروع نشده بود، این واقعه اردیبهشت ۵۹ بود جنگ اواخر ۵۹ شروع شده بود. یکی از تحلیلهایی که ما برای این اتفاق داشتیم این بود که برای این که قضیه تسخیر سفارت آمریکا در ایران، دیگر در صدر خبرهای دنیا نباشد و یک اخبار دیگری مطرح شود این واقعه حمله به سفارت ایران طراحی شده بود. با وجود آنکه تمام شواهد نشان میداد کل ماجرا زیر سر دولت انگلیس است، در نهایت بعد از آتش زدن سفارت کشته شدن چند نفر و ختم قائله، رسانههای انگلیسی کل ماجرا را به نفع پلیس امنیتی و تحت عنوان موفقیت آنها تمام کردند و حتی بعد از آن دو فیلم ساختند که نشان دهند این ماجرا یک موفقیت برای پلیس امنیتی انگلیس بوده است.
بعد از این حادثه وضعیت سفارت ایران در انگلیس تغییری کرد؟
آقای افروز مجروح میشوند و همزمان با این اتفاق دوره خدمتشان هم تمام میشود و به ایران باز میگردند و بعد آقای اهدایی به عنوان کاردار موقت به انگلستان میآیند. ایشان آن رویکرد را مثل آقای افروز نداشت؛ خیلی روی بازی با بچههای انجمن نداشت و خیلی بچهها را به سفارت راه نمیداد. رویکردش نسبت به این کار خیلی تغییر یافته بود. گزارشات عدم رضایت بچهها به ایران میرسید که باعث شده بود که بخواهند یک نفر دیگری جایگزین بکنند و بفرستند. خیلی هم طول نکشید. فکر کنم یک سال و نیم بیشتر طول نکشید که بعد از آن همسر بنده را به عنوان کاردار موقت انتخاب کردند.
چه پیگیریهایی برای مشخص شدن ابعاد این ماجرا صورت گرفت؟
عرض کردم، تنها همان زمان وزارت امور خارجهی ما با وزارت امور خارجه انگلستان یک تفاهمنامه امضا کردند که خسارتهایی که به سفارت ایران وارد شده را یک مقدار انگلیسها تامین کنند و با یک اتفاق دیگری که در ایران افتاده بود، صلح کردند؛ خلاصه یعنی هیچیبههیچی!
چه اتفاقی در ایران افتاده بود؟
مثل این که به سمت شیشههای سفارت انگلیس سنگ پرتاب کرده بودند. یعنی در واقع این تفاهمنامهای که امضا میشود از دید ما که بچههای انجمن اسلامی بودیم، یک قرارداد مثل ترکمنچای بوده و واقعا حق نبوده که آن زمان سفارت یک چنین توافقی را امضا کند.
انگلیسیها عذرخواهی کردند؟
نه! خیلی هم در بی بی سی فیلم پخش کردند که ما در اتمام این غائله خیلی موفق بودیم و خیلی هم خودشان را به عنوان قهرمان این حادثه نشان دادند. و مانند آدمهای حق به جانب میگفتند ما توانستیم این غائله را ختم کنیم و اگر کس دیگری بود نمیتوانست. ما، از همین بچههایی که در واقعه گروگانگیری بودیم، در ایران یک کمیته غیر دولتی برای دفاع از حقوق شهدا و بازماندهها و مجروحین آن واقعه به ریاست آقای دکتر افروز تشکیل دادیم که میشود گفت تقریبا ۷ سال پیش توانستیم بعد از این همه سال، شهیدان لواسانی و صمدزاده را در بنیاد شهید به عنوان شهید ثبت کنیم.
یعنی تا ۷ سال پیش اسمشان ثبت نشده بود؟!
نخیر. تا این کمیته راه نیفتاده بود، به عنوان شهید شناخته نشده بودند. یکی از دلایلی که حقوق ما هیچ وقت مطالبه نشده بود، به خاطر توافق اولیه ای بود که وزارت امور خارجه ما با انگلیس ها کرده بود و دست دولت های ما را در مقاطع مختلف بسته بود. به همین خاطر بود که ما تصمیم گرفتیم که یک سازمان مردم نهاد تشکیل دهیم، این حق و حقوق را مطالبه کنیم و حتی این قضیه را به دادگاه لاهه بکشانیم.
اقدامی دیگری که در کمیته انجام دادیم صحبت کردن با مقامات رسمی کشور و درخواست وقت ملاقات با وزیر خارجه آقای خرازی بود. در ملاقات با وزیر ما از ایشان درخواست کردیم به ما کمک کند تا بتوانیم تقاضای خود را به دادگاه لاهه ببریم.
متأسفانه این کار در آن دوره، به نتیجه ای نرسید و ما دوباره در دوره اول ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد این موضوع را مطرح کردیم. در ملاقات با آقای متکی وزیر خارجه دولت نهم نیز جز یک اقدام معمولی که درخواست یک وکیل بین المللی بود، هیچ اقدامی صورت نگرفت و ایشان ماجرای این حق و حقوق را مانند حق و حقوق کسانی دانست که مثلاً در دادگاه کشوری دیگر نادیده گرفته شده است.
به اعتقاد شما علت این کوتاهی ها و عدم همراهی ها چه بود؟
هر دولتی که روی کار میآمد نمیخواست در دورهی او این قضیه پیگیری شود. بهتر است این سؤال را از خود دولت ها بپرسید! البته در دولت آقای احمدی نژاد علیرغم دستور ایشان برای کمک به ما، این اتفاق رخ نداد. حتی رهبر معظم انقلاب دستور کتبی برای پی گیری این مسئله را داده اند، اما با این وجود این موضوع پی گیری نشد. و ما فقط هر ساله در سالگرد این واقعه مراسم یادبودی با حضور تمام دانش آموختگان انگلستان، خانواده های شهدا و آسیب دیدگان برگزار میکنیم.