به گزارش پایگاه 598،مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب
باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی
دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده
است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میکنی؟ صاحب باغ به غلامش
گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.
آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او
میزد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا میزنی؟ مرا میکشی. صاحب باغ
گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من ارادهای
ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر
را ترک کردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست
بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
آکاایران