کد خبر: ۳۰۲۲۱۷
زمان انتشار: ۱۰:۲۰     ۱۷ اسفند ۱۳۹۳
داستان هاي واقعي/
خراسان/ داشتم لباس هايي را که آب کشيده بودم، روي طناب پهن مي کردم که از پشت سر دستي روي شانه ام سنگيني کرد. شهيد مهدي باکري بود. گفت: «آقاي جعفري! چند دقيقه با شما کار دارم.» دستم را گرفت و با خود به سمت خاکريز برد. خاکريز را رد کرديم و آن طرف خاکريز روي خاک ها نشست. چه کاري مي توانست داشته باشد؟! گفتم: «آقا مهدي با ما امري داشتيد؟!»
به آرامي مشتش را باز کرد و دانه هاي ريز شن را روي خاک ريخت و بي آن که به صورتم نگاه کند، گفت: «حاج آقا! احساس مي کنم شديدا به موعظه نيازمندم... من را موعظه کنيد.»
- آقا مهدي! اين چه حرفي است؟!... شما هستيد که بايد ما را موعظه کنيد، ما که باشيم که...
دست بردار نبود. هرچه اصرار کردم، راه به جايي نبرد. چاره اي نداشتم. شروع کردم و از احوال قيامت برايش صحبت کردم من مي گفتم و او مي گريست. من مي ساختم و او مي سوخت. به پايان رسيدم و او هنوز در آغاز بود...

برگرفته از کتاب «خاطرات ناب» از مجموعه «پا به پاي شهدا»، ص۴۴
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها